*عنوان ندارد...

*نزدیک به دو ماه هست که شب و روزم را برای رسیدن به یک هدف گذاشتم و امروز مبلغ اولین پروژه ام پیشاپیش واریز شد.

خوشحالم، با اینکه دیروز قبل از صد در صد شدن اولین پروژه ام همکارانم از شدت حسادت حسابی از خجالتم در آمدند و کاری  کردند که تا نیمه های شب بغض داشتم، استرس هم دارم، چون اولین پروژه ام خیلی هم کوچک نیست.


*همین حالا که دارم اینها را می نویسم، دیگر خوشحال نیستم، همین حالا که دارم اینها را می نویسم، بغض کردم و دلم میخواهد هر جایی باشم جز اینجایی که هستم.

همین حالا درست بعد از رسیدن به یکی از بزرگترین هدف های زندگیم دلم میخواهد که دیگر نباشم.

خسته ام خیلی زیااااد. ...


*کاش امشب هم نیامده بودم اینجا.

عمر شادی ها چقدر کوتاه است.


*سارا کجایی؟؟؟

*بی زمانی

*دلم برای اینجا و  نوشتن تنگ شده.

اما این روزها عجیب دچار بی زمانی شدم!

این روزها دلم میخواهد روزها به جای بیست و چهار ساعت بشود سی ساعت، سی و پنج ساعت.

این روزها مشغول کاری شدم که خیلی جذاب است، اینقدر که تمام آخر هفته و تعطیلاتم را درگیرش بودم، هنوز کامل به نتیجه نرسیده اما تلاش می کنم تا رسیدن به نتیجه قطعی...


پ.ن:

دلم برای همه خیلی تنگ شده.

اما سارا، عاصی و ماهی واسه شما بیشترتر