*ساکن طبقه وسط

تازه از سینما برگشتم و حالم خوبه ! ساکن طبقه وسط فیلمی با بازی و کارگردانی شهاب حسینی فیلمی بود که حال منو خوب کرد ... یادم نمیاد آخرین باری که رفتم سینما این حالی شدم کی بود و چه فیلمی بود اما مهم نیست وقتی بعضی از صحنه های این فیلم باعث میشه فکر کنم ، فکر کنم و فکر کنم . شاید یکی از تاثیرگذارترین صحنه های فیلم جایی بود که اشکهای فرشته ای که تو شهر می چرخید (شهاب حسینی) شد الماس و ریخت جلوی پای دختر خیابونی ، دختره یکیش رو برداشت نگاه کرد و دوباره انداختش زمین ، بعد مرد خمیده بادکنک فروش از راه رسید و همه رو جمع کرد لگدی به موتور قراضه ش زد و بادکنکها رو پرت کرد و رفت ، سکانس بعد دختره با آتیش سیگارش بادکنکها رو می ترکوند که مرد بادکنک فروش با یه ماشین کروک جلوش ترمز زد و بهش پیشنهاد داد ...

حتی تیتراژ پایانیش رو هم دوست داشتم ، مثل سوژه ش ، مثل موضوعش تازه بود .

آخر فیلم وقتی چراغها روشن شد واسه اولین بار هم دلم خواست سینما هم مثل تئاتر بود که می شد ایستاد چند دقیقه ای دست زد...

*عصبانیت

بعد از یه سفر ده روزه به بلاد کفر امروز برگشتم سرکار ، تا قبل از اینکه برم سفر کارم رو دوست داشتم اما اتفاقاتی روز آخر افتاد که باعث شد الان به زور پشت میزم نشسته باشم و اخم هام بدجوری گره خورده باشه ، تا دیروز تصمیم داشتم که دیگه برنگردم و چشمم به اینجا نیوفته حتی قید تسویه حساب با شرکت رو بزنم اما دقیقا نمیدونم چی شد که الان اینجام؟!؟ نمیدونم بودنم نشان دهنده ضعفه یا قدرت ؟!؟ نمیدونم به خاطر خودمه که اینجام یا به خاطر حرف اطرفیانه که فکر نکنن سفر تفریحی ده روزم باعث شده که کارم رو از دست بدم ؟!؟ فقط میدونم بودنم اینجا درد داره ! یه درد عمیق که ته قلبم رو آتیش میزنه . کاش میشد یاد بگیرم بگم همه حرفهایی که روی قلبم قلنبه شده ! کاش میشد یاد بگیرم تو چشم بعضی ها نگاه کنم و نفرتم رو به زبون بیارم و وقاحتشون رو تو چشمشون بزنم ! از اینکه اینجام ناراحتم ، از اینکه مجبورم واسه نشون دادن ناراحتی و جدیتم اخم کنم عصبانیم و از اینکه به خاطر خطای یکی دیگه این منم که نگاهم رو می دزدم خیلی بیشتر عصبانیم...