*تفاوت

*یک وقتهایی مثل این روزها عمیقاً احساس تنهایی می کنم !


*دوست ندارم برحسب وظیفه کاری بکند، از فداکاری هم خوشم نمی آید.

برای آنهایی که دوستشان دارم، گاهی از سر وظیفه کاری انجام میدهم.

مثلاً گاهی با تمام خستگی هایم به خواهرکم کمک می کنم که تمرین های ریاضیش را بنویسد.

برای آنهایی که دوستشان دارم، گاهی از خودم می گذرم، یعنی ایثار می کنم.

مثلاً وقتی مامان حالش خوب نباشد، می مانم توی خانه، با اینکه عمیقاً دلم می خواهد بروم خانه فلان دوستم مهمانی.

اما برای او فرق می کند. یعنی تا حالا که اینطوری بوده. همه برخوردها، کارها و رفتارهایم برخاسته از یک خواستن عمیق بوده.

مثلاً وقتی خیلی زیاد خسته بودم و صبح زود باید می رفتم سرکار، با تمام وجودم رفته ام آن سر شهر تا برسانمش خانه شان. هیچ وقت فکر نکردم حالا که ماشین دارم وظیفه دارم چون هوا سرد است یا چون دیر وقت است او را ببرم تا خانه شان! می روم تا آن سر شهر چون از صمیم قلبم می خواهم که کنارش باشم.

یا مثلاً اگر حالش خوب نباشد و دوستانم برنامه شاد داشته باشد، می مانم پیش او، چون بودن کنار او را به برنامه شاد دوستانم ترجیح می دهم.

برای آنهایی که دوستشان دارم گاهی کارهایی از سر وظیفه انجام می دهم، گاهی هم از خود گذشتگی می کنم اما از آنهایی که دوستم دارند، توقعی که ندارم هیچ، دلم هم نمیخواهد از این مدل رفتارها و عکس العمل ها!

پس دوست ندارم برحسب وظیفه کاری بکند، از فداکاری هم خوشم نمی آید.

کاش فقط بخواهد، عمیق و قلبی! بدون حس وظیفه شناسی، به دور از ایثار...

*سوال!

*از روزهای آخر سال بیزارم.

از این آدمِ عصبیِ بی حوصله یِ مزخرف بیزارم.

از سردردهایِ بی درمان ، بیزارم.

گفتم دو هفته ای برود و نباشد.آنقدر فرصت برای با هم بودن داریم که مجبور نباشد منِ مزخرفِ این روزها را تحمل کند تا نیاید یک روزی مثل همین دیشب که به رخم کشید یک سال و نیمِ پیش، تویِ سختترین روزهای زندگیم همیشه کنارم بوده! 


*لطفاً بگویید اگر با معشوقه تان قرار داشته باشید و عشقتان از شب قبلش منزل یکی از دوستانش باشد، ساعت قرارتان را موکل کند به دیرترین وقتی که امکان دارد و چند ساعتی قبل از قرار بگوید:

"بچه ها گفتند که نرو تا بیشتر باهم باشیم، من هم خیلی دوست داشتم که بمانم ولی چون دلم تنگ شده و به تو قول دادم گفتم نه!"

"شما از این حرف چه برداشتی  می کنید؟؟؟!"

*زن بودن

شاید بهتر باشد پستم را با یک سوال شروع کنم!

*توی تصوراتان خدا یک زن است یا یک مرد؟!


حدس می زنم اکثراً، شاید هم همه اگر بخواهند خدا را تصور کنند شبیه یک مرد تصورش می کنند.

برای من خدا یک پیرمرد با مو و ریشِ بلندِ سفید است که یک ردای سفید هم پوشیده.

اما چرا؟!

چرا همه خدا را در هیبت یک مرد می بینند، در حالی زن ها جلوه آفریدن هستند وقتی کودکی را نه ماه درون خود می پروند و بعد به دنیا می آورند؟!

از یکشنبه که بحث آزاد کلاس زبانم درباره زندگی دوباره و حق انتخاب زن بودن یا مرد بودن بود، این سوال توی ذهنم می چرخد با اینکه شاید ظاهراً هیچ دلیلی برای آمدنش توی ذهنم وجود نداشته باشد!

توی کلاس هفت تا خانم هستیم و یک آقا. هر هشت نفرمان می خواستیم توی زندگی بعدی جنسیتمان همان باشد که حالا هست! دلایل انتخابمان جالب بود، دو تا خانم ها که مسن تر از بقیه بودند و بچه داشتند میخواستند باز هم زن باشند، چون بچه دارند، مادر هستند، خانه را تمیز می کنند، شستن ظرف و لباس وظیفه شان هست، باید غذا درست کنند و ... بعد از پایان حرفهایی این خانم ها معلممان که یک آقای جوان است با خنده و ته مایه های تعجب گفت : "دوست دارید کوزت باشید؟ اینهایی که شما گفتید شبیه زندگی کوزت بود!"

سه تا از خانم ها که جوان تر هستند، ازدواج کردند و همگی خانه دار هستند، میخواستند زن باشند، چون مرد بودن وظیفه های سنگین دارد،و مردها باید سخت کار کنند برای پرداخت خرج و مخارج زندگی، باید تلاش کنند برای گرداندن یک زندگی، باید دو سال بروند سربازی و گویا مردها،  چیزی شبیه یک کارت بانک باشند و خلاصه زن بودن شرایط بهتری دارد ! البته اگر خارج زندگی می کردند که دیگر نور علی نور بود، چون زن ها توی خارج آزادی های بیشتری دارند! 

یک خانم دیگر هم بود که  ازدواج کرده اما خانه دار نیست، داور فوتبال است. او می خواست زن باشد چون زن ها احساسات رقیق تری دارند، چون می توانند مادر بودن را تجربه کنند که با تمام دشواری هایش یکی از تجربه های ناب دنیاست!

تنها آقای کلاس هم دوباره مرد بودن را انتخاب کرد، چون معتقد بود مردها قوی تر، باهوش تر، آینده نگرتر، مدیرتر، فعال تر و خلاصه مجموعه ای هستند از ترهای مثبت نسبت به خانم ها! 

جالب اینکه به جز من و تا حدی آن خانم داور همگی قبول داشتند که مردها مجموعه ای هستند از  همین ترها!

و حالا دارم فکر می کنم شاید دلیل مرد بودن خدا توی تصوراتمان برمیگردد به باور همین ترها، حتی برای من که از وقتی درکِ نسبی نسبت به بودنم پیدا کردم همیشه گفتم زن و مرد برابر هستند! 

انگار بعضی باورهارا  با پتک کرده باشند توی مغز آدمها که حتی اگر ظاهراً باورشان نداشته باشی یک  جایی  قدم علم کنند.

سالهاست که فکر می کنم به برابری زن ها و مردها ایمان دارم. سالهاست که تمام تلاشم را می کنم که نشان دهم قدرت دارم، باهوشم، زرنگم، که خواستن برایم توانستن است! که آینده نگرم و به قول آقای همکلاسم فقط نوک بینیم را نمی بینم، سالهاست که سعی می کنم انجام بدهم همه کارهاییکه گفته اند زن ها نمی توانند! روی پای خودم ایستادم و از ایستادگیم لذت بردم. 

اما حالا تصور کردن خدا در قالب یک پیرمرد سفید پوش ذهنم را به چالش کشیده! اینکه هیچ وقت و در هیچ کجا، حتی برای یک لحظه خدا را زن تصور نکردم. اینکه شاید من هم در لایه های زیرین ذهنم مردان را به کمال نزدیکتر می بینم!!!


من یک زن هستم،می دانم که زن بودن گاهی درد دارد، مثل درد وحشتناک عادت ماهیانه، مثل درد طاقت فرسای زایمان! 

گاهی هم بسیار سخت است. مثل وقت هایی که دیرتر می روم خانه و باید جانم برسد به لبم کسی مزاحمت ایجاد نکند یک وقت، مثل تابستان ها که باید هزار من لباس بپوشم مبادا موجبات گناه دیگران باشم! 

اما من باز هم زن بودن را انتخاب می کنم.

شاید کمی خنده دار باشد اما من خوشحالم از اینکه زنم چون وقتی خیلی احساساتی می شوم با اینکه از گریه خوشم نمی آید، می توانم بدون خجالت گریه کنم. چون هیچ وقت کسی به من نگفته" زن که گریه نمی کند!"

زن بودن را انتخاب می کنم چون می توانم انتخاب کنم که مادر باشم، می توانم انتخاب کنم نه ماه موجودی از جنس خودم که نیمی از وجودش از من است را با خودم حمل کنم، حتی اگر حالا دوست نداشته باشم.

زن بودن را انتخاب می کنم، که باور کنم برابر بودنمان را و باور کنند که برابریم.

...

*دلتنگم!!!

مدتی ست که حالم خوب نیست، این روزها فشار کاریم چند برابر شده با این حال می خواستم بدون شکوه و شکایت و غرغر کارهایم را کامل و بی نقص انجام دهم، آنقدر که همان مدت کوتاه وبلاگ نویسی و وبلاگ گردی را هم از توی برنامه روزانه ام حذف کردم اما دیروز خانم "س" با یک تماس خشونت آمیز کارهایم را برد زیر سوال!!! من هم وقتی دیدم سر و کله زدن با یک احمق یکی از بی فایده ترین کارهای دنیاست گوشی را بی هیچ حرفی قطع کردم. قطع تماسم آتشی شد به جانش آنقدر که زنگ زد به آقای مدیر و ده دقیقه ای بی وقفه جیغ کشید. با حمایت صددرصدی مدیر حالم بهتر نشد.

کاش این روزها را باد ببرد...