*او یک ...!

او یک مرد است ، اما تمام حرفهایش و تمام قول هایش در گرو زنانگی زنان است 

او یک مرد است ، اما مردانگیش را هر روز در آغوش هرزه ها حراج می کند 

او یک مرد است ، اما شرافتش را می فروشد تا عشق های ساعتی بخرد 

او یک مرد است ، او شرافت می فروشد ، مردانگی را حراج می کند ،عشق می خرد

او یک مرد است و تمام مردانگیش را در هرزگی هایش و در عشق های ساعتیش می بیند 

او یک ...

*پیدایم کرد!!!!!؟

او مرا پیدا کرده است

او می گوید تقصیری ندارد

او می گوید وقتی آمده است که من رفته بودم

او می گوید خوشبخت است

او از من سوال میکند

او می گوید عزیزم!

او آرزوی خوشبختی می کند برایم!

او باعث می شود گریه کنم

او مرا یاد گذشته ها می اندازد!


پیدایم کرد،خیلی هم بی تقصیر نیست اما انگار خوشبخت است!

من هم خوشبختم!

پس چرا گریه کردم بعد هم به همه دروغ گفتم؟

پس چرا یاد گذشته ها می افتم؟

سرم درد میکند!

باز هم دوست دارم گریه کنم

اما اینجا خیلی بد است گریه کنم آن هم مثلا برای پدر دوستم که مرده است و من تازه فهمیدم!

چقدر ماهر شده ام

راحت دروغ می گویم

فی البداهه دروغ می گویم

صدایم می لرزید

اما نه به خاطر دروغ گفتنم

صدایم از بغض می لرزد!


او از کجا پیدایش شد؟؟؟!

چه فرقی می کند من چه احساسی دارم؟

یعنی تازه عذاب وجدان گرفته است؟

چه فرقی می کند من چه حالی دارم؟

او که خوشبخت است چرا دنبال من می گشت؟

چرا آشفته ام کرد؟!چرا؟!


*در باغ سبز

همه چیز چقدر زود تغییر میکنه و بین گفتن یه آره و نه چقدر اتفاق می افته!! 

شاید اون روزاگه به جای نه میگفتی آره یا حداقل اینقدر محکم نمی گفتی نه الان همه چیز یه جور دیگه بود 

اما می دونم الان با تمام ناراحتی هات خوشحالی از گفتن همون نه که شاید زیادی محکم بود 

اون قدیم بود تار سبیل یه مرد به صد صد تا چک و سفته می ارزید،این روزها حرفها حرف نیست در باغ سبزی که خیلی هم زود فراموش می شه...

*از سر نتوانستن!

من می ترسم خیلی زیاد

چرا دوباره اینجوری شد؟

چرا دوباره همه هیجان زده شدند؟!

چرا من بغض دارم؟

چرا باز بازی را شروع کردند؟؟

چرا دچار تردید شدم؟

و هزار چرای بی جواب دیگر....

من بسیار می ترسم

و هیچ چیز عوض نمی شود

و هیچ چیز تغییر نمی کند 

و این روند هر روز بدتر از دیروز ادامه دارد...

من می ترسم از فردایی که دوباره زانوی غم بغل می گیریم 

و گریه می کنم 

و هیچ کاری نمیکنم 

و هیچ کاری نمی توانم بکنم 

جز حمله به قرصهای اعصاب زیر رو کردن خبرهایی که پر از دروغ است

باز هم وجودم پر میشود از تنفر از تضاد از خشم

و باز هم هیچ کاری نمیکنم

هیچ کاری نمی توانم بکنم

چقدر تلخ است وقتی می دانی بازنده ای

من می ترسم...

*بی عرضگیهایم!!!

سرم خیلی درد میکند،گوشیم را دزدیدند،کاش صبح میشد،کاش گوشیم پیدا میشد!

چرا حواسم نبود؟چرا بی احتیاطی کردم؟دوست دارم خودم را تنبیه کنم،می خواهم گریه کنم

احساس آدمهای بی لیاقت را دارم،او به من گفت:عرضه نداشتی !گفت: عرضه نداشتی حتی یک گوشی خوب داشته باشی!

گفت : از همان روز اول می دانستم نمی توانی،می دانستم نمی توانی از بس نسبت به همه چیز بی اعتنایی، همه دنیا انگار ... هست برایت!!!!

شاید حرفهایش از دزدیده شدن گوشیم که خیلی هم زیاد دوستش داشتم دردناکتر بود!!!

راست می گوید!اصلا چون راست می گوید ناراحتم!چون بی عرضه ام!کاش بیشتر می فهمیدم!کاش بهتر بودم!!!!

حس می کنم دزد گوشیم اعتماد به نفسم را هم دزدید...

چه دزدی بود هم گوشی را برد هم اعتماد به نفسم را هم مهربانی او را!

از عصر خصمانه حرف می زند،داد می زند،دعوا هم می کند،انگار از بی عرضگیم حالش بهم می خورد.دوست ندارد صدایم را بشنود.خسته اش کردم حق دارد عصبانی باشد امشب فقط یک ماه و ده روز میگذرد از آن شب!از شبی که با یک دنیا احساس خوب هدیه اش داده بود به من!

سرم خیلی درد میکند!!!

*خودشیفتگی!

گاهی دلم خیلی میگیرد مثل حالا

گاهی دلم میگیرد از خوب بودنش

دلم میگیرد وقتی من خوب نیستم

پیشترها فکر می کردم که خیلی خوبم

پیشترها فکر می کردم خیلی فرق دارم با همه

اما این روزها....!

اما تازگی ها فهمیده ام که دست بالای دست بسیار است

و من چه خودشیفته ای بودم!!!

چقدر ادعای مهربانی داشتم

و چه مدعی بی ادعایی بودم!!!

تازگی ها فهمیده ام  مهربانی هایم هم ریشه در خودخواهیم داشته

ریشه در منیتم!

دلم گرفته است...

*تعلق

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

*مقصر

چرا اینقدر روزها بهم نزدیکیم که من هر بار که بیرون می روم چشم می شوم شاید تو را ببینم بین ازدحام آدمهایی که از دلتنگیم چیزی نمی دادند؟!

یادم هست روزی که خیابان روبه روی تو کارم را شروع کردم خیلی خوشحال شدم هم برای نزدیکیم به تو هم برای پیدا شدن کار!

امروز 5 روز و چند ساعت می شود که نیستی...امروز حتی آقای مهندس با چشمهایی که خیلی هم ضعیف هست متوجه بی حالیم شاید هم دلتنگیم شد!اما من فقط لبخند زدم بغضم را قورت دادم و گفتم خوبم!!!!کاش تو می پرسیدی حالم را!!

دوست دارم تقصیرها را گردن خودم بیندازم،کارم که نزدیک تو بود دورمان کرد شاید،آخر دیگر شش دانگ حواسم به تو نبود،گاهی خیلی سرم شلوغ می شد...

اما مگر فرق می کند مقصر کیست؟؟؟!

وقتی تو نیستی،

وقتی او هست تا مرا یادت برود،

وقتی اینقدر دلم تنگ است،

وفتی اینقدر مغرورم که تلخی این لحظه ها را تحمل می کنم و می خندم و می گویم خب نیست که نیست !

وقتی...

*هرگز ...هرگر

من تمنا کردم که تو با من باشی

تو به من گفتی هرگز...هرگز

پاسخی سخت و درشت

و مرا غصه این هرگز کشت...!


حمید مصدق

*خوبم!!!!!

*کاش حالم را بپرسد و من بگویم خوبم!

نه دلم شور می زند! نه دلم تنگ است! نه حتی تب کرده ام!

بگویم ملالی نیست! 

کاش فقط حالم را بپرسد...

*درد

فراموش شدن درد دارد!

از یاد رفتن درد دارد!

نبودنش درد دارد!

ندیدنش درد دارد!

چراغهای روشن خانه اش درد دارد!

*...

دلم برای آنهایی که چراغ خانه شان حتی بی من روشن است تنگ شده است!

*بعضی ها

*من اینجا نشسته ام 

من اینجا نشسته ام به انتظار تو 

من اینجا نشسته ام به انتظار تو تا بیایی 

من اینجا پشت به پله ها نشسته ام 

می خواهم انتظار کشیدنم را نبینم 

من از انتظار بیزارم 

حتی از انتظاری که تو را به من می رساند 

و تو مثل همیشه نیستی وقتی که من می رسم! 

چرا؟؟چرا نیستی؟؟چرا من همیشه هستم؟ 

از بودن خسته شدم 

از بودن هایی که اصلا شبیه بودن نیست 

بودن هایم این روزها بیشتر نشان می دهد که نیستم 

و من همچنان منتظرم و هیچکس نیست 

هیچ چیز نیست 

حالم هم خوب نیست 

می دانم چرا حالم خوب نیست 

من منتظرم 

من انتظار می کشم اما نه فقط انتظار آمدن تو را!! 

از خودم بیزارم 

از فکرهایم بیزارم 

از این ذهن هرزه ام بیزارم 

خوابم میآید 

دوست دارم بخوابم 

ظهر کار بود من کافه می خواستم 

حالا کافه هست من خواب می خواهم 

می دانم آخرش توی تختم هم که برسم چیز دیگری می خواهم! 

چرا حال بعضی ها خوب هست؟ 

چرا بعضی ها نبودنم را درک نمی کنند؟ 

چرا بعضی ها بی خیال پشت فرمان می نشینند آهنگ گوش می کنند آدامس هم می جوند؟؟؟ 

 

*چشمانم میسوزد،خوابم میآید 

خیلی خوب میشود اگر چند ساعت بخوابم 

بعضی ها امشب راحت می خوابند 

بعضی ها اصلا از نبودنم ناراحت نیستند 

حالا دیگر منتظر نیستم 

حالا دیگر انتظار حماقت است 

خدا را شکر انتظار رفتنم برای بعضی ها تمام شد 

می خواهم بخوابم 

باید فراموش کنم!!!! 

*کافه موکا

احساس بی احساسی دارم 

احساس بی وزنی 

نه سردم شده نه گرما را حس می کنم 

حالم هم بد نیست شاید خوب هم نیستم 

کمی گریه دارم اما حوصله اشکهایم را ندارم 

انگار خیلی مهم نیست چون بدون اجازه هم سرازیر میشود! 

کاش حالا به جای اینجا کافه بودم 

موکا میخوردم ، کنت پاور هم دود میکردم  

نقطه پایان سیاهی ست کمی هم بزرگ است اما فقط کمی بزرگ است 

پارسال بزرگتر بود!!! 

سکوت 

و سکوت 

و سکوت!!! 

انگار چیزی را جا گذاشته باشم،چیزی که خیلی هم مهم نیست 

شاید خودم را جا گذاشتم!؟ 

شاید هم مهربانیهایم بود که جا ماند درون آغوشی که زیادی عمومی بود! 

من موکا میخواهم 

کنت پاور میخواهم 

زبان چرب میخواهم 

گوشهایی که زیادی می شنود 

و چشمهایی تمامی حرکاتم را رصد می کند و ثبت می کند !

*از دیروز تا امروز

*چرا خوب نیستم درست همین حالا که باید خوب باشم؟؟! 

 

*باز هم من با خودم درگیر شد! 

باز با هم دعوا میکنیم 

حالا دیگر من با خودم هم ما نیست! 

درد دارم 

بغض دارم 

غم دارم! 

 

*امشب از آن شبهایی است که صبح نمی شود. 

از همان شبهایی که هوای دلم ابری ست. 

از همان شبهایی که در یک لحظه باورهایم فرو می ریزد 

بعد از باورهایم هم خودم! 

مدت کوتاهی می شدکه اندیشه هایم و باورهایم از حسی خوب بارور شده بودند 

فکر می کردم همین روزها ؛ همین نزدیکی ها متولد می شد و من همچون مادری شاهد رشد و بلوغ تفکراتم خواهم بود!!!! 

سقوط اندیشه هایم درد داشت! 

می خواهم جمله ات را اصلاح کنم "کسی که مثل هیچکس نیست" نه "کسی که برای هیچکس نیست." 

آری امشب از آن شبهای دلتنگی ست 

شبهای نفس تنگی 

شبهای بغض آلود 

شبهای که که گویی هیچگاه صبح نخواهد شد!!! 

 

*دیشت را خوب نخوابیدم 

شاید هم اصلا نخوابیدم 

چشمانم میسوزد 

مشترک مورد نظر خاموش می باشد! 

میخواهم الکی ادای آنهایی را در بیاورم که منتظر هیچکس نیستند!! 

این اداهایم شاید کمی مضحک باشد اما خنده ام نمیگیرد ؛ حتی گریه هم ندارم. 

احساس بی احساسی دارم ؛ مثل وقتهایی که دادنپزشکم دهانم را بی حس میکند ؛هیچ دردی نیست جز جای سوزن آمپول بی حسیش!! 

حالا هم فقط یک جای قلبم در نقطه ایی که شاید کمی هم از سرسوزن بزرگتر باشد می سوزد... 

 گلویم خشک شده است اما آب نمی خواهم از بس که همیشه حواست بود که تشنه نباشم!!میخواهم تشنه باشم 

خیلی خوابم می آید 

کاش حالا دیشب بود 

مشترک مورد نظر روشن می باشد اما انگار خیلی هم مهم نباشد! 

چه فرقی می کند وقتی مورد نظر نباشی!!!؟؟ 

خاموش باشد!؟ 

روشن باشد!؟ 

باشد یا اصلا نباشد!!!!