*انارِ دونه دونه و شب یلدا!

به اندازه همه انارهایی که از اول پاییز باید می خوردم به خاطر تنبلی نخورده بودم، انار دون کردم!

عمراً اگه شب یلدا نبود و با دوستام توی کافه قرار نداشتم این کار رو می کردم

لورکا اینقدر کافه خودمونِ که توی محاسبه خرید انار و هندوونه و ... پرسنل اونجا هم حساب شدن!

خیلی بی انصافیِ اگه بگیم لورکا خونه دوم ماست، چون وقتی هر روز برای رفع خستگی و خوب شدن حالمون اونجاییم پس می تونه خونه اولمون باشه


یادم نمیاد قبل تر از اومدن موبایل و پیامک کسی به کسی یلدا رو تبریک بگه، یعنی اصلاً نمی دونم تبریک یلدا مربوط به این روزا میشه از قدیم الایام بوده اما از اونجایی که تبریک گفتن موضوع مثبتی است و خوبه!

یلداتون مبارک...


پ.ن:

هیچ خوشم نمیاد توی نوشته هام از اسمایل استفاده کنم اما چون گاهی قلم قاصرِ از بیان احساسات و میمیک صورتم گاهی مجبور میشم توی پست هام ازشون استفاده کنم.

*تنفر ربطی به تفاوت ندارد!

تظاهر به دوست داشتن کسی که به تازگی وارد جمع خانوادگیمان شده، برای من که هیچ استعداد، علاقه و دلیلی برای این امر نمی بینم یکی از سختترین کارهای دنیاست.

از آدم هایی که برای بالا رفتن اعتماد به نفشسان دیگران را مورد تمسخر قرار می دهند، بیـــزارم.

از آدم هایی که کلفت بار دیگران می کنند، بیـــــــزارم.

از آدم هایی که مبنای زندگیشان دو دو تا چهارتاست،حتی برای رفاقت هایشان، حتی برای عشقشان، بیـــــزارم.

از آدم های خودشیرین بـــیزارم.

از آدم های دو رو بیـــــزارم.

از آدم های گنده گو بیـــــزارم.

حالا هی مامان بگوید : "خُب طرز تفکرتان با هم فرق می کند. همه مثل هم نیستند خُب! "

طرز فکرِ من با خیلی های دیگر هم فرق می کند که خیلی هم دوستشان دارم اما این آدم را نمی توانم دوست داشته باشم.

خواهرم را خیلی دوست دارم، شاید اگر خوشبخت بودنش را حس می کردم می توانستم بر تنفرم غلبه کنم اما او با تمام تلاشی که برای پنهان کردن نگرانی هایش دارد موفق نیست.

غم هایش و اشک های گاه و بیگاهش منزجرترم می کند....

*منفعت طلبی!

می شناسم آدم هایی رو که گاهی به خاطر جلب منفعت به شدت مهربون میشن!

جلب منفعت بد نیست، مهربونی هم همینطور،

اما مهربونی به خاطر منفعت، مزخرفِ!

و مزخرف تر اینِ که آدم از این حس مهربونی، ذوق مرگ شه!!!!!

*پخ!!!!!

امروز حالم یه جوریه که اگه یکی بگه بالای چشمت ابروِ، خرخره ش رو می جوم و این حال پرخاشگرم نصیب پسر مدیر شد.

اونم که هارت و پورت می کنه، هارت و پورت می کنه، هارت و پورت می کنه، همین که بگی پخ! می ترسه در می ره 

فکر کنید اومده بالای سرم با یه حالت مظلومانه ای می گه: "من که چیزی بهتون نگفتم، چرا عصبانی شدید؟؟!"


پ.ن:

*البته ناگفته نماند واکنش من در مقابل هارت و پورتش، پخ نبود 

*ضعف شخصیتی دارد!

مدیر و رئیس رفته اند ماموریت خارج از کشور و یکشنبه هفته آینده می آیند.حالا پسر مدیر که از ضعف شدید شخصیتی رنج می برد و دیگران را آزار می دهد شده است بلای جانمان. به همه چیز گیر می دهد، داد می زند، خط و نشان می کشد و در نهایت با بی توجهی ما به حرکاتش، شخصیتش ضعیف تر می شود و عقده هایش سنگین تر.

و اینجا جای شعارِ معروفِ "پول خوشبختی نمی آورد!" است.

من هم به شعار بالا اعتقاد دارم، 

خوشبختی یک احساس درونی ست.

خوشبختی داشتن لذت های ریز ریز وظاهرا بدون اهمیت است.

خوشبختی رضایت نسبی از وضع فعلی و تلاش برای بدست آوردن بهترین هاست.

خوشبختی ...


پ.ن:

*اگه دوست داشتید شما هم سه نقطه بعد از خوشبختی را با تعریف خودتان پر کنید.

*لازم به توضیحِ که اگر پول خوشبختی نمی آورد، بی پولی در حدی که از رفع نیازهای اولیه ت عاجز باشی، قطعاً عامل بدبختیِ!


*مادَرکُشی

اگر به دیدن مستند علاقه دارید،

اگر بحران آب یکی از دغدغه هایتان است،

حتماً امروز ساعت 15:30 بروید سینما سپیده، جشنواره حقیقت و آخرین اکران مستند مادَرکُشی را ببینید،

بعد از اکسیژن، آب مهمترین نیاز آدم ها و موجودات زنده است و قطعاً زمین جای ترسناکی خواهد شد اگر دیگر آب نداشته باشد!

یک جاهایی بغض کردم، یک جاهایی اشک ریختم، یک جاهایی موی تنم سیخ شد، یک جاهایی ترسیدم، یک جاهایی متعجب شدم و دو جا هم خندیدم، اما نه از خنده ها که از سر شوق باشد، نه، از آن خنده هایِ تلخی بود که از گریه غم انگیزتر است.

تلخ بود، اما دیدنش لازم بود.

ذهن را به چالش می کشید و آگاهی می داد.


*پارسی را پارس بداریم!

دیشب دختر عمویم توی تلگرام پیامی ارسال کرد تا به صورت اختصاصی دعوتم کند برای عروسی برادرش، یا همان پسرعمویم!

یک پیام محترمامه، بسیار شیک و بدون استفاده از هیچ واژه غیر فارسی،

به نظرم خیلی خوب است که مردم یاد بگیرند تا جایی می توانند توی گفتار و نوشتار از واژه ی بیگانه استفاده نکنند و پارسی را پاس بدانند اما حس می کنم این طرز نگارش و صحبت کردن برای بعضی ها شده وسیله ی نمایشِ من خیلی خوبم، من خیلی شیکم، من خیلی بافرهنگم، من خیلی فرق دارم، من تافته جدا بافته هستم و ... اما خب خیلی بهتر است اگر به جای تلاش در استفاده کلمات صد در صد فارسی کمی سعی کنیم انسانیت داشته باشیم، مثلاً خون زن برادرمان را توی شیشه نکنیم، مثلاً منتظر نباشیم ببینیم فلان فامیل چه ماشینی می خرد تا ما برویم مدل بالاترش را بخریم، یا ...

خلاصه که این مدل ادبیات به دخترعمویم نمی آید...

*گوش خوبی نیستم!

می بینم اشک هایت را و می شنوم صدای گریه هایت را،

و تو در جواب نگرانی هایم سکوت میکنی، 

 دیگر می دانم گوش خوبی برای شنیدن درد و  دل هایت نیستم! 

چقدر زود، دور شدیم از هم...

*یکی زیر، یکی رو

دارم شالگردن می بافم،

کاموایش را باهم انتخاب کردیم.

برای دو تا شال هم کاموا برای من خرید،

یکی را باهم انتخاب کردیم،

یکی را او انتخاب کرد.

کامواهایم را خیلی خیلی دوست دارم و خیلی دلم میخواهد زودتر ببافمشان،

اما بیشتر از خودم دلم میخواهد زودتر شالگردن او تمام شود.

حس می کنم بافتنی کردن یکی از جلوه های بی نظیر ابزار محبت است!

وای که چه ذوقی کردم وقتی چند هفته پیش به تنش دیدم جلیقه ای که پارسال بافت بودم و نپوشیده بود.

فکر می کردم دوستش ندارد که نمی پوشد اما خودش گفت پارسال سرد نبود و این جلیقه اینقدر گرم است که نمیشد بپوشمش.

حالا هر با می پوشد می گوید اصلا حس نمی کنم هوا اینقدر سرد است!

و من باز ذوق مرگ می شوم...


*انتخاب

سوزناک گریه کرد و در جواب تمام سوال های من ساکت ماند!

و من همچنان امیدوارم که انتخابش اشتباه نباشد...

گاهی یک انتخاب اشتباه آدم را می کشد وقتی هنوز نفس می کشد!

و من همچنان امیدوارم که انتخابش اشتباه نباشد...

*کارمندان بی کفایت و بی پولی های من!

بیست و سه روز از آذر هم گذشت و هنوز حقوق آبان را دریافت نکردم!

بی پول شدم و بی انگیزه!

از مساعده گرفتن هم بیزارم، فکر می کنم پولم بی برکت تر از چیزی که هست میشود، خوشم نمی آید بروم تقاضا بدهم برای گرفتن حقم.

حالا هی بچه های فروش کار نکنند، فقط غر بزنند، فقط حسرت رابطه صمیمانه بقیه را بخورند.

اصلاً برای من جالب است که چرا تیم فروش شرکتمان چرا اینقدر منزوی و بی اخلاق هستند؟

مگر نه اینکه کارمندان فروش بایستی اجتماعی، خوش برخورد و مودب باشند؟

پس چرا اینها اینجوری نیستند؟

همه شان انگار از دماغ فیل افتاده اند، بی ادب هستند و توهم توطئه دارند، حس ریاست و مهم بودن هم چسبیده بیخ گلویشان!

احمق ها!

اگر فقط کمی بهتر بودند، پرداخت حقوق ها اینقدر به تعویق نمی افتاد.

از بی پولی بیزارم، بیزاااااااار...

*روزهای پر مشغله!

*حرف زدن با خانم "س" حالم رو بد می کنه. اینقدر که تند تند، عصبی و بی منطق حرف می زنه یه دنیا استرس و انرژی منفی سرازیر می کنه به سمت من ...


*دو روز پیش با امین در مورد شادنا حرف زدم. 

گفت هیچ وقت ندیدتش و فقط می دونه که آدمِ جالبی نبوده! هیچ وقت هم مهم نبوده زیاد، اما این حق منِ که جریان رو زبون خودش بشنوم!

در مورد جالب و خیلی مهم نبودنش نظر خاصی ندارم، فقط اینکه نمی دونم این واقعا حقِ من هست که جریان رو از زبون خودش بشنوم؟!


*این روزها سرم خیلی شلوغِ. دلم می خواد بیشتر بنویسم، دلم می خواد بیشتر بخونم اما نمیشه!

هر روز ساعت کاری که تموم میشه، من می موندم با یه دنیا کاری که هنوز فرصت نکردم که انجامشون بدم.

می ترسم تا چند وقته دیگه بمونم زیر آواره کارهایی که مثلاً قرارِ فردایی انجامشون بدم و فرصت نکردم...

*رشد داریم منفی پنجاه درصد!!!!

به درخواست رئیسم شروع به نوشتن یه گزارش کردم و در نهایت به یک فاجعه پی بردم! فاجعه ای که نمی دونم جناب مدیر ازش آگاه هست یا نه؟؟!

میزان فروش امسال نسبت به سال گذشته رشد منفی پنجاه درصدی داشته!!!!

روی سر من و رئیسم که شاخ سبز شد!

در صورت آگاهی نداشتن مدیر، خدا برسه به دادِ اول فروش، بعدشم تولید و مالی و ما و ...


*خار شده به چشمشان رفاقت ما!

ارتباطم با چند تا  از همکارانم دوستانه شده، عصرها مسیری را باهم پیاده می رویم، حرف می زنیم و می خندیم. روابط دوستانه ما خاری شده به چشم بقیه، طوری که دیشب حسابدار سابقمان زنگ زد و با حالت حسادت ورزانه ای گفت : "شنیدم دوستای جدید پیدا کردی و ما رو فراموش کردی!" 

حسابی جا خوردم هم از زنگ زدنش بعد از مدتها و هم از این حسادتی که توی صدایش موج می زد!

ماه هاست که از اینجا رفتی و به گفته خودت توی یک اداره عالی با کلی امکانات ریز و درشت استخدام شدی و خیلی خیلی از کارت و محیطش راضی هستی!

وقتی هم که اینجا بودی رابطه مان با وجود اینکه نسبت به بقیه بهتر بود اما آنقدر رفیق شیش نبودیم که حالا به خاطر صمیمی شدنم با دیگران حالت بهم بریزد!!!

آنقدر هم که درگیر کار و زندگیت هستی که با وجود اینکه گفته بودی بعد از رفتنت از اینجا همدیگر را بیرون می بینیم، فرصت نمی کنی حتی تلفنی با هم حرف بزنیم دیگر چه برسد به قرار و مدار و بیرون رفتن!!!

حالا زنگ زدن حسابدار سابق و حسادتش یک طرف قضیه است، طرف دیگر قضیه خانم "ش" حضور دارد که به خاطر صمیمیت ما آنقدر متحمل فشار شده که اتفاقات اینجا را با تمام جزئیات برای خانم "ن" تعریف کرده و موجبات حسادت احمقانه اش را فراهم کرده!

خلاصه رفتار بعضی از آدم ها اصلاً برایم قابل درک نیست...

*بی دقتی!

هفته گذشته به خاطر یک بی دقتیِ احمقانه که معلوم نیست چرا دچارش شده بودم، اشتباهی مرتکب شدم! یک جایی به جای یک نوشته بودم یک و نیم و همین نیم ناقابل داشت برایم دردسر درست می کرد و یک ضرر دو سه میلیونی به شرکت می زد که امروز حل شد. خیلی تلاش کردم که بی ضرر حل شود یا با کمترین هزینه و کمترین دردسر. برایم مهم بود که رئیسم متوجه نشود. خجالت می کشیدم و دلم نمی خواست تذکر بدهد که بیشتر مراقب باش و یا اینکه هزینه ها از حقوقت کسر خواهد شد!

موفق شدم! 

سر و ته قضیه با نهایتاً صد هزار تومان هم آمد،

رئیسم هم متوجه نشد،

اما از خودم عصبانیم، باید فکری به حال بی دقتیم بکنم. شاید دفعه بعد اینقدر خوش شانس نباشم...

*نوشتم که یادم بماند:

*اولین برف سال هم بارید. با این که آهسته بود و کم رمق اما امید داشت...


*کلاس زبانمان تفاوت فاحشی داشت با همه جلساتی که تا امروز برگزار شده!  شاید برای اولین بار احساس کردم دارم یاد میگیرم و دارم تلاش میکنم برای یادگیری! و این یعنی نقش استاد توی خیلی خیلی پررنگ است . 

امیدوارم گرفتاری معلمان خیر باشد و طولانی!

داشتم ناامید میشدم اما مدرس امروز امیدوارم کرد...


*باید خودم را سرکوب کنم!

باید تخیلم را محدود کنم!

باید پا بگذارم روی خواسته هایم!

از مرزهایم نخواهم گذشت، حتی اگر همین حالا این کودک لجوج و بازیگوش درونم با تمسخر بگوید:"میگذری!"


*در پروازهای خروجی بود که گم شد، ریحانه

پیشنهاد می کنم آنهایی که قصد مهاجرت به خارج از کشور را دارند و از دیدن تئاتر لذت می برند، توی چند روز باقیمانده از اجرا بروند و ببینند نمایشِ "در پروازهای خروجی بود که گم شد ، ریحانه" را!

احساسات ریحانه جاهد برایم قابل لمس بود. فکر می کنم من هم اگر یک روزی بروم از ایران بین امکانات آنجا و نوستالوژی های اینجا گیر می افتم.

*جنگ عقل و دل برای یک موضوعِ بی اهمیت!

*امروز قبل از تعطیلی سینماها می خواهم بروم سینما! نه اینکه دلم بخواهد بروم، نه، اما راه دیگری به ذهنم نمی رسد برای فرار از مهمانی رفتن وقتی به دروغ گفته ام کلاس زبان دارم، دیر می رسم و آنقدر خسته ام که نمی توانم همراهیتان کنم. 

می خواستم اینترنتی بلیت تهیه کنم اما نتوانستم. احمقانه است ولی اول برای انتخاب فیلم تردید داشتم، بعدش هم که تصمیم گرفتم دلم خواست دو تا بلیت بخرم و خواسته نابجای دلم  به شدت توسط مغز نداشته ام تقبیح شد. خواستم یک بلیت بخرم که دلم قهر کرد و لب برچید و با انتخاب دو بلیت مغزم طغیان کرد که چرا دو تا؟آن هم این روزها که حقوق نگرفته ای و اینهمه بی پولی؟ دلم هم که جوابی برای چراها ندارد! ناچار سکوت می کند. البته جواب که دارد اما خب جواب هایش احمقانه تر از تصمیمش است، خدا را شکر اینقدر می فهمد که به زبان نیاورد دلایلش را...


*از اینکه بخواهد کاری را بر حسب وظیفه برایم انجام بدهد بیزارم. وقتی هم که این را می گویم شاکی می شود. نمی دانم من نمی توانم منظورم را درست برسانم یا او درست متوجه نمی شود شاید کلاً هم حساسیت من درست نباشد...

*عنوان ندارد

وقتی تو خانه مهمان باشد و توی گلو بغضی آماده شکستن!

حمام قطعا بهترین انتخاب است و شامپو بهترین دلیل برای سرخی چشم ها!


*کاش بولد میشد!

اگر بعضی کلمات توی پیامک بولد می شدند، حالم بهتر می شد...