*سی و یکم دوست داشتنی!

*عطرش زیادی شیرین است ، حالم را بهم می زند ...


*سی و یکم شهریور ماه اگر یک روز کاری باشد ، قطعاً بهترین روز سال است!

فکر کن مثل هر شب می خوابی اما مثل هر صبح بیدار نمی شوی!

یک ساعت بیشتر آن هم برای خواب صبح بسیار لذت بخش است، آنقدر که با تمام پرکاری های امروز هنوز انرژی دارم...


*هفتم تا شانزدهم مهرماه هم باید روزهای خوبی باشد. وقتی رئیس و مدیر با هم می روند سفرِ کاری! 

*دخترک یازده سالهِ غمگینِ این روزها...

با یک تصمیم ناگهانی به خواهرکم زنگ زدم و گفتم بعد از کار با هم می رویم بیرون تا خریدهای مدرسه اش را انجام دهد. شوق توی صدایش خستگی هایم بعد از یک روز کاری نسبتاً شلوغ را رفع می کند. فقط خدا می داند از دیشب چقدر غصه خوردم وقتی با چشم های غم زده اش گفت هنوز وسایل مدرسه اش را نخریدیم . دخترک یازده ساله چه گناهی دارد که همه مان اینقدر مشغله داریم؟! که هیچ وقت نیستیم و از صبح تا شب کار می کنیم و شب ها اینقدر خسته ایم که حوصله صحبت کردن با هم را نداریم؟! همین حالا بغض کردم و دارم تلاش می کنم که اشک هایم سرازیر نشوند.

باید بیشتر هوایش را داشته باشم. همه مان این دور هم بودنمان و این کانون ولرم خانوادگیمان را مدیون همین دخترک یازده سالهِ غمگینِ این روزهاییم...

*موفق هستم؟؟؟!

بالاخره کلاس زبان ثبت نام کردم. قبل از اینکه بروم برای ثبت نام تلفنی با موسسه صحبت کردم و گفتم  زبانم خوب نیست و سالهای زیادی می گذرد که زبان دور بودم ، خانم هم در جوابم گفت ایرادی ندارد می توانم از ترم یک بزرگسال شروع کنم اما بهتر است که بروم آنجا و تعیین سطح بدهم. با اینکه خیلی راضی نبودم که تعیین سطح بدهم پذیرفتم. خجالت می کشیدم بروم با آن سن و سال بنشینم و نتوانم پاسخگوی سوالات پیش و پا افتاده شان باشم. تمام طول مسیر استرس داشتم و فکر می کردم حتی نتوانم از پس یک سلام و احوال پرسی ساده برآیم! اما آنطور که فکر می کردم نشد. تقریباً پانزده دقیقه ای با هم حرف زدیم و من در مورد کارم ، محل زندگیم ، رشته تحصیلیم ، مسافرت آخر هفته ام و ... صحبت کردم و به جای ترم یک بزرگسال رفتم ترم هشت! مسئول ثبت نام همان کسی بود که پیشنهاد تعیین سطح را داده بود ، وقتی برگه تعیین سطحم را دید گفت چرا اعتماد به نفسم اینقدر پایین است؟ و من به این فکر کردم که چرا؟ و به این فکر کردم که چرا همیشه به خودم و به دیگران می گفتم  خیلی اعتماد به نفس دارم ، در حالی که نداشتم!!! وقت ی بیشتر فکر می کنم می بینم من دروغ های دیگری هم می گویم به خودم و به دیگران! مثلاً خیلی ادای جسارت در می آورم حتی برای خودم در حالی که جسور نیستم! یا خیلی نشان می دهم که با تنهایی مشکلی ندارم و به تنهایی می توانم گلیم خودم را از آب بیرون بکشم اما از تنهایی بدم می آید ، شاید هم می ترسم! 

وقتی خوب فکر می کنم می بینم اصلاً شبیه کسی نشدم که می خواستم باشم اما می خواهم به خودم و به دیگران بگویم من همانم که می خواستم باشم! مثلاً خیلی دوست داشتم که تا مدارج بالا درس بخوانم و یک آدم تحصیل کردهِ فرهیخته باشم ! مثلاً دوست داشتم یک کارمند موفق توی یک شرکت معتبر باشم ! مثلا می خواستم قبل از پایان دهه دوم زندگیم مستقل شده باشم ! و خیلی مثلاً های دیگر که هیچکدام نشد که نشد ...

شاید بهتر بود صبح اول صبح از ناکامی هایم نمی نوشتم. 

من آدم موفقی هستم مثلاً ! که بعد از این همه سال دوری از زبان می روم می نشینم ترم هشتم !!!!

من آدم موفقی هستم مثلاً! که چند ماه دیگر قرار است کمی ارتقاء شغلی پیدا کنم !!!!

من آدم موفقی هستم مثلاً! که تصمیم دارم ادامه تحصیل دهم با اینکه از سن و سالم کمی گذشته !!!

من آدم موفقی ...

*حال من خوب است!

سفر خوبی بود ،با اینکه خیلی کوتاه بود،  با اینکه چهارشنبه یک عالمه مسئله پیش آمد و سفرم را به تعویق افتاد و بسیار عصبانیم کرد ، با اینکه ترافیک برگشت خسته ام کرد ...

صبح خوابم می آمد اما با لبخند بیدار شدم ، حالا هم حالم خوب است...

ویلای ساحلی ، صدای باران  ، طبعیت بکر ، هوایِ عالی و بودن کنار کسی که دوستش دارم حال و هوایم را عوض کرد...

*می روم سفر!

بالاخره می روم سفر . رفتن به شمال انتخاب من نبود اما ظاهراً گزینه ی دیگری هم وجود نداشت . سفر کردن را دوست دارم و همیشه وقت سفر هیجان زده ام ، اما حالا هیچ احساسی ندارم. فقط امیدوارم که خوش بگذرد و حال و هوایم عوض شود ، جاده هم خیلی شلوغ نباشد ...


*حالم خوب نیست!

*هر روز که می گذرد حالم بدتر می شود و هر شب خواب هایم مشوش تر ! 


*خواهرم پیشنهاد داده از پنجشنبه عصر تا جمعه شب با دوستانش برویم باغی در کردان. می گوید یک دورهمی زنانه مفرح است. شاید اگر دو هفته پیش بود بدون فکر می پذیرفتم اما حالا حتی حوصله فکر کردن به این پیشنهاد را ندارم!


*خواهرکم از سفر قندهارش برگشت.نزدیک به سه ماه بود که ندیده بودمش و حسابی دلم تنگ شده بود اما دیشب وقتی آمد توی بغلم هیچ احساسی نداشتم اما او پر بود از احساس. برای اینکه دل کوچکش نگیرد محکم بغلش کردم و فیلم طور ابراز احساسات کردم. احساساتم خوابیده اند شاید هم مرده باشند ...




*چرا قضاوت کردم؟؟!

همین چند دقیقه پیش شماره ای ناشناس با تلفن همراهم تماس گرفت ، از آنجایی که داشتم با رئیسم صحبت می کردم نتوانستم جواب بدهم و بعد خودم تماس گرفتم ، خانمی پشت خط بود که با بغضی نهفته خودش را دوست بی معرفتم معرفی کرد ، توی صدم ثانیه دوستانی که در حقشان به بهانه مشغله کاری بی معرفتی کرده بودم از ذهنم گذشت ، گفتم شاید دارد کنایه می زند! گفتم به خاطر نمی آورم که خودش را معرفی کرد و گفت که لیلاست ! باز هم خیلی زود یادم افتاد که دو سه باری خیلی وقتِ پیش تماس گرفتم و ابراز دلتنگی کردم و خواستم هر وقت برایش امکان دارد برنامه ای بگذارد تا دیداری تازه کنیم ، وقتی در مقابل ابراز لطف های من خبری از او نشد دلخور شدم و توی ذهنم محاکمه اش کردم. حتی یکبار وقتی مامان پرسید از لیلا چه خبر؟ انگار چند وقتی ست که پیدایش نیست گفتم : " فکر کنم خیلی خوشش نمی آمد با هم رفت و آمد کنیم ، چند باری تماس گرفتم اما علاقه ای نشان نداد ، بعضی از آدمها همین طورن ، وقتی شوهر می کنند می ترسند با دوستای مجردشان رفت و آمد کنند ، مخصوصاً که شوهرش دستش به دهانش می رسد  ! " مامان آن روز نگاه عاقل اندر سفیه به من کرد و حق را داد به او گفت دوره و زمانه بدی شده ، به خودت نگاه نکن ، مردم خیلی بد شدند مادر ! آن روز شانه هایم را بالا انداختم و برایش آرزوی خوشبختی کردم اما مکالمه چند دقیقه ای امروز حالم را دگرگون کرد! وقتی به خاطر تماس نگرفتمش عذر خواست و گفت یک  سال ونیم است که درگیر بیماری بوده ، گفت تازه دو سه هفته است که دوره شیمی درمانیش تمام شده. حسابی شکه شدم ، بغض کردم و بودن در محل کار را بهانه کردم و گفتم شب حتماً تماس خواهم گرفت.

سرم درد می کند ، بغض بزرگی توی گلویم ایستاده و اینقدر شرمنده ام که حس می کنم باید قطره ای آب شوم فرو بروم در زمین ...

*افکار مشوش ، نوشته های درهم !

صلح برقرار شد ! اما حال من همچنان خوب نیست فقط ادای آدمهای خوشحال را در می آورم. دیروز نیامدم سرکار. ماندم خانه و آشپزی کردم ، برای ظهر قلیه ماهی درست کردم و شام فیله مرغ سوخاری ، بعدش هم فکر کردم گاهی کدبانوگری حال آدم را بهتر می کند ... 

دیشب اما خوب نخوابیدم ، کابوس می دیدم. می خواستم بیایم سرکار ، اما هر چه می رفتم نمی رسیدم ، گم شده بودم . یک دفعه هوا تاریک شد مثل همان روزی که طوفان شد و گرد و خاک جلو نور را گرفت بعد همان آمد که ادعای عاشقیش گوش فلک را کر کرده بود ، می خواست من را برساند سرکار مثلاً ، نایلون غذاهایم را گرفت و خواست که دنبالش بروم ، کمی همراهیش کردم اما یک لحظه از برق کینه توی چشم هایش ترسیدم و برای فرار سوار یک ماشین دیگر شدم ، نایلون غذاهایم را انداخت روی زمین و غضب آلود نگاهم کرد و من بیشتر ترسیدم  و از خواب پریدم ، گلویم خشک شده بود ، قلبم تند می زد و  خسته ترشده بودم از زمانی که خوابم برده بود. دوباره خوابم برد ، احتمالاً باز هم کابوس دیدم که یادم نمی آید ، فقط وقتی با صدای ساعت بیدار شدم باز هم گلویم خشک بود ، قلبم تند می زد و خسته بودم ...

از صبح هم که سرکار رئیسم بدجور قفل کرده روی من ، ثانیه ای یکبار کارهای در دست اقدامم را پیگیری می کند و یادآور می شود جناب مدیر از مرخصیِ دیروزم شاکی شده ! بگذار شاکی شود وقتی مرخصی طلب دارم ...  

*بی تو من با بدن لخت خیابان چه کنم؟! با غم انگیزترین حالت تهران چه کنم؟؟؟؟!

پیام اشتباهی می فرستد برایم و حالم را بدتر می کند.

اینقدر که همکارانم می پرسند چرا این شکلی شدی دلم میخواهد فرار کنم از جلوی چشم هایشان.

چقدر راحت گذشت از همه چیز!

کاش من هم می توانستم راحت بگذرم ...

می خواهم چمدانم را ببندنم و برم یک جایی ، می خواهم چند روزی بروم از این شهر. 

عصر چمدانم را خواهم بست و خواهم رفت به ترمینال و اتفاقی سوار اتوبوسی خواهم شد ...

حوصله فکر کردن و  انتخاب کردن را ندارم ....

*من خسته کننده ام !

اولین روز هفته  با یک اتفاق مزخرف آغاز شد. آب خانه مان قطع بود و نتوانستم دوش بگیرم ، حتی نتوانستم دست و صورتم را درست و حسابی بشویم. تمام طول مسیر خانه تا شرکت فقط یک آهنگ گوش کردم و بغض لعنتیم را قورت دادم. 

او رفت و من حالا باید درجواب همه آنهایی که از نبودنش می پرسند بگویم خسته شد بود از من ، از بودنم ...

فکر می کنم باید چند روزی مرخصی بگیرم ، نمی شود بخواهم همکارانم تحمل کنند این قیافه غم زدهِ بی روح را . باید کز کنم کنج اتاقم و برای مردنم سوگواری کنم . من احتمالاً اولین نفری هستم که برای مرگ خودم سوگواری می کنم .

حس می کنم توی فضا معلق شده ام ، وقتی راه می روم انگار زمین زیر پاهایم نیست ، انگار توی هوا قدم می زنم ! 

دیگر از خیلی نزدیک شدن ماشینها به خودم توی خیابان نمی ترسم ، دیگر از سقوط از پله ها وقتی با سرگیجه بالا و پایین شان می کنم نمی ترسم ، دیگر از سرد شدن بدنم ، از به شماره افتادن نفس هایم ، از کند شدن یا تند شدن غیرعادی ضربان قلبم نمی ترسم ...

*من مردم!!!!

دیروز مردم  ، بعدش نشستم بالای سر جنازه ام  و ساعت‌ها گریه کردم ، اینقدر اشک ریختم تا چشمه اشکم خشک شد جوری که از دیروز بغض می کنم و میمیک صورتم شبیه وقتهایی می شود که گریه میکنم اما اشکی نمیاد!

دیروز مردم و حالا فقط نفس می کشم ، راه می روم ، می نشینم ،دراز می کشم و جواب اطرافیان را در حد چند کلمه میدهم اما دیگر نه می توانم چیزی بخورم ، نه می توانم با وجود آرام بخش های قوی بخواهم !

من دیروز بی صدا مردم!

*خود خواااااااااهم!

نیازم به بودنش خودخواهی ست ! این را امروز فهمیدم ، وقتی خیلی می خواستم که باشد!!!!

رفتنش به سفر آن هم بی اطلاع ، ایرادی ندارد اما !

*چقدر تنهام!

دلتنگم ، دلتنگ همه ی روزهای گذشته ، دلتنگ همه ساعت‌هایی که می نشتی رو به رویم و شعرهای عاشقانه می خواندی ، دلتنگ تمام ثانیه هایی که چشم هایت مهربان دوخته می شد به چشم هایم ، دلتنگ  بی قراری هایت برای دیدنم  ، دلتنگ دلتنگی هایت!

چقدر می گذرد از آن روزها ... 

مدتهاست که دارم فکر می‌کنم  شاید ایراد از من است که زود تکراری می شوم و می مانم تو گذشته ها ...

چقدر این کافه دلگیر است ! 

چقدر تنهام...

سلب آزادی؟!

دیشب هم دعوا کردیم و با دلخوری از هم جدا شدیم ، تا برسم خانه ده ها بار زنگ زد و ابراز پشیمانی کرد و عذر خواست. دروغ است اگر بگویم که دوستش ندارم اما دلم چرک است ! این آدم عصبیِ لجبازِ بداخلاق را نمی شناسم اصلاً ! هنوز باورم نمی شود که دیشب داشت از ماشین پیاده می شد تا با راننده ماشین پشتی که دستش را الکی گذاشته بود روی بوق دعوا کند و دست به یقه شود!!!!

خیلی حرف دارم برای گفتن ، خیلی جواب دارم برای خیلی از حرف هایش اما نمی دانم چرا سکوت می کنم و حرفهایم میرود روی پیشانیم و گره می شودبین ابروهایم ! حرفهایم میرود توی گلویم  بغض می شود  ! حرفهایم میرود توی قلبم و چرکش می کند !

می گوید حالش خیلی بد می شود وقتی حس می کند که آزاد نیست!!! خنده ام می گیرد ، آزادی؟؟! فکر می کنم آزادی تنها چیزی ست که توی خانه شان پیدا نمی شود ! آن وقت توی رابطه اش با من دنبال آزادی می گرد! 

توی خانه ما اما تنها چیزی که زیاد پیدا می شود آزادی ست ! از بچگی یاد گرفتیم که خودمان انتخاب کنیم و برای هر کاری فقط اطلاع دهیم یا نهایتاً مشورت کنیم ! آن وقت من توی رابطه ام با او به این فکر می کنم که در صورت سلب آزادی حالم بد می شود آیا؟! بعد فکر می کنم که سلب آزادی خوب نیست ، من هم قطعاً حالم بد می شود. بعد ترش فکر می کنم که کجا زندانیش کردم که حالش بد شده ؟؟! سوالم بی جواب می ماند ! و در آخر به این نتیجه می رسم که تعریف آزادی برای هر آدمی یک طور است. مثلاً برای او آزادی یعنی آدم مختار است  هر طور که می خواهد تصمیم بگیرد ، هر کار که می خواهد انجام دهد ، هیچکس هم نباید دلخور شود  اما برای من یعنی آدم آزاد است هرطور که می خواهد تصمیم بگیرد ، هرکار که می خواهد انجام دهد به شرط آنکه حق دیگری را ضایع نکند !

نمی دانم شاید تعریف او درست باشد ! شاید هم نه !  درستی و نادرستی تعاریف خیلی مهم نیست ، مهم حل مسئله است. از جنگ و درگیری بیزارم و حس می کنم مغزم دیگر کشش ندارد. هیچ مسئله ای لاینحل نیست و از قدیم گفته اند گره ای که با دست باز می شود را با دندان باز نمی کنند. تا کار به چنگ و دندان نرسیده بایستی  زودتر دست به کار شوم ...

*کاش ساکت می شدی!

دیشب کلا نخوابیدم ، صبح هم زودتر از هر روز رسیدم شرکت . حالا هم تمام تنم دردم میکند انگار توی یک دعوا با شرایط نابرابر کتک خورده باشم از چند نفر. چشم هایم پف کرده و زیر چشم چپم کبود شده و مویرگهایش پاره شدند اینقدر که به خودم فشار آوردم و سرم را فرو کردم توی بالشتم که صدای هق هق هایم بیرون نرود. تب دارم هنوز ، با اینکه قبل از مثلاً خواب نیم ساعتی زیر دوش سرد ایستادم تا شاید پایین بیاد حرارتِ سر و بدنم. صبح که می آمدم سرکار زانوهایم رمق نداشت ، صدای احمق درونم بلند می خندید از این بی رمقی و می گفت : "دیدی محکم نیستید؟ داری می بینی که چطور ناتوان شدند؟بهتر نیست ژست ایستادگیت را بگذاری کنار؟ ..."  هنوز دارد حرف می زند ، هنوز دارد می خندد و من آنقدر خسته ام که سکوت کرده ام! دلم خواب می خواهد ، یک خوابِ بدون خواب! یک خواب عمیق و بی دغدغه ، یک خواب به دور از جنگ با خودم و با او ...

*دارم یاد میگیرم!

وقتهایی که تا این حد ناامید و دلگیر هستم نیست!

دارم یاد میگیرم که تنهایی بلند شوم،

دارم یاد میگیرم گریه نکنم، 

دارم یاد میگیرم نبودنش را بی هیچ اشکی.

میدانم که روزی دلتنگ خواهد شد برای من ،

برای دلتنگی هایم

برای دلگیری هایم

برای ناامیدهایم حتی!

و من یاد میگیرم زانوهایم محکم ترین تکیه گاه من است.

محکم ،

امن ،

بی دریغ...

*ایثار انتخابی ست!

دلم یک طور عجیبی چرک شده ، اول از حرفهایش عصبانی شدم اما حالا غمگینم ! 

دلم می خواست خفه اش کنم وقتی گفت :" توی یک رابطه گاهی آدم ها فداکاری می کند ، اما ایثار انتخابی ست و اگر انتخاب نکردیم که گذشت کنیم ایرادی وارد نمی شود و حالا اشکالی ندارد ، ناراحت نیستم ، تو نخواستی ایثار کنی !" 

اما حالا فقط دلم گرفته ....

*خیلی هم خاص نیست!

*تازگی ها متوجه شدم که بعضی از احساساتی که همیشه فکر می کردم خاص مردهاست، می تونه توی زن ها هم وجود داشته باشه...


*پنجشنبه خواهری نامزد کرد با کسی که دوستش داشت ، حالا خوشحاله و من هم از شادی اون شادم . ..


*دلشوره لعنتی ،لطفا برو ! اصلا حوصله ت رو ندارم!


*اومدم کافه تنهایی ، صندلی خالی روبه رو خیلی دهن کجی میکنه. میشه لبخند بزنی ؟ باور کن با لبخند  خیلی زیباتری!


*چقدر دوری، چقدر دلتنگم!

از دلتنگی یه بغض بزرگ دارم، از عصر که با هم حرف زدیم و تولدش رو تبریک گفتم بیشتر از همیشه دلتنگ پسرخاله ای شدم که کیلومترها ازم دوره و دلخور شدم از دخترخاله ای که اضافه بار رو بهانه کرده تا وسایل هایی رو که براش حاضر کردن رو نبره. ..

*کم رنگ شده آیا؟!

*ابر ، بارون ، تگرگ ، باد و بوی مدرسه حال و هوای دلم رو عوض کرده حسابی .


*چی میشه که یه وقتایی آدمهای پررنگ زندگیم اینجوری رنگشون می پره؟؟!


*واسه خودم مانتو خریدم ، اینقدر خودم دوسش دارم که از صبح هر کی منو می بینه یه چیزی در وصف خوش تیپ شدنم می گه. اعتماد به نفسِ چسبیده به سقف!


*یه چیزی که این روزها همش دارم بهش فکر می کنم اینه که یه دوست خوب ممکنه که همسر خوبی نباشه ، اما یه همسر خوب قطعاً دوست خوبی هم هست.