*زندگی ادامه دارد...

کسی که بی صبرانه منتظر تماسش بودم، زنگ نزد، تا زندگی به روال قبل ادامه داشته باشد.

از صبح توی ذهنم داشتم جملات مناسبی برای نوشتن خبری خوب آماده می کردم.

میخواستم کلماتم بیانگر حس عمیق خوشحالیم باشد.

از صمیم قلبم میخواستم شریکتان کنم در شادیم.

اما نشد.

از عصر دارم خودم را سرزنش میکنم که اصلا چرا گفتم؟؟

نباید شریک نا امیدی من می شدید!

اما زندگی همچنان ادامه دارد برای دنبال کردن آرزوهایمان.

برای خلق امید از اتفاقات هر چند کوچک...

*از دیروز تا فردا

از دیروز منتظرم و تا فردا ساعت 4 منتظر خواهم بود.

شاید یک اتفاق خیلی خوب، جبران همه تلخی های چند وقت اخیرم باشد.

از دیروز دستان بیشتر از همیشه عرق می کنند و به شدت استرس دارم.

تا فردا چراغ های امید روشن هستند.

کاش خاموش نشوند...


پ.ن: اگر اتفاق خوب افتاد، اولین جایی که خبرش منتشر خواهد شد، همین جاست.

*دفترچه بنفش

*شب بسیار سختی بود دیشب. با دنیایی از بغض و افکار منفی خوابم برد. یک عالمه تصمیمات تلافی جویانه گرفتم و با خودم عهد کردم که همه شان را عملی خواهم کرد.

اما صبح به طرز عجیبی شاداب و پرانرژی بیدار شدم و تا رسیدنم به دفتر به زندگی لبخند زدم...


*یک دفترچه بنفش خریدم برای نوشتن حرفهایِ تلخم. به زبان آوردنشان که هیچ سودی نداشت، شاید نوشتنش دردی از من دوا کند!

*بیشعوری!

*حالا که ماه رمضان تمام شد و کافه نشینی میسر، کافه مان افزایش قیمت 57 درصدی اعمال کرد. ما هم خیلی شیک با دیدن منو، بدون سفارش کافه را ترک کردیم.

انصاف هم چیز خوبی ست!


*چندتایی آرزو دارم، آنقدر دور هستند از من که گاهی فکر می کنم  رویا باشند. با این حال هر روز صبح مسیر پیاده تا دفتر را فکر می کنم به آرزوهایم و با خودم تکرار می کنم که فاصله ای نیست، من به همه تان خواهم رسید!


*همیشه وقت هایی که باید باشد، نیست. به جای غر زدن باید یاد بگیرم که حذف کنم لحظه هایی که باید باشد را!


*هرکس برای خودش و زندگیش الویت هایی دارد که تغییرشان بسیار سخت و پیچیده خواهد بود. باید سختی هایش را به جان بخرم. حس می کنم با این تغییرات، دیوارهایی خواهد شکست. به شدت نیازمند این شکستن ها هستم.


*عجیب دلم می خواهد کتاب بیشعوری را به مدیرمان هدیه کنم! اینقدر که در اکثر دسته بندی هایش جا می گیرد، همسر بیشعور، پدر بیشعور، کارفرمای بیشعور، رفیق بیشعور و ...

*یک استقبال گرم!!!

*الحق که مرده پرستیم

چه استقبال گرمی شد از پیکر آقای کیارستمی. گویا فرش قرمز هم پهن کردند برای ورودشان به ایران.

چقدر پیام تسلیت دیدم این چند روز!!!

اینقدر فیلم هایشان اکران نشده که من خیلی نمی شناسمشان.

یادم هست پارسال سینمای پارک هنرمندان "کپی برابر با اصل" را اکران کرد. اما آنقدر سانس هایش محدود بود و بد ساعت که با تمام تلاشم، امکان دیدنش فراهم نشد.

دلم می گیرد

کاش تا زنده بودند فرش قرمز پهن می کردیم.

کاش تا زنده بودند آثارشان اکران می شد...

 

*بعد از تماشای فیلم "ایستاده در غبار" ذهنم درگیر مردیست که سالها پیش در تاریخ گم شد.

مردی  معتقد با باورهای محکم.

فکر می کنم که بعد از سالها اسارت برگردد.

برگردد و ببنید وطنش را.

وطنی که دنیایی فاصله گرفته از آرمان ها و باورهایش!

فکر می کنم که درد دارد. 

دردی بزرگتر از سالها دوری و اسارات.

دلم می گیرد برای مردِ آرام و خشمگین آن سال ها!

*دراکولا نروید لطفا!

اگر یک روزی حوصله تان خیلی خیلی سر رفت،

اگر هیچ کاری برای انجام دادن نداشتید،

اگر سینما تنها گزینه تان بود،

اگر دراکولا هم تنها فیلم روی پرده،

اجازه بدهید حوصله تان سر برود اما این فیلم را برای دیدن انتخاب نکنید.

متاسفم برای اینکه سهمی که در آمار فروش این فیلم مضحک و مزخرف داشتم.

متاسفم که سینما پر بود.

متاسفم که آمار فروشش بالاست.

متاسفم برای آقای عطاران به خاطر ساختن این فیلم...

*دلخوری های زیر پوستی

از حرفِ ساده من برداشت اشتباهی می کند و خیلی زیر پوستی تند می شود.

توضیح می دهم که برداشتت اشتباهی بود و خیلی زیرپوستی دلخور می شوم.

حس می کنم متوجه اشتباهش می شود و با جملاتی خیلی زیرپوستی معذرت خواهی می کند.

آن دیوانه توی ذهنم حرف های می زند و خیلی علنی به مبارزه دعوتم می کند!

و من خسته تر از آنم که گوش کنم حرف هایش را!

آرام باش،

این نیز خواهد گذشت!

*زن بودن

دلم می خواهد زنی خانه دار باشم.

از همان زن هایی که صبح که بیدار می شوند و تلفن را بر میدارند و زنگ می زنند به خواهر و مادر و دوست و ... و ساعت ها حرف های خاله زنکی می زنند، همزمان غذا درست می کنند، گردگیری می کنند، لباسهایی که صبح همسرشان به خاطر عجله اش در آورده و بخش کرده جمع می کنند و ...

از همان زن هایی که بعد از یکی دو ساعت تلفن بازی و کار لم می دهند روی کاناپه و سریال های آبکی می بینند.

از همان زن هایی که دغدغه شان انتخاب غذا برای شام و ناهار است، انتخاب لباس مناسب برای دورهمی آخر هفته، انتخاب یک گردنبند از میان چند تایی که عاشقشان شده و شوهرشان قول داده برای سالگرد ازدواج می خرد.

دلم سکون می خواهد و آرامش.

از جنگیدن خسته شدم. از تلاش برای اثبات قوی بودنم...


*کوچولوی احمق!

*چهار سال از زندگی مشترکشان می گذرد و دخترک تازه بیست و سه ساله شده! 

چقدر کم سن و سال بوده برای بازی! برای تیشه برداشتن، برای ساختن روی ویرانه های دیگری!

کوچولوی احمق!

از وقتی فهمیدم نمی دانم باید منتفر باشم یا دلم بسوزد به حالش.


*کاش تابستان که می شد. مردم عطرهای گرم و تندشان را پنهان می کردند توی پستو.

سرم درد می کند از گرمی هوا و رایحه گرم و غلیظ آقای راننده!


*دیشب ساعت هفت و نیم خوابیدم. صبح خیلی هم راحت بیدار نشدم!

هفته گذشته هم خیلی کم خوابیدم، هم خوابم کیفیت نداشت.

نه اینکه جای خوابم خوب نباشد، یا راحت نباشم، نه! فقط هرجایی باشم جز اتاقم، عمیق خوابم نمی برد.


*یک روزی، یک آدمی به دروغ گفت مریض است و هیچ وقت بچه دار نمی شود!

حالا امروز دروغی که چند سال پیش گفته بود، راست شده.

مامان می گوید انرژی فرستاده برای کائنات، کائنات هم پاسخ داده.

دلم یک طوری شده. آدم باید مراقب حرف هایش باشد، مراقبِ دروغ هایی که می گوید.

*سفر به یاد ماندنی

سفر چند روزه ام تمام شد.

خوبی هایش دور از انتظار بود.

یک استقبال گرم داشتم توی فرودگاه که از شوق لبریزم کرد. بعدش هم که دوستانم سنگ تمام گذاشتند. آنقدر برنامه ام پر بود که چند روز از دنیای مجازی و کار فاصله گرفتم.

فقط خیلی دوست داشتم دلم را پاک کنم از کینه، اما نشد. بعد از سالها هنوز یک جایی از قلبم داغ است...

*دوستی؟؟ شاید هم دشمنی!

*مرز بین دوستی و دشمنی به باریکی یک موِ و تشخیص دوست و دشمن از سخت ترین کارها!

دوست ندارم به دشمن بودنش فکر کنم، اما حالا می دانم که خیلی هم دوست نیست!!!


*پر از هیجانم، پر از شور، پر از ترس، پر از شادی!

در حال تجربه کردن دنیایی از احساسات متناقض!!!!


*هیچ اهمیتی ندارد که امشب هیچکس به استقبالم نمی آید.

تنهایی امشبم  شاید دلیل خوشبختی این روزهایم باشد.


*ماموریتِ ده روزِ همراه با خانواده که اداره شان تحمیل کرده، یادش آورده که دلش می خواهد خانواده داشته باشد.

حالا  اگر سفرِ ده روزِ مجردی بود، شکرگزار خدا می شد که مجرد است!

*ندای درون

مجبور شدم به خاطر تغییر ساعت پرواز برگشت که طی یک پیامک اعلام شد، بلیتم رو عوض کنم. چون شنبه دیگه نمی رسیدم بیام سرکار. 

هم چهل هزار تومن گرون تر شد، هم ایرلاینش مزخرف شد اما از اونجایی که بنده بسیار آدم وظیفه شناس و منضبطی هستم، همه چیز رو به جون خریدم که شنبه اول وقت سرکار باشم!!!!

گرچه الان پشیمونم به خاطر عوض کردن بلیتم، چرا که اینجا ارزش وظیفه شناسی و انضباط رو نداره.

امان از این ندای درونم که می خواد متقاعدم کنه که کارم درست بوده. داره می گه: "دلیلی نداره که اگه کسی یا جایی مشکل داره، تو خودت رو عوض کنی و آدم بدی بشی."

*چهارشنبه های دوست داشتنی

*به طرز عجیبی نسبت به همه کارهاش بی تفاوت شدم.


*موقع بیدار شدن، قراری با خودم گذاشتم!

عصر اگر کاری رو انجام بدم، دو روز با خودم قهر می کنم.


*برای آخر هفته هام یه کاری دست و پا کردم که اگه از پسش بر بیام، جدای از مسائل مالیش، یه تجربه کاری خوب میشه برام.

سخت هست، اما من می تونم.


*چهارشنبه بهترین روز هفته س. مخصوصاً از ظهر به بعدش

*عنوان ندارد

کم کم دارم به این نتیجه می رسم که هیچ وقت، ایده آل برای هیچ مردی نخواهم بود. 

چون اگر دلایلم برای انجام کاری منطقی باشد، انجامش خواهم داد و از موضعم عقب نشینی نخواهم کرد. چون معمولاً علاقه ای به تکیه کردن ندارم. چون هیچ موضوعی را بی دلیل نمی پذیرم و باور نمی کنم.

گویا همه اینها حس مردانگی می کُشد در مردها. گویا مردها دوست دارند که یک وقت هایی حرف شنوی داشته باشی و چشم گفتن، هر چند بی دلیل حالشان را خوب می کند، گویا بعضی وقت ها انجام یک کارهای پیش پا افتاده مثل عوض کردن لامپ سوخته در تقویت حس سوپرمن بودنشان موثر خواهد بود، گویا دلشان می خواهد یک وقتهایی حتی اگر حرف هایشان خیلی دور از ذهن باشد باور کنی و قند ته دلت آب شود!