*روزگار

*چه روزهای عجیبی ست این روزها!!! سخت میگذرد،سخت می گیرد،سخت است. 

تلخ هم هست،شاید هم شور مثل اشکهایم یا دلم شاید از این شوریست که هی می زند شور! 

حسادت هم درد بدیست ، اصلا هم درمان ندارد لامصب! 

با آن ناخن های بلند چنگ می اندازد به گلویم،کاش حداقل جای زخمهایش نمی ماند تا هرکس که می رسد نمک بردارد تا نمک گیرم کند... تازگی ها فهمیدم که چرا حسادت شور است یا چرا هیچ آبی خشکی لبهایم را بر طرف نمی کند! 

چقدر خوب است که این گوشیهای همراه حالت سکوت دارد!همه از این سکوت برای زمانهای محتاج سکوت هستند استفاده می کنند من اما برای وقتهایی که آرزو دارم کسی سکوت را بشکند و می دانم هیچ کس نیست! 

این که ترسو هستم خیلی بد است یعنی؟؟؟؟! 

یا بدتر این است که ژست شجاعت می گیرم ؟؟؟! 

دلم حافظیه را میخواهد بدون ازدحام،برای اینکه زانو بزنم چشمهایم را ببندم و تفالی بزنم و حافظ بگوید همه چیز رو به راه هست و من از جوابش لبخند بزنم و الکی باور کنم!حتی باور الکیش هم لذت دارد! 

با حافظ خلوت کردم،همین حالا جواب داد: 

نفس باد صبا مشک فشان خواهد شد 

عالم  پیر  دگر  بار  جوان  خواهد  شد 

نگفت رو به راه است گفت می شود،لبخندم زیادی پت و پهن شد،این لبخند با دلشوره ، ترس و حسادت چه معجون پرفکتی ساخته است همچین که ته همان دلم که شور می زند قند هم آب می کنند... 

حالم خوب شد...خدا را شکر!!!!!! 

 

پ.ن:امروز ده سال گذشت از آخرین باری که صدای خنده هات گوشمو پر کرد،تو خوابیدی،رفتی و همه رو با رفتنت غرق غم کردی،من هنوز به یادتم،دلتنگتم و برای تمام روزا حسرت می خورم... 

فریمای عزیزم روحت شاد یادت گرامی.