*احتراماً!!!

امروز همکارم نیست ، امروز مانیتورم زیاد رصد نمی شود اما کارهای تمام نشدنی اینجا فرصت نمی دهد کمی به حال خودم باشم . رئیسم دیروز برای سومین بار تاکید کرد تا عید تحمل کنم ، با اینکه من شکایتی نمی کردم جز اینکه میزم کوچک است اما رئیسم خانم فهمیده ایست ظاهراً ، خیلی هم جدی ست . می خواهد همه چیز مکتوب باشد ، با تلفن میانه ای ندارد و این یعنی اینکه من مدام باید گزارش و نامه بنویسم و جالب است که نوشتن اینقدر سخت است ، آن هم برای من که همیشه یک دفترچه و یک خودکار توی کیفم دارم برای مبادا ، آن هم برای من که نت گوشیم هم پر است . اداری نوشتن پیچیده است ، مدام باید احترام بگذاری ، عصا قورت داده بنویسی ، از کلمات عربی استفاده کنی تا محترمانه تر باشد ، احتراماً ضمن عرض تشکر ! احتراماً خواهشمند است ! احتراماً به استحضار می رساند ! 

وقتم تمام شد ، باید بروم به کارهایم برسم ! غرغر کردن باشد برای بعد ...

*صبح بخیر !!!!

امروز برعکس دیروز خیابونها خیلی خلوت بود و زود رسیدم سرکار و بالاخره تونستم به اینجا سر بزنم !

دلم تنگ شده واسه اینجا و نوشتن و امیدوارم زودتر نقل مکان کنیم به طبقه بالا که این همکار محترم توی حلقم نباشه و بتونم گاهی بنویسم  ...

صبح همگی بخیرررر...

*اولین روز کاری

امروز اولین روز کار جدیدم بود ، کار جدیدم قطعاً مزایا و معایبی دارد که بعضی هایش را می دانم ،

بعضی ها را هم نمی دانم جزء معایب است یا مزایا ، مثلاً یکی از چیزهایی که نمی دانم این است که نمی دانم خوب است یا بد که رئیسم زن است ! 

روی هم رفته  روز خوبی بود ، همکارانم ظاهراً مهربان بودند و با لبخند از آمدنم استقبال کردند و با لبخند کمکم می کردند تا وظایفم را یاد بگیرم ، فقط سیستمی که در اختیارم گذاشتند زیادی سخاوتمندانه است ! ویندوزش XP ست و فکر می کنم با زغال سنگ کار می کند و یکی از همکارانم دقیقاً توی حلق من می نشیند و اشراف کامل به مانیتورم دارد و این موضوع بسیار معذبم می کند که امیدوارم با جابه جایی به طبقه بالا این مسئله حل شود .


*دوست آن ست که گیرد دست دوست ...!!!!!!

*فقط خدا می داند چقدر ممنونم از اینکه کارهایش را برای چند ساعت تعطیل می کند ، می آید تا به کمک کند ، می آید که من کمتر استرس داشته باشم ، می آید با اینکه این روزها می دانم که چقدر درگیر است و مشغله دارد ...


*بعضی از آدمها را نمی توانم درک کنم ، مثل یکی از دوستانم را . امروز برای اولین خواستم کمی وقت بگذارد و چیزهای یادم بدهد ، حتی گفتم حق الزحمه ای هم بابت این زحمتش متقبل می شوم اما او یک جورهایی شانه خالی کرد . کار من انجام شد حتی بدون پرداخت مبلغی فقط دلم گرفت از این کارش ، یاد دیروز افتادم که رفته بودم خانه شان ، قربان صدقه ام می رفت ، از این ابراز علاقه که حالا می دانم فقط نوعی چاپلوسی احمقانه بوده بیشتر دلم گرفت ...

*آرزوی پارسال

دارم یه جلیقه می بافم براش ، سورمه ای رنگ و یقه هفت . موقع بافتنش یه جاهایی لبخند رو لبهامه ، همون وقتایی که دارم تصورش می کنم که جلیقه رو پوشیده و داره از سلیقه م تعریف می کنه یا جلو دوستاش می گه اینم از هنرهای دستِ شیما خانمه . چند وقت قبل هم که براش به کیف چرم دوخته بودم اینقدر از کارم تعریف کرد که باور کردم که کارم خیلی خوبه و الان دارم به این فکر می کنم که چقدر آدمها با هم فرق دارند ، یکی مثل س. میشه که چند سال تمام تلاشش رو کرد که اعتماد به نفسم رو بگیره و پاهاش رو روی سرم بذاره و بالا بره و یکی هم میشه مثل او !

از صبح اتفاقات پارسال توی سرم چرخ می زنه ، حال الانم آرزوی پارسال منه . آدمها معمولا به آرزوهاشون می رسند اما از اونجایی که گاهی پیش میاد که آرزوها بعد از برآورده شدن به شیرینی قبلش نباشند یادشون میره که اتفاق امروز آرزوی دیروزشون بوده و من خوشحالم که یادم نرفته آرزوی پارسالم رو ؛ حتی اگه به شیرینی آرزوش نباشه ...

*امروز!!

*امروز یعنی آغاز گرفتاریهای او و دلتنگی های من ،

امروز یعنی آغاز خستگی های او و دلشوره های من ،

کاش باد ببرد این روزها را ...


*امروز صبح سر یک موضوع خیلی پیش و پا افتاده الکی عصبانی شدم و عکس العمل بدی نشان دادم ، عکس العملی که به قول مامان اصلا به من نمی آید ؛ در جواب مامان هم گفتم : اتفاقا همه کاری از جمله این کار زشت خیلی هم به من می آید ! حالا چند ساعت از آن اتفاق گذشته اما من همچنان دارم خودم را تنبه می کنم ...

*حال من خوب است !

حال من خوب است وقتی با هم قدم می زنیم توی این سرما 

وقتی تو سر به سرم می گذاری و من آن قیافه مغموم را به خودم می گیرم و تو می گویی : "باشه ، باشه ، ماهی نشو ! " و من می خندم

وقتی بچه می شوم ، شیطنت می کنم و تو می خندی  و می گویی " ای زبون کلفتِ گردن دراز "

حال من خوب است وقتی تو هستی ...

*احساسات خوب پر!

*با هم دعوا کردیم ، سرم درد می کرد ، بدتر شد اما دیگر می دانم که وقتی نخواهد کاری انجام شود خدا هم نمی تواند او را مجبور کند . 

باز آن حس موذیِ آزار دهنده وجودم را پر کرده ، دستهایم سرد شده ، انگار توی قلبم یک پروانه بال بال می زند ...

و من به این فکر می کنم که چه زود احساسات خوبم پر می کشند و می روند و گم می شوند ...

*یلدای خوب

*یلدای خوبی بود ، 

با اینکه تا ساعت شش و نیم هیچ برنامه ایی نداشتم ، 

دعوت ناگهانیش خیلی خوب بود ، 

بودنش دلم را گرم می کند ، 

توی این زمستان سرد ، 

این گرما عجیب می چسبد ...