*داستانی نسبتاً کوتاه(قسمت سوم)

شیده:


هفتمین فرزند یک خانواده پرجمعیت بود که زن بودن یکی از بزرگترین مصیبت های عالم محسوب می شد. استبداد و خودخواهی از خصوصیات غالب پدر بود که همیشه برای زن و دخترها نمود بیشتری داشت. مادر مهربانش تا لحظه آخر زندگیش آقا صدایش می کرد در حالی که در بهترین حالت ممکن زن خطاب می شد.با اینکه آن روزها سنی نداشت چقدر از آهنگ تند زن گفتن پدرش عصبانی می شد. بعد از مرگ مادر ترس و عصبانیت جایش با حسرت و کینه ای عمیق عوض شد، مخصوصاً که زنی که جایگزین مادرش شد خیلی زود آمد و شد الهام خانم. مخصوصاً که یکی دو سال بعدتر فهمید الهام چند سال قبل از مرگ مادر بوده و همیشه موجبات ناراحتیش را فراهم کرده. او را مسبب اصلی مرگ مادر می دانست. سکوت وجه مشترک تمام زنان خانه شان بود و مادرش هم که از این قاعده مستثنی نبود سالها خیانت همسرش را پنهان کرده  و در مقابل آزار و اذیتهایشان صبوری کرده بود.

کمتر از دو سال بعد از مرگ مادر، وقتی هنوز هفده سالش نشده بود، وقتی هنوز افسرده، غمگین و دلشکسته بود به زور با خواهرزاده الهام ازدواج کرده بود.

همسرش مرد بدی نبود و برخلاف انتظار هیچ شباهتی با خاله اش نداشت، حتی شبیه برادرها و پدرش هم نبود. بسیار منعطف تر و مهربان تر بود اما این دختر پرکینه و حسرت زندگیش را نمی خواست. دلش می خواست انتقام بگیرد از خودش،  زندگیش، همسرش، پدرش و الهام. 

سه سال بعد با وجود مخالفت های شدید خانواده طلاق گرفت و به خانه پدری برگشت. سه سال زندگی با مردی که شبیه مردهای خانه شان نبود از شیده آدم دیگری ساخت. زنی که دیگر ساکت و خجالتی نیست. زنی بهانه گیر و عاصی که تصمیم دارد تلافی کند همه سالهای از دست رفته خودش، خواهرها و مادرش را.

با برگشتنش خانه پدری به میدان جنگ مبدل شد. جنگ و دعوا شاید برای الهام، بچه هایش و پدرش زندگی را دشوار کرده بود اما برای شیده مثل مرحم بود. چهره برافروخته ی الهام، داد و بیدادهای پدر و حتی تازیانه های کمربندش آبی بود روی آتش درونیش. همین که می دید بدقلقی هایش نمی گذارد آب خوش از گلوی آنها پایین برود حالش خوب می شد.

زندگی آنقدر غیرقابل تحمل شد که پدر غیرتیش را وادار کرد شیده را بفرستد تهران منزل دخترش. شهلا که چند سال بعد از ازدواج به خاطر شغل همسرش به تهران رفته بود بایستی عهده دار نگهداری از شیده می شد.

اوایل از این کوچ اجباری راضی نبود چرا که خانه شهلا جای کینه ورزی و انتقام نبود،  نمی توانست هر روز آشوب را بیاندازد، نمی شد زندگی را به کام پدر و الهام تلخ کند اما به مرور زمان شرایط جدید را پذیرفت.

پدری که همیشه برای دخترها خساستش هم مثل زورگوییش تقویت می شد، برای تحت فشار گذاشتن شیده از همیشه خسیس تر شده بود و همین موضوع عاملی شد که فکر کار کردن بیفتد توی سرش. 

زن باشی، جوان باشی و بی تجربه، تحصیلات و تخصص خاصی نداشته باشی، مطلقه باشی، ساده باشی و توی یک خانواده مردسالار بزرگ شده باشی، کافیست بهره کمی هم از جذابیت های ظاهری داشته باشی، قطعاً برای کار کردن دچار مشکل خواهی شد، آنقدر که طی مدت چهار پنج ماه بارها و بارها مجبور شد کارش را عوض کند. هر جا که استخدام می شد هم خوابگی با مدیر جزء شرایط کار بود پس مجبور می شد استعفا دهد. 

تا اینکه بالاخره منشی مطب زن و شوهر جوانی شد. حضور خانم دکتر مانع خطرات احتمالی و دست درازی آقای دکتر بود. کار و حضور در اجتماع و آشنایی با خانم دکتر باز هم باعث شکسته شدن پوسته شیده شد. بعد از چند ماه به پیشنهاد خانم دکتر کلاس زبان، ورزش و استخر ثبت نام کرد. هر روز با آدم های جدید آشنا می شد و دوست های تازه پیدا می کرد. یاد می گرفت بعد از کار قرارهای دوستانه بگذارد. پارک، سینما، کافی شاپ، مهمانی و دورهمی، رنگ جدیدی از زندگی را نشانش می داد. تازه داشت فکر می کرد که چقدر خوب شد که الهام زیر پای پدرش نشست و از خانه بیرونش کرد.

اولین تجربه عاشقانه اش اما شیرین نبود. توی یکی از دورهمی های دوستانه با یک پسر ظاهراً جنتلمن آشنا شد. سادگی و بی تجربگی باعث شد خیلی زود دلباخته پسرک شود و دلباختگی عامل زیر پا گذاشتن اعتقاداتش شد و پسرک که انگار تنها دلیلش برای نزدیکی با شیده سوءاستفاده باشد خیلی زود ترکش کرد. ضربه سنگینی بود. هم جای خالی پسرک حفره ای خالی وسط قلبش گذاشته بود، هم نزدیکی زیاد و پا گذاشتن روی اعتقادتش وجدانش را برآشفته بود.

تجربه ی تلخ اعتماد بی مرز یادش داد که محتاط تر باشد. یاد گرفت که زود دل نبندد. یاد گرفت می شود بدون درگیر شدن احساسات عاشقانه خوش بگذراند.

دوره کار کردنش برای خانم و آقای دکتر وقتی تمام شد که خانم دکتر باردار شد و برای مدتی کار را تعطیل کرد و آقای دکتر هم از نبودن همسرش سوءاستفاده کرد و به شیده پیشنهاداتی داد. او هم که بعد از مدت دو سال و اندی، دیگر هیچ شباهتی به شیده آن روزها نداشت، با اینکه از پیشنهاد بی شرمانه دکتر دچار تهوع می شد اما پذیرفت. چرا که نه؟؟! آقای دکتر دست و دلباز خوب خرج می کرد. با خودش فکر می کرد من نباشم یک نفر دیگر می آید. حداقل من خانم دکتر را دوست دارم و لطمه ای به زندگی مشترکشان نخواهم زد. یک معامله دو سر برد بود. هم دکتر با زنی مطمئن ارتباط داشت که قصد از هم پاشیدن زندگیش را نداشت، هم برای شیده دست و دلبازیهای دکتر منفعت داشت. اما دکتر که بعد از وضع حمل همسرش ترس فاش شدن ارتباطش را داشت عذر شیده را خواست و با پرداخت مبلغ قابل توجهی به فکر خودش دهانش را بست. شیده به افکار محتاطانه دکتر می خندید چراکه خودش بهتر از هر کسی می دانست هیچ وقت و به هیچ عنوان حاضر نبود کاشانه خانم دکتر را خراب کند.

می دانست که باید کار کند. می دانست که مبلغ اهدایی دکتر هرچند قابل توجه روزی تمام خواهد شد، اما حالا که کار نمی کرد، حالا که پول به اندازه کافی داشت می توانست با دوستانش برود سفر. مهم نبود که قبل هر چیز شهلا مخالفت خواهد کرد و بعد از اینکه مخالفتش به جایی نرسید پای پدر و برادرهایش را می کشد وسط. مهم نبود که پدر و برادرهایش چه نظری دارند. اصلاً مگر چه کاری از دستشان ساخته بود؟؟! میخواستند طردش کنند؟؟! مگر نکرده بودند؟! مگر چند سال پیش به زور شوهرش نداده بودند؟؟! مگر بعد از طلاق رهایش نکرده بودند؟! مگر این سالها حمایتی کرده بودند که حالا بخواهند بگویند فلان جا برو یا نرو؟

برنامه سفر با دوستانش را گذاشت اما در موردش حرفی نزد. فقط آخر شب وقتی فقط چند ساعت به رفتنش مانده بود ماجرا را به شهلا گفت. خواهرش هم تمام تلاشش را کرد که منصرفش کند، گریه کرد و حتی التماس کرد اما بی فایده بود.

اولین سفر یک هفته ای دوستانه شاید یکی از بهترین خاطرات زندگیش شد. همین سفر عامل آشنایش با میلاد بود.او هم با رفقایش آمده بود سفر. خیلی خوش گذراندند. میلاد پسر با معرفتی بود که بر خلاف اکثر مردها خیلی محترمانه فاصله اش را حفظ می کرد. رابطه شان جدی نبود، با هم بودند که خوش بگذرانند و این موضوع موجبات رضایت شیده را فراهم می کرد. تا اینکه یک روز خیلی غیر منتظره اعتراف کرد که زن دارد. خیلی دور از ذهن نبود، محدودیت هایی که داشت گاهی شیده را دچار شک می کرد. وقتی فهمید زن دارد و باید برود تازه متوجه دلبستگیش به میلاد شد.

میلاد خواسته بود که برود. گفته بود زنش را دوست دارد و نمی خواهد زندگیش را خراب کند. به بختش لعنت می فرستاد. مگر می شود یک آدم اینقدر بدشانس باشد که وقتی بعد از سالها به یک نفر دل ببندد آن یک نفر یکهو بگذارد و برود؟؟ به میلاد علاقمند شده بود چون تنها مردی که شیده را به خاطر زن بودنش نمی خواست، چون فکر نمی کرد که دوست پسر دارد، رفیق بودند و از رفاقتشان لذت می بردند.قطع ارتباطشان یک هفته دوام داشت، وقتی بی طاقت شد تماس گرفت و قول داد که اگر بماند مزاحمتی برای زندگی مشترک آنها ایجاد نخواهد کرد. هر دو برای پر کردن خلاءهای زندگیشان نیاز به یک دوست داشتند پس رابطه شان ادامه دار شد.

تنها چیزی که از زندگی مشترک میلاد و شادی می دانست، این بود که شادی دختری بسیار موفق و در عین حال مغرور است و میلاد با وجود علاقه ای که به همسرش دارد بسیار تنهاست. می دانست با وجود دختری مثل شادی هیچ وقت، هیچ شانسی برای رقابت نخواهد داشت پس ترجیح داد هر طور شده، بودن پنهانی و نصفه و نیمه اش را حفظ کند. 

حالا بعد از مدتها سفر ده روزه شادی به فرنگ موجبات نزدیکی بدون مانع آنها را فراهم کرده بود.

حالا بعد از مدتها شیده می توانست حتی برای همین مدت کوتاه از داشتن بی قید و شرط میلاد لذت ببرد. مردی که دیگر تنها رفیقش نبود، همه زندگیش شده بود.

برای شیده آخرین شب، شبی بود پر از بغض هایی که باید پنهانشان می کرد، مثل حضور دو ساله ش وسط یک زندگی نیمه مشترک، چراکه شب آخر بود، از فردا دوباره باید پنهان می شد، باید گم می شد مبادا ویرانگر یک زندگی باشد...


ادامه دارد...

نظرات 3 + ارسال نظر
عاصی یکشنبه 26 اردیبهشت‌ماه سال 1395 ساعت 03:49 ب.ظ

توی وبلاگ های بروز شده صفحه اول بلاگ اسکای دیدمش!
الآن میرم میخونمش

امیدوارم خوشت بیاد

عاصی یکشنبه 26 اردیبهشت‌ماه سال 1395 ساعت 04:34 ب.ظ

معلومه که خوشم میاد
تو نویسنده ی خوبی هستی

شما به من لطف داری بانو

zahra یکشنبه 26 اردیبهشت‌ماه سال 1395 ساعت 10:35 ب.ظ

آی شیما شادی نیاد ببینتشون جان من

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد