*...

صدای خورد شدن استخوانهایم را می شنوم

که زیر بار سنگین ثانیه ها له می شوند

کاش برای حماقتهایم مرزی بود

اگر حماقتهایم مرزی می داشت

چراغهای امید را خاموش می کردم

و بی صدا می مردم ...

زندگیه خلاصه

چند روزه که زندگیم خلاصه شده تو یه عکس که طرح خنده داره ، از صبح که بیدار می شم هزار بار شاید بیشتر نگاش می کنم ، با دیدنش گاهی لبخند می زنم ، گاهی بغض می کنم ، گاهی آتیش می گیرم و گاهی هم از دلتنگی خفه می شم . از صبح دارم فکر می کنم این زندگی خلاصه رو ترجیح می دم به زندگیی که با حضور یه آدم که احتمالاً درک درستی هم از هم نداریم گسترده کنم ...

*من بی تو

دنیا ایستاده

گذر کند زمان

گذر کند این دقیقه های لعنتی کشدار

پر از حس بیهودگی ست

وقتی تو نیستی

وقتی من بی تو

نفس می کشم،

می بینم،

می شنوم،

وقتی من بی تو

زنده ام...!

*من بی او...

دارم به این فکر می کنم که همه چیز خیلی ساده و بی صدا تموم شد

انگاری تو شوکم یا شاید هنوز باورم نشده ، اما چه فرقی می کنه باور من؟؟! اینجا ، توی این مسئله خاص تنها چیزی که اهمیت نداره باور منه!! شاید خیلی وقت بود که تموم شده بود و این من بودم که با حماقتم کشش می دادم! 

یه بغض گنده تو گلومه که اصلا نمی خوام بشکنمش ، می خوام همون جا بمونه تا یادم نره خیلی چیزا رو!

سرم به شدت درد می کنه ، دو - سه ساعت پیش یه ژلوفن خوردم تا هم دردم رو تسکین بده هم خواب آلودم کنه که بخوابم و گذر زمان رو نفهمم اما نه سرم رو خوب کرد نه خواب آورد به چشمام ، تنها به همه دردهام معده درد هم اضافه کرد که از اثرات خوردن مسکن با شکم خالیه ، الان یهویی یاد روزهایی افتادم که حواسش به همه چی بود بعد یه لبخند تلخ نشست رو لبام ...

فردا صبح که بشه من بدون اونی که دیگه نیست باید غرق بشم تو کار ، از شیش صبح تا وقتی که جوون دارم! همچین که وقتی رسیدم خونه روی تخت بیهوش بشم تا صبح فرداش ... من عادت دارم وقتی می خوام از چیزی یا کسی فرار کنم خودمو توی کار غرق می کنم ، فکر می کنم که این به خاطر اینه که ترسو ام اما بیشتر وقتا می خوام ادای آدمهای شجاع رو در بیارم ! 

خدایا بازم شکر! با اینکه دیگه نیست ! با اینکه فقط تو می دونستی بزرگترین دلخوشیه زندگیمه ...



*تصمیم من !

دوشنبه گذشته بالاخره تصمیمم رو گرفتم ، وسایلم رو جمع کردم ، از همه همکارهام خداحافظی کردم رو از اون دفتر لعنتی زدم بیرون و حتی صبر نکردم آقای مدیرعامل از سفر کاری برگرده و با خداحافظی و به قول خواهری مودبانه اونجا رو ترک کنم . نه اینکه بخوام بی ادبی کنم نه ، اما واقعا دیگه تحمل نداشتم ، حس می کردم دیوارهای اونجا دارن منو می خورن ، حس می کردم دارم خفه می شم ، حس می کردم دارم می میرم . واسه خاطر همینم از همه (جز آقای مدیرعامل) خداحافظی کردم ، کیفم رو برداشتم زدم بیرون ، یه نفس عمیق کشیدم و با تمام دلشوره ای که داشتم یه لبخند پت و پهن زدم و احساس شیرین آزادی زیر پوستم دوید و زیر لب گفتم : " خدایا شکرت ! خدایا بازم شکرت با اینکه تو این وضعیت قمر در عقرب بیکار شدم ! " خدا رو شکر کردم واسه اینکه بیکاری تو این وضعیت تاوان اشتباهات خودم بود و این شاید کوچیکترین تاوانی بود که باید می دادم بابت اشتباهات بزرگم . اینکار رو باید چند ماه پیش می کردم اما خوب مهم نیست ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازه س !

سه شنبه رو توی خونه استراحت کردم و چهارشنبه صبح طی یه تصمیم انتحاری رفتم آژانس یکی از آشنایان و به عنوان شوفر مشغول شدم ، خلاصه که شرکت ، دفتر و دستک ، میز ، اتاق و پرستیژ رو ول کردم شدم راننده آژانس ! از کله سحر دنده صد تا یه غاز عوض می کنم اما احساس آرامش دارم ، چیزی که توی چندماه اخیر توی اون دفتر لعنتی نداشتم و از صبح چشمم به ساعت بود که کی ساعت 6 می شه و من میتونم فرار کنم .

از دوشنبه خیلی ها به خاطر کاری که کردم سرزنشم کردن اما مهم نیست منم حرفهای این خیلی ها رو گوش کردم و حتی در بعضی مواقع گفتم بله حق با شماست! اما مهم اینه که ته قلبم و حتی ته عقلم اصلا فکر نکردم که حق با اوناست یا اینکه من اشتباه کردم ، تازه به نظر خودم بزرگترین اشتباه من موندنم بود که از چند ماه پیش تا هفته گذشته ادامه ش دادم .

و حالا خدا رو شاکرم به خاطر تمام چیزهایی که بهم داده و تمام چیزهایی که نداده و یا داده و بعد گرفته !

و حالا ازش می خوام که مثل همیشه که کنارم بوده کنارم بمونه و اگه می شه بیشتر از قبل مواظبم باشه و دیگه نذاره اشتباه کنم !

و حالا در کمال پشیمونی ازش می خوام که اشتباهاتم رو ببخشه و مثل همیشه ستار العیوب من باشه !

*نوروز 93

نوروز 93 هم گذشت و تموم شد و امروز اولین روزه کاره و من پشت میزم نشستم با اینکه اصلا تصمیم نداشتم که بعد از عید بیام سرکار !!!! الانم خیلی نمی دونم چرا اینجام !!؟ از سر ادب ، تعهد یا شایدم فرار از بیکاری!!! خواهری دیروز می گفت اگه فردا (یعنی امروز) نیام سرکار یه جور بی ادبیه ! یعنی خیلی بده که من بعد از ده ماه یهو و بدون اطلاع نیام ، نمی دونم شاید راست می گه اما من دوست نداشتم الان اینجا باشم...

نوروز 93 یازدهمین نوروزی که با درد گذشت ، یازدهمین نوروزی که علی رغم تلاش های من واسه بهتر شدنش باز هم خوب نبود ، هفته اول رو شیراز بودم و مشغول دید و بازدید ، از خونه خاله به خونه دایی از خونه دایی به خونه عمه از خونه ... و این خاله بازی ها اینقدر زیاد بود که متاسفانه حتی فرصت نکردم برم حافظیه و ششم فرودین طی یک تصمیم انتحاری و سریع اومدم تهران و بعد رفتم بلاد کفر!!! فکر می کردم رفتن به بلاد کفر حال و هوامو عوض می کنه باعث میشه بعد از سالها روزهای آخر عید رو خوش بگذرونم اما زهی خیال باطل! انگار واسه من هر جا که برم آسمون همین رنگه...از اول سفر به بلاد کفر بگم که خانمهای محترم ایرانی از توی هواپیما روی باند فرودگاه امام خمینی شروع به کندن لباسهاشون کردند و تن امام راحل رو توی گور لرزوندن و منو ناخودآگاه شرمنده کردند ؛ طول پرواز هم که به دلیل مهارت آقای کاپیتان تمام وسایل مهیج پارک ارم برامون شبیه سازی شد . حالا بماند که به خاطر ایرانی بودنمون توی یه فرودگاه نظامی بدون امکانات فرود اومدیم و باز این موضوع باعث عصبانی شدنم و پشیمون شدنم از اومدن به این سفر شد چرا که حس کردم جدا کردن پروازهای ما از بقیه ملیت ها کاری توهین آمیزه اما موقع رسیدن به هتل متوجه شدم از ماست که بر ماست و ماها خودمون باعث می شیم که بهمون توهین بشه . وقتی رسیدیم هتل همزمان با رسیدن اتوبوس ما یه آمبولانس و چند ماشین پلیس رسید لابی هتل پر بود از آدم ، سر و صدا و داد و بیداد که بعد از گذشت چند دقیقه صدای گلوله هم اضافه شد و من باز بیشتر قبل و اینبار به خاطر ترس و احساس عدم امنیت ، پر از پشیمونی شدم . آقای ایرانی مست که زور تو بازوهاش قلنبه شده بوده واسه اعتراض میره دفتر مدیر هتل تا از سرویس دهی ضعیف پرسنل هتل شکایت کنه ، وقتی پاش می رسه به دفتر مدیر هتل و میز و دم و دستگاه رو می بینه یهو یادش به فیلم های اکشن سینما می افته و هوس می کنه زور بازوهاشو امتحان کنه و قدرت نمایی کنه میز و با تمام وسایل بر می گردونه و حمله می کنه به مدیر که از قضا یه خانم بوده ، با این کارش نگهبانها و بادیگاردهای خانم مدیر میریزن سرشو تمام عقده هاشونو از عربده کشی و دعواهای هر شبه ایرانی ها توی این هتل سرش خالی می کنن و هفت و هشت نفری تا می خورده میزننش . شش هفت شبی که اونجا بودم جدای از اینکه مریض بودم و حال نداشتم ترجیح دادم ده شب به بعد از اتاقم بیرون نیام چون اعصاب دیدن زن و مردهای نیمه برهنه مست که توی هم می لولن ، عربده می کشن ، لیوان می شکنن و دعوا می کنن رو نداشتم . خلاصه که عید امسال جدای از درد ، بغض ، غم و یادآوری خاطره عزیزی که یازده ساله که دیگه نیست پر از شرم هم شدم ، شرم دیدن زنهایی که با وجود سرما هم حاضر نمی شدن کمی پوشیده تر باشن ، شرم دیدن مردهایی که مست می کردن ، عربده می کشیدن ، شرم دیدن آدمهایی که وقت صبحانه ، ناهار و شام انگار از قحطی اومده باشن ، حمله می کردن به غذا و فراموش می کردن مثل کاه از خودت نیست کاهدون که خودته !

نوروز امسال هم گذشت با درد ، با بغض ، با غم ، با شرم...و من تازه فهمیدم همه جا آسمون همین رنگه و واسه و خوشحالی نیازی نیست ادای مرفهین بی درد رو در بیارم...