*سهم من...

کسی آنجاست

میان بازوانش

درون آغوشش

و من ابلهانه می پنداشتم آنجا،

میان بازوانش ، درون آغوشش تنها سهم من از این دنیاست!

می پنداشتم چه کوچک بزرگیست سهم من از این دنیا!

و چه ابلهانه بود باور بودنش برای من ، تنها برای من!!!

کسی آنجاست

میان بازوانش

درون آغوشش

لابه لای نفسهایش

کنار قلبش...

و چه تنهایی غریبانه ست

و چه شبی است امشب!

از آن شبهای طولانی

از آن شبهای بی خوابی

از آن شبهایی که سحر نمی شود!

و فردا روز دیگریست

پر از فراموشی

پر از انکار

پر از زخم های سر بسته

پر از دردهای فرو خورده

کسی آنجاست

درون سهم کوچکم از دنیا

درون قلمرو ام...