*داستانی نسبتاً کوتاه(قسمت آخر)

کلید آهسته تر از قلب هیجان زده اش میچرخد و در بی صدا باز می شود.

خانه غرق در سکوت و تاریکی ست، یک لحظه از ذهنش میگذرد که نکند باعث ترس میلاد شود و تصمیم می گیرد اول چراغ حال را روشن کند بعد یک جوری اعلام حضور کند. دستش که کلید چراغ حال را لمس میکند متوجه صدای زمزمه می شود. توی صدم ثانیه عصبانیت همه وجودش را پر میکند. فکر میکند که میلاد به یکی دوستانش و دوست دخترش اجازه داده شب را خانه شان بماند. میلاد می دانست که او  از این کار متنفر است اما بی توجه به حس شادی چنین کاری بود. فقط خدا خدا میکرد که توی اتاق آنها و روی تختشان نباشند. از آن فاصله تشخیص نمیداد صدا مربوط به کدام اتاق است. از شدت عصبانیت داشت منفجر میشد. تا رسیدن به راهرو منتهی به اتاق ها به این فکر کرد که حساب میلاد را برای این کارش خواهد رسید. عصبانیتش وقتی به نهایت رسید که متوجه شد صدای نفس ها و زمزمه ها از اتاق خوابشان می آید، گاهی عصبانیت قدرت تصمیم گیری را سلب میکند و آدم فقط به خالی کردن حرصش فکر میکند. پس به جای اینکه اول برود سروقت میلاد و دعوا راه بیاندازد انتخاب میکند در نیمه باز اتاق را باز کند و چراغ را روشن کند. با اینکار هم دوست میلاد و دوست دخترش از خجالت آب می شدند، هم میلاد.


روشن شدن اتاق دستور دیدن را از چشم هایش برای مغز می برد و مغز فرمان دیدن را صادر می کند.

میلاد را می بیند، برهنه و عرق کرده، فرو رفته در آغوش زنی ناشناس.

دومین فرمان از زانوهایش برای مغز ارسال می شود و مغز خیلی سریع فرمان خم شدن را صادر میکند.

برخورد زانوهایش با سرامیک درد دارد اما شوک حاصل شده از دیدن میلادِ برهنه، تنیده در آغوش زنی ناشناس آنقدر زیاد است که متوجه درد زانوهایش نمی شود.


میلاد با روشن شدن غیر منتظره اتاق غیر ارادی به سمت در نیم خیز شده و چشمش به ورودی اتاق می افتاد و شادی را در حالیکه در چشم بهم زدنی چهره اش از قرمزی به سفیدی می رود را می بیند و آرزو می کند دیدن همسرش در آستانه در وقتی او فرو رفته در آغوش شیده است کابوس باشد. اما نه کابوس نیست. زانوهای شادی خم می شود و محکم با زمین برخورد می کند. حس می کند زمان ایستاده یا روی یک دور کند آزار دهنده می گذرد.


با روشن شدن غیر منتظره اتاق چشم های شیده باز و اولین تصویری که به مغزش مخابره میشود چهره برافروخته شادی ست که در صدم ثانیه سفید می شود. صدای برخورد زانوهای شادی با زمین تنش را می لرزاند. برای لحظه ای زن بی رمق و شوک زده که روی زانوهایش افتاده را مادرش می بیند و غیر ارادی برای کمک کردنش خیز بر می دارد.


شادی از تمام توانش برای بالا بردن دستش به نشانه ممانعت از نزدیک شدن زن غریبه فرو رفته در تختش و آغوش همسرش استفاده می کند.


میلاد انگار قدرت تکلم را به کل از دست داده باشد. حس می کرد هیچ وقت توانایی بیان حتی کلمه ای را نداشته و نخواهد داشت. پر از شرم، پر از غم، پر از درد با حالت نیم خیزی که با روشن شدن اتاق غیر ارادی انجام داده بود به تخت میخ می شود و فکرهایی بی سر و ته با سرعت نور از مغزش می گذرد، زمان همچنان ایستاده.


شیده با وجود ترس و خجالتی بی مرز همچنان خیره به چشم های خالیِ از حس شادی ست. حس می کند شادی همینطور روی زانوهایش مرده اما حرکت دستش برای نشان دادن اینکه نمیخواهد کسی نزدیکش شود نشان می دهد که هنوز نفس می کشد.


شادی باز هم میخواهد  از تمام توانش برای گفتن کلمه هایی که با سرعت و بی نظم از مغزش می گذرد استفاده کند، اما بی فایده است. نتیجه تمام تلاشش خارج شدن اصواتی نامفهوم از حنجره است.


میلاد تصمیم می گیرد که هرطور شده از جایش بلند شود برود سراغ شادی و بغلش کند! نه بغل نه، به پایش بیفتد. اما قبل از بلند شدن یاد بدن عریانش می افتد و زنی که همچنان به تختِ شادی و خودش چسبیده. نمی شود، نمی تواند.


شیده بی اراده سعی می کند ملافه رو بپیچد دور خودش. دوست دارد قطره ای شود و فرو رود در زمین. فکر می کند کاش این لحظه آخرین لحظه زندگیش باشد. شادی را جز در عکس ندیده بود، رقیبش بود اما همیشه موفقیت، قدرت و غرورش را تحسین می کرد. حالا از دیدن خودش و میلاد در آن موقعیت اسفبار با حضور شکست خورده شادی بدترین لحظه زندگیش را رقم می زند.


شادی اینبار تلاش می کند از جایش برخیزد. با کمک گرفتن از ستون در بلند می شود. احساس می کند تمام تنش درد می کند. انگار با سرعت به جسم سختی برخورد کرده باشد. خروج تنها یک کلمه با سه هجا از حنجره اش مقدار زیادی از انرژی نداشته اش را تحلیل می برد.


میلاد وقتی تلاش شادی و ایستادنش را می بیند در حالی که سعی می کند با لحاف تنش را بپوشاند بلند می شود اما شادی با تحکم و خشم تنها یک کلمه می گوید: "نیا!"


شیده همچنان چسبیده به تخت شاهد رفتن زنی با شانه های افتاده است. زنی که همیشه آرزو داشت جای او باشد. نه برای اینکه همسر میلاد بود نه. به خاطر تفاوتش با خودش و همه زن هایی که دیده بود. به خاطر موفق بودنش. به خاطر وقار خاصی که داشت و همیشه ورد زبان میلاد بود. به خاطر ...


شادی همیشه فکر می کرد تصمیم برای رفتن از خانه ای که نه سال و اندی از عمرش را آنجا گذرانده حداقل ماهها زمان خواهد برد. فکر می کرد حداقل باید یکی دو تا چمدان ببندد. اما چمدان بستنش شبیه فیلم ها نخواهد بود که خیلی تند و عصبی باشد، فکر می کرد بی دعوا و جنگ، سر صبر طوری که شایدبستن چمدانها حتی چند روزی زمان ببرد. اما حالا از خانه اش می رود بیرون، بی هیچ وسیله، حتی کیف دستیش را هم نمی برد، حتی در خانه را نمی بندد. بهت زده در حالیکه اتقاقات چند دقیقه اخیر و چیزهایی که دیده برایش قابل هضم نیست راه می افتد توی کوچه، بی هدف، بی مقصد، با قلبی که ضربانش کند شده، با بغضی که حتی قابل شکستن نیست. به خودش فکر می کند و شانه های افتاده ای که دیگر استوار نیست. به دردِ زانوهایی که چند دقیقه پیش از رمق افتاد و باعث زمین خوردنش شد. به میلاد برهنه در آغوش زنی ناشناس که نمی دانست معشوقه اش است یا یک زنی خیابانی. چه فرقی می کرد، دانستن دردش را کم نمی کرد.


میلاد چند دقیقه بعد از رفتن شادی بی رحمانه پرتاب می شود به دنیای واقعی. از لحظه دیدن شادی و تا چند دقیقه بعد از رفتنش توی هپروت بود اما حالا می دانست که زندگی نه ساله اش و همسرش را برای همیشه از دست داده. گناهی نابخشودنی تر از معاشقه با شیده وجود نداشت. شلوارک و تی شرتش را می پوشد، سیگار و فندکش را برمیدارد، به  تراس می رود و سیگارش را روشن می کند. سیگار کشیدن در محیط خانه تنها در حضور شادی امکان پذیر نبود اما حالا هوای تازه میخواست، تنهایی و ندیدن شیده را.دیدن کیف دستی شادی و چمدانش از پنجره، وسط حال دهان کجی می کند، یعنی حالا کجاست؟ با آن حال خراب، بدون کیف، پول و مدارک؟ فکر کردن به شادی و اینکه حالا کجاست حالش را خرابتر می کرد. هیچ راهی وجود نداشت، هیچ راهی برای برگشتن و اصلاح کردن. تا روشن شدن هوا همان جا ایستاد و سیگار با سیگار آتش زد، پک های عمیقش به سیگار دردش را کم نمی کرد.


شیده مات و مبهوت مچاله می شود گوشه اتاق. چند دقیقه بعد از رفتن شادی، از تخت فرار می کند، انگار تکه هایی از شادی چسبیده باشد به تخت. از نوجوانی هایش تا به امروز اشتباهات زیادی مرتکب شده بود و بعضی  اشتباهاتش آنقدر بزرگ بودند که بار عذاب وجدانشان هنوز روی شانه هایش سنگینی می کردند اما هیچ کدام مثل این یکی نبود. اتفاق امروز کاشانه کسی را ویران کرده بود. نه ویرانگری کاشانه اشتباه نبود، فاجعه بود. سالها از الهام بیزار بود، فکر می کرد بوی تعفن می دهد، چون زندگی مادرش را دزدیده بود، چون مایه عذاب بچه هایش شده بود، اما حالا خودش هم یکی بود لنگه الهام، چه فرقی داشت؟؟ تازه دردی که به واسه کارش به شادی منتقل شده بود به مراتب سنگین تر از درد مادرش بود. مادرش زنی بود که چند همسر داشتن برای مردها را حقشان می دانست. می گفت "خدا و پیغمبر حلال کردند هر چند که برای ما زن ها عذاب باشد." اما طرز فکر شادی با مادرش زمین تا آسمان تفاوت داشت. برای شادی موضوع خیانت میلاد غیر قابل قبول بود. شکستن میلاد و مرگ شادی را در یک لحظه دیده بود و مقصر اصلی این ویرانی بود. بغضش می شکند و بی صدا اشک می ریزد اما اشک هم دردش را دوا نمی کند.


شادی راه می رود و فکر می کند، زندگیش را مرور می کند، خاطراتشان را،  اگر به آن کافه دنج نمی رفت، اگر به گذشته بر نمی گشت، اگر بلیت پیدا نمی شد، اگر ساعت آمدنش را به میلاد می گفت، چند سال دیگر زندگیشان با دروغ و خیانت میلاد ادامه پیدا می کرد؟

میلاد پک های عمیق به سیگار می زند و فکر می کند. فکر کردن به شادی، به حال خرابش، به زندگیشان، به اشتباهاتش بار عذاب وجدانش را سنگین تر می کند. چیزی درونش فرو ریخته و مغزش از فشار در حال انفجار است. اگر شادی زودتر بر نمی گشت، اگر نمی فهمید، تا کجا پیش می رفت؟

شیده کز کرده کنج دیوار اشک می ریزد. فکر می کند به امروز، به دو سال رابطه پنهانی، به سالها قبل، مادرش، خودش، الهام و شادی. بوی تعفن می دهد، بوی کثافت. مسبب اصلی ویرانی کاشانه ای بود. اگر شادی زودتر بر نمی گشت، اگر نمی فهمید، تا کجا پیش می رفت؟؟؟؟


پایان

نظرات 4 + ارسال نظر
پیک دوشنبه 27 اردیبهشت‌ماه سال 1395 ساعت 07:32 ب.ظ http://eshtebahinevis.blogfa.com/

عجب داستانی بود!
تحسینت میکنم.
البته به نظرم یکی دو جاش باید بهتر می بود مثل "فرمان از مغز به زانو" و تکرار اون چون یکم علمی به نظر میرسه تا ادبی
ولی برای من خیلی خوب بود آفرین :)

متشکرم دوست

عاصی سه‌شنبه 28 اردیبهشت‌ماه سال 1395 ساعت 02:02 ب.ظ

آخ
خیلی خوب نوشته بودیش
ولی چقدر تلخ بود خانوم جان... و چقدر تکراری و ملموس... انگار خیانت مردها شده روتین جامعه...

به نظرم کلا خیانت روتین شده

Sara سه‌شنبه 28 اردیبهشت‌ماه سال 1395 ساعت 07:50 ب.ظ

خیانت بقدر کافی وحشتناک هست و وقتی لو میره و کسی میفهمه شریک زندگیش بهش خیانت کرده وحشتناک تره.. من ترجیح میدم اگه روزی از طرف کسی خیانتی به زندگیم شد هیچوقت نفهمم..

واقعا

zahra چهارشنبه 29 اردیبهشت‌ماه سال 1395 ساعت 12:33 ب.ظ

کاش نمیفهمید ولی خب یه پایان تلخ بهتر ا یه تلخیه بی پایانه

دقیقاً

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد