*کار جدید!

این روزها به شدت درگیرم ، هم خودم ، هم فکرم . این مدتی که نبودم بارها این صفحه رو باز کردم ، یه چیزهایی نوشتم که بعضی هاشون پاک کردم ، بعضی رو هم فرستادم چرکنویس که بعداً سرفرصت ویرایش کنم که خب البته هیچ کدوم رو حتی دوباره باز نکردم چه برسه به ویرایش!!

دیگه تو آژانس کار نمی کنم و به پیشنهاد یکی از همکاران قدیمی توی شرکت تازه کارش مشغول به کار شدم و بالاخره بعد از فارغ التحصیل شدنم دارم کاری رو انجام می دم که مربوط به رشته م میشه و از این بایت بسیار خوشحالم و این خوشحالی اینقدر زیاده که من تمام سه شنبه رو توی خونه بدون اینکه ازم خواسته باشن رو کار کردم و دیشب رو ترجیح دادم توی خونه بمونم و اتود بزنم تا اینکه برم بیرون و چه اتودی هم زدم ! بعد از 3-4 روز تلاش و فکر طرح دیشبم رو از همه نظر دوست داشتم . بالاخره تونستم توی یه فضای 75 مترمربعی خیلی از ایده آل هام رو بگنجونم و این یعنی اینکه من می تونم! با اینکه از نظر سطح تحصیلات و تجربه از بقیه بچه های گروه طراحی پایین ترم که البته به لطف خدا تو این یه هفته این پایین تر بودن اذیتم نکرده و تمام تلاشم رو می کنم که این فاصله رو کم کنم و به قول یکی از دوستان عزیزم این خیلی خوبه که بقیه بیشتر از می دونن و تجربه دارن و کار کردن توی این محیط باعث رشدم می شه .

یهو یادم افتاد به چند هفته قبل که خانوم و بچه ش رو سوار کرده بودم که برسونم به مقصد ، توی مسیر بحث شد سر گرونی بنزین و افزایش کرایه ها که خب سوژه داغ اون روزا بود و من گفتم که با گرون شدن بنزین با اینکه کرایه ها هم یه درصدی بیشتر شده اما واقعا دیگه نمی صرفه با ماشین کار کردن خانومه هم که از بیشتر شدن کرایه ها عصبانی بود و دلش میخواست حرصش رو یه جایی خالی کنه و معتقد بود گرونی بنزین به اون نداره که بخواد کرایه بیشتر بده یه نگاهی پر از ترحم ، کینه و خشم به انداخت و گفت : "به نظر من شما بهتره براتون برید توی یه شرکت منشیی چیزی بشید ، ماهی 400-500 هم بهتون بدن خوبه دیگه ! " خیلی عصبانی شدم نه اینکه منشی شدن بد باشه لحن گفتنش خیلی بد بود چنان از بالا نگاه می کرد و حرف می زد که عصبی شدم و کار اون رو تکرار کردم و رفتم بالاتر از اون و از تحصیلات و توانایی هام شرح بزرگنمایی شده ای دادم  که البته خیلی زود پشیمون شدم ، اگه فخر فروختن و از بالا نگاه کردن کاره بدیه و از نظر من نفرت انگیزه انجام دادنش توسط من که چنین عقیده ای دارم نفرت انگیزتر و بدتره . کار کردن توی آژانس هم در نوع خودش یه تجربه بزرگ بود . 

خلاصه که این روزا همه چیز خوب و آرومه و زندگیم ریتم آروم و دلخواه رو پیدا کرده . نمی دونم این شرایط چقدر ادامه داشته باشه ولی خدا رو شکر می کنم به خاطر همه چیز ...



*این نیز ...

سرم به شدت درد می کنه ، شب تولدم به تنهایی توی کافه مون سر شد و اون بدون اینکه اشاره ای به این موضوع کنه مشغله کاری رو بهانه کرد و از همراهی سر باز زد ، منم بغض کردم و با تماس مونا بغضم رو شکستم و چند قطره ای اشک ریختم اما بعدش بغضم رو قورت دادم و یه خنده مضحک کردم و مثل همیشه شونه هام رو بالا انداختم و گفتم : "این نیز بگذرد..."

*تنهااااام

بارون که میاد بیشتر از همیشه دلتنگت میشم...

تو نیستی و من به طرز بی شماری تنهام!!!!

*پنجشنبه ها

از اولش قرار بود پنچشنبه ها بعد از کار هیچ برنامه ای جز با هم بودن نداشته باشیم

خیلی وقت می گذره از اون پنجشنبه ها

و من عجیب دلم از اون پنجشنبه ها می خواد!

حالا دیگه مجبورم واسه پر شدن پنجشنبه هام خودمو غرق کار کنم !

کارمو از 2 بعد شروع می کنم تا آخر شب...

دلم خیلی گرفته

زیادی دلتنگم...