*صبوری میکنم!

به لطف آرام‌بخش های مزخرف نفس میکشم.

مثلا همه چیز خیلی خوب پیش می رود.

"س" دعوتم میکند به آرامش و میخواهد کمی دیگر صبر کنم.

صبر؟!!!!

صبر هم می کنم، مگر راه دیگری هم هست؟؟؟!

*از ویژگی های بارز محیط کار ایرانی!

چقدر حرف دارم واسه گفتن و چقدر وقت ندارم واسه نوشتن!

این روزا از صبح تا عصر بی وقفه کار میکنم و واقعا خسته م.

محیط کارم گاهی واقعا غیر قابل تحمل میشه.

یه همکار دارم که در وصفش نمیدونم چی بگم؟؟؟

نمیتونم بگم خوبه، چون نیست.

نمیتونم بگم بده، چون نیست.

یه وقتایی مهربونه، یه وقتایی بدجنسه، یه وقتایی زیر آب زنه، یه وقتایی همراهه، یه وقتایی حسوده، یه وقتایی از خواهر نزدیکتره! خلاصه یه پکیج کامل از دنیایی از تناقصات تو مخی و گیج کننده س.

یه همکار جدید هم اومده که فعلا خوبه. یه دختر آروم و باشخصیت که با وجود اینکه پدرش یه آدم پولدار و سرشناسه و میتونه پیش پدرش کار کنه و یه جورایی ریاست کنه، کار کردن تو دفتر ما و کارمند بودن رو انتخاب کرده. این روزا بودنش باعث شده فضای کار قابل تحمل تر باشه، مخصوصاکه این اواخر تحمل میم داشت از توانم خارج میشد و اگه آقای سین دوست داشتنی نبود چه بسا قبل از اومدن الف، مثل الباقی کسانی قبل از من تو این پوزیشن مشغول شدن، نهایتا بعد از دو سه ماه یا در رفتن یا به واسطه زیر آب زدن میم اخراج شدن، شرکت رو ترک می کردم.

الف بعد کمتر از دو هفته خسته شده و احیانا داره فکر میکنه فرار رو به قرار ترجیح بده!!!!

در نهایت این روزها به این نتیجه رسیدم که هیچ جا و هیچ چیز و هیچکس صد در صد خوب نیست و تجربه ثابت کرده که تو هر محیط کارحداقل  یه نفر هست که هفته ای حداقل دو سه بار گند بزنه به اعصاب و روانت و حالت رو بهم بزنه از هر چی کار و همکاره و داشتن حداقل یه همکار عوضی از ویژگی های یه محیط کاری ایرانیه! !!!  

البته من نمیدونم اماشاید جاهای دیگه دنیا هم از این خبرا باشه.

در هر حال با وجود میم خدا به ما رحم کند.

*چی می شد واقعا؟

چی می شد اگه فردا هم تعطیل بود؟؟؟



*روزهای خوب

*روزهای گذشته خیلی خیلی خیلی سخت گذشت.

آنقدر سخت که پر از ناامیدی بودم. پر از احساسات منفی و سیاه، پر از بغض...

دیشب اما بعد از مکالمه ی کوتاهم با "س" حالم بهتر شد.

"س" نماد آرامش است و مملو از انرژی های مثبت.

چقدر خوب که فعلا هست و ای کاش نمی رفت...

امروز اما خوب بود،

بعد از مدت ها با خواهر جان دو تایی رفتیم خرید.  یعنی قرار برای خرید نداشتیم، می خواستیم برویم خیاطی برای لباس دوست داشتنی من که برای مراسم خواهرجان خریدم و نیاز به کمی تغییرات دارد. متروهای شلوغ و مسیر تمام نشدنی غرب به شمال شرق باعث شد آنقدر دیر برسیم که خیاط باشی رفته باشد. با وجود خستگی بعد از کار و راه طولانی و شلوغی مترو و خیابان ها و سرمای ناجوانمردانه هوا و نبودن خیاط باشی دلخور نشدیم. بالاخره اول ماه است! می شد راه بیفتیم توی بازار و آتش بزنیم به حقوق چندرغازیمان. چقدر خوب شد که رفتیم، دلم برای با هم بودنمان تنگ شده بود. خیلی خوش گذشت، حالم خوب شد...

 

*اولین پروژه عکاسیم، یکشنبه آغاز می شود.

خوشحالم،

استرس هم دارم!

شاید هیچ آدم عاقلی مثل من شروع نمی کرد. فکر کنم چون خیلی عاقل نیستم دل به دریا زدم.

استادم می گفت عکاس های حرفه ای هم نمی روند دنبال این مدل عکاسی، خیلی دردسر دارد!

به خاطر علاقه ام سخاوتمندانه هر چه در چنته داشت برایم رو کرد تا همیشه مدیون محبتِ بی دریغش باشم.