*The mobile set is on

دقیقا وقتی گوشیمو خاموش کرده بودم زنگ زد! 

 

ظهر وقتی گوشیمو روشن کردم بعد از ۳ ثانیه یه پیامک رسید: 

"سلام زنگ زدم گوشیت خاموش بود بچه خیلی بد " 

 

نمیدونم ایراد از صبر و حوصله من بود یا بی فکریه اون؟!! 

مهم اینه که وقتی صداشو شنیدم یادم رفت که از دستش دلخورم و شکایتی از بی خبریش نکردم اونم یادش رفت بپرسه که چرا گوشیم خاموش بود؟! 

 

پ.ن : اندر مزایای چند وقت بی خبری اینه که طرفین از شنیدن صدای هم انقدر هیجان زده میشن که خیلی چیزا یادشون میره...

*The mobile set is off

گوشیمو خاموش کردم تا بتونم به خودم دروغ بگم! 

آره اون اینقدر منو دوست داره که گاهی دلش برام تنگ بشه و حالمو بپرسه!!!! اما خوب من چون گوشیم رو خاموش کردم تا مثلا استراحت کنم متوجه فوران احساسات که از طریق یک تماس خشک و خالی ابراز میشه نشدم!!! 

یکی نیست بگه آخه حماقتم حدی داره 

کاش اینقدر نیازمند حضور کسی نبودم که بودنم رو نمی بینه

 

*خالی

امروز قرار بود با یکی از دوستام برم بیرون٬اما وقتی از دانشگاه برگشتم تمام انگیزه هام واسه بیرون رفتن واسه دیدنش و دادن کادو تولدش و گرفتن کادو تولدم و ... تموم شد!هر کاری کردم دیدم نمی تونم٬حوصله ندارم٬بی ماشینی رو بهانه کردم(البته واقعا ماشین نداشتم)نرفتم و دلخورش کردم،خیلی بده اما دلخوریش هیچ احساسی رو در من بیدار نکرد!
چرا اینجوری شدم؟!انگار هیچی تو این دنیای بزرگ نیست که خوشحالم کنه یا حتی ناراحتم کنه٬دیگه دلتنگ هم نیستم٬عصبانی هم نیستم!دیگه هیچی نیستم!
قلبم خالی شده از عشق،از نفرت،از احساس!
فکر کنم این آرزویه دیروزم بود!!؟
آره چند وقت پیش آرزو کردم که خالی شم که خنثی شم،آرزو کردم یه جوری بشم که هیچی برام مهم نباشه!!!
اما انگار اینم خوب نیست!نمیدونم شایدم خوبه!!!
خواااابم میاد!!!!

*مهمان

این روزها تنها کسی که مهمان تمام لحظاتم هست،نیست!  

این روزها پر از دلتنگیم! 

پر از آرزوهای محال 

آرزوهای دست نیافتنی  

خیلی خسته م 

خسته م از این انتظار بی پایان٬ 

خسته م از این دل فشرده،از اینهمه دلتنگی 

کجاست شونه ای که تکیه گاهم بود؟؟!

*عصبانی

از اینکه دیشب وقتی پرسیدی: 

-"هنوز سر تصمیمت هستی؟؟؟"

بعد من نتونستم خودمو کنترل کنم و با لرزشی که تو صدام بود گفتم : 

-"آره!" 

عصبانیم! 

از اینکه تو حس کردی دارم گریه می کنم و من در حالی که گریه می کردم دورغکی گفتم:  

-''نه!'' 

عصبانیم! 

از اینکه دقیقا وقتی ازم سوال کردی من واسه یه لحظه بین موندن و رفتن مردد شدم 

عصبانیم! 

من هنوز با تمام بدیات نتونستم خوبیات رو فراموش کنم

و دقیقا با تمام خوبیات نمی تونم چشمم رو بدیات ببندم 

نمیدونم ایراد از منه که نمیتونم گاهی فراموش کنم یا گاهی چشمامو ببندم یا از تو که بدیات و خوبیات هر دو در نهایت بود؟؟! 

منم که خوب هیچ وقت ترازوی خوبی نداشتم واسه اینکه بدها و خوبی ها رو بریزم تو کفه های ترازو و ببینم کدوم بیشتره اما حسم بهم میگه جفتشون یه اندازه ن! 

واسه همینه که نه میتونم ازت متنفر شم نه میتونم دوستت داشته باشم! 

*بد و بدتر

بغض گلومو فشار می ده 

گلوم درد می کنه 

دلم گرفته 

چشمام میسوزه،نمی دونم از خستگیه یا از فشار اشکیه که به شدت با پایین اومدنش مبارزه می کنم؟ 

به تو فکر می کنم 

آره به تو که بودی،اما هیچ وقت نبودی،از اولش هم نبودی اما من حضورتو تو زندگیم بودن معنی کردم و شونه هاتو که همیشه سرد بودن تکیه گاه...  

وحالا بزرگترین مشکلم اینه که نبودنت سخته اما بودنت سخت تر بود 

و من بین بد و بدتر ، بد رو انتخاب کردم! 

*سهم

سهم من از بودن با تو روزهای انتظار و شبهای تنهایی بود 

سهم من قلبی شکسته بود و وجودی تکیده 

سهم من اشک بود و حسرت... 

خوش به حال تو که سهمت از من ، قلبم شد...