ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | |
7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 |
14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 |
21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 |
28 | 29 | 30 | 31 |
دهمین ماه از سال نود و پنج هم رو به اتمامِ!
انگار از وقتی به دنیا اومدم تا چند سال پیش گذر زمان یک روند آهسته و منطقی داشت، اما از چند سال پیش تا به امروز تند، درهم و غیر قابل باور میگذرد...
می خواهیم با هم حرف بزنیم و من طرز عجیبی استرس دارم!
انگار نه انگار که سالهاست می شناسمش...
آدم ها با تغییر شرایط زندگیشان تغییر می کنند.
این تغییر هم خوب است، هم کمی وحشت آور.
فکر می کنم باید به خوبی هایش بیشتر فکر کنم!
از آدم های خیلی حق به جانب باید ترسید....
دیروز خیلی غیر منتظره مادرش با مامان جانم تماس گرفت و برای پنجشنبه اجازه خواستگاری گرفت.
هنوز شوکه ام و انگار توی دلم رخت می شویند.
فاصله زیاد فرهنگی و اعتقادیمان به شدت ترسناک است.
میخواهد یک چیزهایی را پنهان کند. نه بهتر است بگویم دارد انکارش می کند! می گوید همچین اتفاقی نیافتاده!!!
توی این چند سال هم هیچ وقت دوست نداشته در موردش حرف بزنیم اما انکار امروز، واقعا دلم را لرزاند.
انکار یعنی با موضوع کنار نیامدی و برایت قابل هضم و پذیرش نیست.
دلم می لرزد.
قلبم تند تند تند می تپد...