*تو بی من

من بی تو سخت می گذرد ، تو بی من چطور‌ ؟؟؟!

امیدوارم آنقدر خوب باشد که بیارزد به تمام خاطره هایمان ، آنقدر شیرین باشد که بیارزد به تلخی های من ...

*بوی عید

به طرز عجیبی غیر قابل تحمل شده ام ، آنقدر که تحمل کردنم حتی برای خودم سخت شده . مدام احساس خستگی دارم ، در اکثر مواقع ابروهایم گره دارد و خندیدن برایم تبدیل شده به یکی از سخت ترین کارهای دنیا ! آنقدر که برایم یک تونیک زرد خریده که رویش اسمایل لبخند دارد ، چشمهایش ستاره است و لبخندش یک پرانتز رو به بالا . دیروز می گوید خریدن آن تونیک برای اسمایل خنده اش بود می خواستم که بخندی اما انگار بی فایده بود ... کاش زودتر این روزها بگذرد ، این روزها ، بوی عید ، شلوغی خیابان ها ،‌ حتی خانه تکانی برایم تداعی کننده درد و تنهایی ست ... کاش زودتر این روزها بگذرد...

*ضمیر ناخودآگاه!!!

دلم برایش تنگ شده ، اما دلم می خواهد با خودم و با خودش لج کنم و مثلاً امروز بعد از کار خستگی را بهانه کنم مستقیم بروم خانه یا با عاصی قرار کافه بگذارم ! 

اسم قرارهایم با عاصی توی ذهنم کافه درمانی با عاصی ست ، خب حالم خوب می شود همیشه ، از بس که از همه چیز می گویم ، همه حرفهایی که معمولاً به هیچ کسی نمی گویم ، حرفهایی که شاید خیلی هم مهم نباشند ، اما نمی شود یا نمی توانم به هیچ کسی بگویم ...

دلم برایش تنگ شده ، اما دلم می خواهد قبل از اینکه او با بگوید که کار دارم من بگویم که نمی شد باشم ...

حالم یک جور عجیبی ست ، بی حال  بی حوصله  خسته  خسته  خسته ... با یک عالمه احساسات متناقض و عجیب که تقریبا همه شان بی دلیل است یا اگر دلیلی دارد من نمی دانم ! مثل همین حس لجبازیم که قبل نوشتن اینها هیچ توجیهی برایش نداشتم ! 

حس می کنم باید در مورد ضمیر ناخودآگاه مطالعه کنم ، باید درموردش آگاهی پیدا کنم چون فکر می کنم خیلی از احوالاتم و کارهایی که بی دلیل انجام می دهم برمی گردد به ضمیر ناخودآگاهم شاید !!؟ یعنی فکر می کنم یک اتفاقاتی برایم می افتد که یک جایی توی مغزم ثبت می شود اما من یادم می رود یا به صورت ناخودآگاه از فکر کردن به آن اتفاق فرار می کنم اما آن قسمت از مغزم که نمی دانم ! آنها را ضبط کرده و یک جاهایی از همان قسمت برایم فرمان هایی صادر می کند ، که مثلاً لج کن ! اخم کن ! بداخلاق باش ! دلگیر باش ! ناراحت باش ! احتمالاً آن قسمت از مغزم که نمی دانم ! همان ناخودآگاهم باشد!!!

*یک وقتهایی ...

یک وقتهایی ، یک حرفهایی ، آدم را می سوزاند ،

یک وقتهایی ، یک حرفهایی ، آدم را دیوانه می کند ،

یک وقتهایی ، یک حرفهایی ، برای آدم زیادی سنگین است ، حس می کنی بیخ گلویت را چسبیده و دارد خفه ت می کند ! بعد می رود روی شانه هایت لم می دهد ! لم می دهد ! لم می دهد ... آنقدر که خسته شوی از سنگینیش ، آنقدر که از نفس بیفتی ، آنقدر که حس کنی داری می میری ...

یک وقتهایی آدم باید بارهای سنگین روی شانه هایش را بگذارد روی زمین !

یک وقتهای آدم باید چشم هایش را ببند ، نفس بکشد ، نفس بکشد ، نفس بکشد ...