*تولد

دارم پوست می اندازم و فکر می کنم بعد از این پوست انداختن شاید شیمای دیگری متولد شود ، شیمایی که شاید بزرگتر می شود ، شاید پیرتر و شاید سیاه تر ! 

از سیاهی کمی وحشت دارم یک سیاهی عمیق که با سرما قاطی شده . قلبم دیگر گنجایش ندارد . امروز جمله ای توی یک کتاب مسخره خواندم " شرط دل دادن ، دل گرفتن است وگرنه یکی بی دل می ماند و دیگری دو دل! " جمله ای ساده ای که حالم را عوض کرد . عوض شدم  !؟ نمی دانم !؟ شاید هم عوضی شوم !!!!

*خواب

دروغ چرا؟

دیگر بریده ام ، 

آنقدر خسته ام که دلم می خواهد بخوابم ، 

آنقدر بخوابم که بیداری را فراموش کنم ! 

دلم خواب می خواهد از آن خوابهای سنگین ، 

از همان هایی که بیداری ندارد ...


*زخم زبون

شونزده روز گذشت و ما هر روز نا امیدتر از دیروز شدیم ، دوستامون دشمنایی شدن که با خنجر زهرآلود پشتمون کمین کرده بودند ، فامیل هم که سنگ تموم گذاشتن اولش نقاب مهربونی زدند و با اشک و همدردی نزدیک شدند بعدش که سر از همه چی در آوردند با حرفهاشون زخمی مون کردند و انگشتهاشون رو فرو کردند تو چشمهامون .


*بن بست به توان سه!

خیلی خسته ام ، حس می کنم تمام انرژیم تحلیل رفته ، یازده روز گذشت که انگار واسه من یازده ساله . بریدم ، از این ژست امیدوار عقم می گیره ، از این بغضی که حتی یه لحظه تنهام نمی ذاره حالم بهم می خوره ، از این اشکهایی که اراده ای براشون ندارم بدم میاد . واااااای از این مهری که امروز واسه بار دوم دستم رو رنگی کرد و با هیچ آب و صابونی پاک نمیشه بیزاااااااارم ، از این مسیری که امروز برای چندمین بار مجبور شدم پیاده برم متنفرم . همش چند صد متره اما تمام انرژیم رو می گیره . یعنی کی تموم می شه؟؟! یعنی اصلا تموم می شه؟!! خسته ام ، نگرانم ، بریدم...

همه فقط می گن قوی باش ، می گن توکلت به خدا باشه ! چطوری قوی باشم وقتی دیگه جونی تو تنم نمونده؟!

بن بست به توان سه ! 

بغض دارم ! اشک دارم ! غم دارم!