*استقلال!!!

*با اینکه هنوز تلفن وصل نشده  رسماً اومدم طبقه بالا و توی اتاق خودم مستقر شدم ، حس می کنم این بهترین اتفاقِ امروز می تونه باشه ! به این تنهایی و سکوت به شدت نیاز دارم  ... 

به خاطر نداشتن خط تلفن از صبح چند باری رفتم پایین ، دیدن قیافه خانم "ع" وقتی داره از شدت ناراحتی و حسادت میمیره هم در نوع خودش جالبه . احتمالاً فردا صبح که جناب مدیر از اردبیل برگرده شروع می کنه به زیرآب زدن ...امیدوارم زیرآب زدن حالش رو خوب کنه ، گناه داره دلم براش می سوزه...


*حالم خوبه و یه عالمه انرژی دارم ، دلیلش خیلی بی دلیلِ اما مهم نیست ...



*می ترسم از ریسمان سیاه و سفید! !!

دیشب برایم  از تصمیم های مهم زندگیش  می گوید ، به جای خندیدن و چرخیدن قلب و ستاره دور سرم ، دلشوره می گیرم  و گریه می کنم ! 


*دیوانهِ توی مغزم!

*امروز شاید برم اردبیل برای یک سفر کاری دو روزه. از این سفرهاییه که به همون اندازه که دلم می خواد بروم ، دلم  نمی خواد برم ! تحمل خانم "س" زیادی خارج از تحمله.

 

*یکشنبه برام هدیه گرفت ، یک مانتوی نخی و شال کرم. فکر می کردم واسه جبرانِ دعوای جمعه باشد اما دیشب وقتی طبق معمول بچگانه گفتم :‌ " آقاهه چی شد که دیگه دوسم نداری؟‌ " گفت : "نخیرم دختره ، خیلی هم دوست دارم که روز دختر واسه ت هدیه می گیرم ! "  

همون روز از مدل شال من رنگ قهوه ایش رو هم واسه مامانش خرید و باعث شد من ساعتها مدام از آدم توی مغزم بخوام که خفه شه و اینقدر حرف نزنه ، هی می گفت : " آخه اون مامانِ مذهبی رو چه به پوشیدن این شالِ نسبتاً نازک؟ ساده ای ها !! به شیوه پیغمبر می خواد عدالت رو رعایت کرده باشه." آدم توی مغزم دیوانه س ، دیروز به زور ساکت شد و دوباره بعد اون مکالمه بیدار شد و بازم شروع کرد : "خوبه دیگه روز دختر اون یکی هم هدیه می خواسته ، مگه فقط تو دختری؟ مگه فقط تو دل داری؟! " میخنده بلند ، کشدار و اعصاب خورد کن. منم سرش داد می زنم و می خوام که ساکت شه. بهش می گم که باورش نمی کنم ، می گم درسته بعضی وقتها خیلی لجبازِ ، درسته گاهی اوقات بداخلاقی می کنه اما اینقدر خوب و مهربون هست که نخوام خزعبلات تو رو باور کنم. خلاصه که این روز ابداعی دختر! وسیله شد برای ابراز محبت او ،ابراز وجود دیوانه توی مغزم و ایستادگی من در مقابل دیوانه ...

*مرور دیروزهااااا

دیروز تولد قدیمی ترین دوستم بود ، چهارشنبه هم عروس می شود. توی دلم برایش یک دنیا خوشبختی آرزو می کنم. اگر اوضاع مالیم فقط کمی بهتر بود می رفتم. دیدن دخترک توی لباس عروسی وقتی چشمانش چراغانی ست خالی از لطف نیست. سه سال توی آن شهر کوچکِ دلگیر همکلاس بودیم ، چقدر آن روزها غر می زدیم که چرا اینجاییم؟ چرا باباهایمان کارشان اینجاست؟ چقدر دلمان می خواست زودتر برگردیم به زادگاهِ خودمان ! من می خواستم بروم شیراز ، او هم دلش مشهد را می خواست. من یکسال زودتر به آرزویم رسیدم ، آرزویم از آن آرزوهایی بود که دورنمای خوبی داشت ! واردش که شدم پر از درد بود ، آنقدر که گاهی وقتها آرزو می کردم که کاش برمی گشتیم به گذشته و آن شهر کوچکِ دلگیر ، بعد می نشستم با غزاله توی آن دفتر قورباغه ای که عمه اش از فرنگ آورده بود برایش ، شعرهای فروغ ، سهراب و شاملو می نوشتیم و کلی احساس فرهیختگی بهمان دست می داد که مثلاً با آن سن چه کتابهایی می خوانیم! وقت هایی که می رفتم خانه شان تا مدتها تنها سرگرمیان دیدن فیلم عروسی پسر عمه اش در فرنگ بود ، خواننده شان پیروز بود و ما به عشق پیروز هزاران هزار بار می نشستیم و فیلم عروسی را می دیدیم. او که می آمد خانه مان یک نوار ویدویی کداک داشتم که سلکشن شوهای خارجی بود ، سلندیون ، التون جان ، ریکی مارتین و... آنقدر دیده بودیم که بی کیفیت شده بود و یک جاهایی گیر می کرد.فکر می کنم فیلم عروسی پسر عمه اش و شوهای خارجی من احساس با کلاسی تزریق می کرد زیر پوستمان ، یادش بخیر!!!چقدر زود بزرگ شدیم و چقدر زود دغدغه هایمان بزرگ و بزرگتر شد.  

مرور خاطره هایمان دچار حسرتم کرد ، حالا دارم غصه اوضاع خراب مالیم را می خورم ! دلم می خواهد بروم عروسیش و با دیدن شادی چشم هایش سرشار از لذت شوم ...

*به کرسی ننشت !!!!!

بعد از چهار روز تعطیلی خسته تر از هر روز آمدم سرکار ، اینقدر که دیروز با هم دعوا کردیم ! تارهای صوتیم درد میکند اینقدر که فریاد کشیدم ! دعوای دیروزمان بی سابقه بود اما قهر نداشت. هر دو می خواستیم دیکتاتور طور حرفمان را به کرسی بنشانیم ، حرف هیچکداممان که به کرسی ننشت عصبی و خسته نشستیم سر جایمان با کوله بار حرفهایی که شاید بهتر بود گفته نمی شدند... 

*بیداری غفلت انگیز!!!

تمام طول آخر هفته رو تلاش کردم تا دوستم رو از خواب غفلت بیدار کنم ، اما خب به قول پارتنرش آدم خواب رو میشه بیدار کرد اما آدمی که خودش رو زده به خواب رو نه! 

بعدش خیلی نشستم فکر کردم ، فکر کردم به اینکه این همه حماقت از کجا نشأت می گیره و به این نتیجه رسیدم که ریشه همه این حماقتها برمی گرده به خانواده و اجتماعی که توش رشد کرده ، جایی که اون زندگی می کنه ازدواج کردن بزرگترین موفقیت یه زن محسوب میشه و زن بدون شوهر و سایه سر اگر از هر حیثی موفق باشه بی فایده س. توی فرهنگ اون رابطه فیزیکی با جنس مخالف بزرگترین گناهه بشری محسوب میشه و در صورت برقراری این ارتباط حتی از نوع نصفه و نیمه ، هر دو طرف وادار به یه وصلت احمقانه می کنه ، چرا که تنها این ازدواجه که می تونه موجبات بخشایش این گناهه بزرگ باشه. مدتهاست دارم تلاش می کنم که بیدارش کنم ، مدتهاست دارم تو گوشش می خونم که دوست من ، عزیز من این آدم به هر دلیل موجه یا غیر موجه ای از ازدواج و یا حتی ادامه ارتباط با شما منصرف شده و تو نمی تونی هیچکس رو وادار کنی که با تو بمونه و باهات ازدواج کنه ، بهش می گم حتی اکثر اون مردهایی که قبل از ازدواج واسه به دست آوردن همسر منتخبشون خودشون رو به آب و آتیش می زنند بعد از نهایتاً چند سال همسر منتخب چنان براشون تکراری می شه که دنبال یه زن جدید و یه ارتباط تازه می گردن دیگه چه برسه به پارتنر شما که با زبون خوش ،‌ با تهدید و توهین و ... بارها گفته که نمی خوااااام! 

بی فایده س ، مرغ رفیق ما یه پا داره : "یا با من ازدواج می کنه یا من خودم رو خودکشی می کنم!" 

می گم : با این همه توهین و تحقیر می خوای چیکار کنی؟دیگه حرمتی بین شما نمونده ها!

می گه : اشکال نداره می بخشمش ، عصبانی بوده یه چیزی گفته ! 

 بعد از این همه یاسین خوندن قرار شد امروز بره و برای آخرین بار با عشقش ملاقات کنه و بعدش هم خودش رو به درک واصل کنه چرا که زندگی بدون پارتنرش براش بی معناست !!! 

به نظرم بعضی آدمها همون بهتر که بمیرن وقتی در این حد زبون نفهم و خودخواهن ، وقتی اسم حماقتشون رو می ذارن عشق!!! وقتی نمی خوان تابوهای غلط ذهنیشون رو بشکنن و با حقیقت رو به رو بشن !!!  

 عشق یعنی من بسوزم ولی تو خوشحال باشی. عشق یعنی من ، منیتم رو فراموش کنم. عشق یعنی آرزوت دیدن لبخندش باشه. عشق یعنی ...

*خر خودتی !

وقتی می گم شبها اگه زودتر بخوابی ، صبحها راحتتر بیدار میشی !! همون خر خودتیِ البته با بیان مودبانه ! 

مهم نیست که جواب نمی ده ، مهم اینه که این خر خودتی بیخ گلوم گیر کرده بود و داشت خفه م می کرد ! 

 

اصلاً من می خوام نیمه پر لیوان رو ببینم : 

هلیکوپتر میاد روی پشت بومِ اداره سوارش می کنه  رو پشت بوم خونشون پیاده ش می کنه ، از اونجایی که تو هلیکوپتر صدا زیادِ امکان برقراری تماس موجود نیست ! وقتی از هلیکوپتر پیاده می شه از لبه پشت بوم با یه طناب (مثل تو فیلم ها) از پنجره می افته رو تختش (تختش دقیقاً زیر پنجره س) و خوابش می بره (بیهوش می شه) ! پیامکِ Mantrerdam که احتمالاً همون Man residam هست خیلی با عجله همون موقعی که دست به طناب بین زمین و آسمون آویزون بود تایپ و ارسال شده... 

من خیلی خوش بین شدم جدیداً ، اصلاً یاد گرفتم نیمه پر لیوان رو ببینم !!!  

 

بعداً نوشت: 

داستان نیمه پرِ لیوان بینانه رو که براش تعریف می کنم می گه : اینقدر پلیس بازی در نیار شیما ، از خودم بپرس بهت می گم که حالم بد بود موتور گرفتم تا خونه ، بعدشم که رسیدم بیهوش شدم. 

بغض می کنم و همین حالا با نوشتن اینا اشکهام سرازیر میشه پایین ، باز هم زخم هام سر باز کرده...

*خوابم میاااااااد

تو دلم آشوبه و حالم خوش نیست، 

یکی داره داد میزنه،  اسمم رو صدا میزنه و میخواد که بیدار شم.

کاش خفه میشد،من میخوام بخوابم، نمیخوام بیدار شم!

بسه صدا نزن،  خودم میدونم چشمام رو که باز کنم چی میبینم.
اصلا نمیخوام ببینم، میخوام بخوابم،  میخوام نبینم.
بسه،  تو رو خدا بسه،  سرم درد میکنه. 
صدا نزن،  آروم باش... 
هی نگو دیدی گفتم، هی نگو تحویل بگیر،  دیدی گفتم! 
تو رو خدا بسه،  سرزنش بشه. 
بذار بخوابم،  بذار آروم باشم... 

*فن بیان جناب لرد مهندس "ا"

از اونجایی که دیروز بعد از کنسل شدن سفر جناب آقای مهندس "ا" از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدم و امروز با توجه به نبودن حضرتعالی باز هم درگیر خورده فرمایشاتشون هستم پتاسیل عجیبی برای پاچه گیری دارم.  

من نمی دونم بعضیا چرا اینجورین؟؟! از همه دنیا طلبکارن و تنها کاری که یاد گرفتن دستور دادنِ !!! اصلاً کی باورش میشه بنده از صبح تا حالا درگیر خریدن یه یخچال 5 فوت باشم و هنوزم به نتیجه نرسیده باشم؟؟! اصلاً من نمیدوم این آقا چجوری خرید می کنه که هر صورتحسابی که می فرسته حداقل دو برابر قیمت اصلیه جنسِ؟؟! داستان از اونجا شروع شد که جناب مهندس چند ماهه پیش کولر گازی می خواست ، گفت قیمت گرفته و یه کولرگازی سی و شیش هزار معمولی تقریباً‌ هشت تومن میشه ، خواست وجه ش به حسابش واریز بشه تا بتونه بره خرید کنه!!! از اونجایی که مبلغ اعلام شده کمی غیر منطقی به نظر می اومد اینجانب بر آن شدم که شخصاً از راه دور اقدام به خرید کنم و موفق شدم همون کولر رو با قیمت تمام شده چهار میلیون و هشتصد خرید کنم !!! حالا بعد از چند ماه برای مهندس بایستی یخچال خریداری بشه ، که مجدداً اینجانب از راه دور بایستی هماهنگی های مربوط به خرید رو انجام بدم بعدِاز صبح تا حالا مهندس فرمودند که چرا از همون فروشگاهی که کولر خریدید یخچال نمیخرید منم گفتم: "چونکه نداره (همون چند ماهه پیش گفته بود یخچال 5فوت نداره)" در جوابم گفت: "امروز که واسه خدمات پس از فروش کولر زنگ زدم سوال کردم گفتن داریم." منم خوشحال از اینکه بالاخره دارم به نتیجه می رسم و این جناب مهندس یه جایی به یه دردی خورده زنگ زدم به اون فروشگاه تا از چند و چون و قیمت با خبر شم و بالاخره خرید کنم که با قیمت اعلامی برق از سرم پرید !!! یخچال 5 فوت با برند سام گروپ (اولین باره اسمش به گوشم خورده) همش نهصد و بیست هزار تومن ناقابل !!! لازم به توضیحِ که طی پیگیرهای شدید اینجانب قیمت ها (برندهای ایرانی ، چینی و کره ای) از چهارصد و اندی هزار تومان بود تا ششصد و اندی هزار تومان !!! حالا خدا داند که فن بیان جناب لرد مهندس "ا" چطور بوده که یخچال 5 فوت "سام گروپ" شد نهصد و بیست هزار تومان!!!  

خدایا بیا منو بخور راحتم کن ...

*یک ،شنبه نیمه خر !!!!

*یعنی چقدر طول می کشه که من کلمه "کجایی؟" رو از دایره لغات مورد استفاده م حذف کنم؟؟!  

از اونجایی که استفاده از یک کلمه ولو اینکه بر حسب عادت باشه و هیچ منظور خاصی پشتش نباشه ممکنه سوءتفاهم ایجاد کنه ، به نظرم به جای توضیحِ بی منظوری که احتمالاً قضاوت به توجیه میشه ،خیلی بهتره که کلاً حذف شه ... 

هر کجا هستی ، باش ! اصلاً به من چه؟؟!  

 

*حقوق گرفتم ، عصر می خوام برم واسه خودم خرید. یه هدفون خوب لازم دارم ، یه فندک خوشکل ، یه کفش ، چند تا دونه لاک و دستنبد رنگی رنگی ها هم دلم می خواد. بی صبرانه منتظرم ساعت کاری تموم شه. 

با اینکه "شنبه خر است!" اما عصرش می تونه خر نباشه اگه تازه حقوق داده باشند... 

 

 

*دوران عاشقی !!!

پنجشنبه رفتیم سینما ، دوران عاشقی ! فیلم خوبی بود که حالم را بد کرد ، تا آخر شب نای حرف زدن نداشتم اینقدر که همزاد پنداری کردم با بیتا و فکر کردم که اگر من جای میترا بودم چه می کردم؟!  اما او حرف زد ، وقتی حرف می زد یک صدایی درونم فریاد می زد که : "ازت متنفرم!" قسمتی از این حس تنفر متاثر از فیلم بود و قسمت دیگرش به خاطر حرف هایش بود ، می گفت :‌"تمام طول هفته کار می کنم و دلم می خواهد گاهی آخر هفته ها بتوانم با دوستانم بگذارم. " 

صدای درونم باز هم فریاد می زند : "ازت متنفرم!" اما می گذارم به حرفهایش ادامه بدهد ، با ظاهری خونسرد نگاهش می کنم ، چای می نوشم ، گوش می دهم به حرف هایش و در جواب تمام غرغرهایش می گویم : "خودت یادم دادی که آخر هفته ها وقتمان برای هم باشد!" شانه هایم بالا را می اندازم و با لبخند کم رمقی ادامه می دهم :‌ "حالا هم زود یاد می گیرم که اینطور نباشد!" باز هم حرف می زند و من باز هم با ظاهری خونسرد نگاهش می کنم ، چای می نوشم ، گوش می دهم به حرف هایش و باز صدای درونم فریاد می زند : "ازت متنفرم!" ...  

چند ساعت بعد حالم بهتر شد و صدای درونم آرام گرفت و فردایش او خیلی عوض شد ، شد آدم دو سال پیش ، همان آدمی که یادم داده بود برای آخر هفته ام هیچ برنامه ای جز او نداشته باشم ؛ شد مرد مهربان و وظیفه شناس من! دلیلش را نمی دانم ، شاید گفتن حرفهایی که توی دلش قلنبه شده بود آرامش کرد ، شاید هم سکوتم و آرامش ظاهریم متحولش کرد. متحول شدنش خوب است اما زندگی یادم داده هیچ چیز این دنیا همیشگی نیست ، یاد گرفته ام که از روزهای خوش لذت ببرم و برای روزهای ناخوشی کمتر غصه بخورم ...  

  

بعداً نوشت: 

 

 

دیشب بهش می گم : " شیرین تو اینستاگرام فالو کرده منو ، منم قبول نکردم درخواستش رو !"  

با تعجب می گه : "‌چرا؟؟!" 

می گم :‌ " چون با هم عکس داریم اونجا ، نمی دونه که با همیم!" 

می گه :‌ " در خواستش رو قبول کن ، بالاخره که چی؟ پرسید بگو آشتی کردیم." 

 

دیشب درخواست فالو شیرین رو قبول کردم اما این بالاخره که چی؟ یه خورده ذهنمو درگیر کرده...

                                                    

*دست

در ادامه پست دیروز باید بگویم که متوجه شدیم آنهایی که دست هایشان زیر ساطور است و حقوق کارگرهایشان هم گاهی به خاطر حفظ سلامت دست هایشان عقب می افتد ، در صورت تقاضای کارگری مبنی بر اضافه کردن حقوقش خفه اش خواهند کرد با همان دست ها ...  

*دست اینها ، ساطور آنها ...

*امشب شام مهمان داریم ، همسر بعد از این خواهر و مادر عزیزشان. حوصله مهمان ندارم ، دلم می خواهد بروم خانه و ولو شوم روی تختم. مامان می گوید اگر برنامه ای داری حضور نداشتنت ایرادی ندارد ، فکر می کنم منظورش این بود که اگر خانه بودی نمی شود توی اتاقت باشی و ولو شوی رو تختت. کاش برنامه ای داشتم حداقل... 

  

 

*از صبح درگیر خریدن بلیتِ بلاد کفر برای دو تا از مدیران ارشد یکی از اداره های دولتی بودم ، مثلاً می خواهند بروند برای بازدید اما با زن و بچه هایشان ، فقط پول بلیت هایشان به اندازه حقوق ده یازده از کارگرهایمان شد حالا هزینه هتل 5 ستاره ، ناهار ، شام و هزینه های متفرقه شان که بماند.وقتی از رئیسم می پرسم چرا باید این هزینه ها را متقبل شویم ، می گوید "چون دستمان زیر ساطورشان است". حالم دستهای اینها و ساطور آنها بهم می خورد وقتی حقوق کارگرهایمان عقب می افتد... 

*از دیشب دارم به یک سفر دو سه روزه فکر می کنم ،به یک که جایی خوش آب و هوا باشد و خلوت. می خواهم بخوابم ، موزیک گوش کنم ، قدم بزنم و کتاب بخواهم ...

*تولد آبجی کوچیکه

به خواهرم زنگ زدم و میگم :"تولدت مبارک خواهری"

می خنده و میگه: "مرسی تولدت تو هم مبارک!"

بلند میخندم میگم: امروز که تولده من نیست، تولده توه

بازم می خنده و با خجالت میگه آخه نمیدونستم چی باید بگم؟!

عاشقتم کوچولوی دوست داشتنیه من...

*اجبار ، من ...

همین حالا فهمیدم که من هم مجبورم ، از آن مجبورهایی که گاهی باید غرورش را فراموش کند و بی ادبی مدیرش را بگذارد پای شعور نداشته اش ... 

معده ام می سوزد ، حجم بزرگ و سنگینی توی گلویم بالا و پایین می رود ...  

کاش این یک ساعت هم بگذرد ، دلم تنهایی می خواهد و گوشه دنج کافه را ...

*اجبار!!!

*دیشب طی یک تصمیم انتحاری تصمیم گرفتم کاری انجام دهم و انجامش دادم ، حرکتی بود ثواب طور، امیدوارم کباب نشوم فقط ... 

 

*آبدارچیمان دیروز قهر کرد و رفت ، وقتی بعد از یک هفته مرخصی با چهل دقیقه تاخیر رسید آقای مدیر عصبانی را عصبانی تر کرد ، گفت بگویید برود فردا بیاید !!! بدون هیچ توضیحی با لبخند گفت باشد !!! و رفت ... همه مان از برخوردش شکه شدیم ، وقتی امروز نیامد متعجب تر شدیم ، همه مان خوب می دانیم که چقدر احتیاج دارد به کار ، حتی با همین حقوق چندر غازی. به همکارم گفته بود دیروز مسخره ام کردند و به من خندیدند ، اما تا آنجایی که یادم می آید دیروز نه خندیدیم نه مسخره اش کردیم فقط متعجب بودیم ...  

به خانم "ش" فکر میکنم ، چهارده سال از من بزرگتر است ، ازدواج نکرده ، با پدر و مادرش زندگی می کند و طی سه سال سابقه خدمتش اینجا تنها دو روز و نیم مرخصی گرفته که این دو روز و نیم هم به خاطر مریضی مادرش توی ماه گذشته بود ، این یعنی این خانم زندگی می کند که کار کند !!! یعنی نه مسافرت می روند ، نه تفریح دارد ، نه کاری جز خدمت توی این شرکت دارد و نود و نه درصد مواقع حداقل یک ساعت اضافه کار می ماند ، لیسانسش را از دانشگاه الزهرا گرفته و شاید کمی کند و ترسو باشد اما توانایی هایی هم دارد ؛ بدخلقی ها و درشت گویی های آقای مدیر و همکارانش را تحمل می کند اما قهر نمی کند. می گوید : "به این کار نیاز دارم ، مجبورم." 

شاید تعریف اجبار برای آدمها فرق می کند ، شاید هم غرور آدمها و عزت نفسشان روی این تعریف تاثیر مستقیم داشته باشد ، شاید هم قهر کردن آبدرچیمان ربطی به غرور و اجبار و این حرفها نداشته باشد ، به قول همکارم "عادت کرده به بدبختی ، به تنبلی و از این شاخه به آن شاخه پریدن". ناراحتم برای همسرش ، بیچاره همسرش ... 

 

*از پنج شنبه به جای عینک از لنز استفاده می کنم ، از عینک خیلی راحت تر است ، اما خیلی خوب نمی بینم ، هنوز باید خیلی دقت کنم ... 

*قهوه فرانسه ، فرنچ پرس !!!

*دیروز سالگرد مرگ احمد شاملو بود ، برخلاف سالهای گذشته امسال نرفتم آرامگاهش ،کمی عصبانیم از نرفتم ، مخصوصاً که دلیلم برای نرفتن خیلی مسخره بود!! از نظر او آنهایی که می روند آرامگاهش اکثراً آنهایی هستند که فکر می کنند روشن فکرند و می خواهند ادای روشن فکری در آورند !!! وقتی این را گفت پشت بندش بدون فاصله می گوید که تو اما از جنس آنها نیستی می دانم . در جهت تکمیل گفته هایش توضیح می دهم وقتی خیلی بچه بودم شبها با مسافر کوچولو می خوابیدم یا خروس زریِ پیرهن پری ، می گویم که هنوز هم شبها وقتی نمی توانم راحت بخوابم مسافر کوچولو می گذارم و خیلی راحت خوابم می برد ، صدایش حالم را خوب می کند ... چرا نرفتم ؟ مثلاً می خواستم مطمئن شود که من روشن فکر نما نیستم ؟؟!  

 

*این شنبه از آن شنبه هاست ! از آن شنبه هایی که از اول صبح مدیریت محترم عامل پاچه می گیرند اساسی ! خدا به خیر کند ... 

 

*دیروز برایم از این لیوان های فرنچ پرس (اسمش را خودم چند روزی ست که یاد گرفتم) خرید ، مشکی داشت ، بنفش ، صورتی و سبز . خودم خواستم حالا که دارد زحمت می کشد رنگش را هم خودش انتخاب کند و انتخابش خوشحال ترم کرد وقتی بنفشش را برداشت ، گرچه به نظرم همه رنگ هایش خوب بودند اما خب بنفش را ترجیح می دادم. فکر می کنم توی این لیوان ها قهوه فرانسوی درست می کنند اما من برای دم کردن گل گاوزبان ، بابونه ، اسطوخودوس و چای ترش می خواستم. ترکیب گل کاوزبان ، بابونه ، اسطوخودوس و نبات خیلی دلچسب شد. 

پسرخاله ام یک دوست فرانسوی داشت که چند سال پیش برای اولین و شاید آخرین بار آمده بود ایران ، من هم به رسم مهمان نوازی بردمشان به یکی از کافه های شیک تهران که بدانند و آگاه باشند که ایران هم از این کافه های بسیار شیک دارد! وقتی توی منوی کافی شاپ مذکور به قهوه فرانسه برخورد کرد چشمهایش چهار تا شد و گفت : قهوه فرانسه دقیقاً چطور قهوه ای ست؟؟! و ما هم در جواب گفتیم نوعی قهوه است که مربوط به فرانسه است. از جواب ما خوشحال نشد و خیلی جدی گفت که توی پنجاه و اندی سال زندگیِ پر بارش نشنیده که کشورش قهوه داشته باشد یا نوشیدنیی که خورده باشد به نام فرنچ کافه !!! مردک لوسِ از خود راضی حتی حاضر نشد قهوه فرانسه را تست کند ، می گفت نمی خواهد این اختراع را که معلوم نیست از کجا در آمده امتحان کند ، حالا از چند روز پیش که فهمیدم اسم این ظرف دوست داشتنی فرنچ پرس است و مخصوص قهوه پرس فرانسوی ساخته شده و توی بازار تولید فرانسه ، ایتالیا ، چین و غیره اش موجود است برایم سوال پیش آمده که اگر نوشیدنیی به اسم فرنچ کافه توی هیچ کجای دنیا به جز ایران وجود ندارد و این یک اختراع من در آوردی از مردم مبتکر کشورمان است پس این ظروف موسوم به فرنچ پرس دقیقاً چطور تولید و وارد بازار شدند؟؟؟!