*از سینما تا پنجم اسفند...

*دیروز بعد از کار دلم میخواست بروم بیرون، اما او گفت که کار دارد و بیشتر از کار حوصله بیرون آمدن ندارد!

من هم پذیرفتم که بروم خانه، ده دقیقه بعد با دوستش رفت جشنواره فیلم "رگ خواب" ! من هم به جای خانه با دو تا از دوستانم رفتم مظفر(پاتوق سه نفره مان). 

ناراحت شدم اما نه آنقدر که به خود خوری بیفتم، فقط کمی دلخور شدم اما وقتی بعد از سینما زنگ زد و گفت که نیمه های فیلم دلتنگم شده و از رفتنش به آنجا پشیمان، انگار آتشم زدند.

شاید هر کسی از شنیدنش ذوق مرگ می شد، اما من به شدت عصبانی شدم. دعوایمان شد و تا می توانستم غر زدم اما در نهایت با پذیرفتن اشتباهش و معذرت خواهی تمام شد.

خیلی تغییر کردیم!!!!


*رفتیم "سلام بمبئی"، فیلمی که هیچ علاقه ای به دیدنش نداشتم. یک فیلم ایرانیِ هندی! عاشقانهِ درام طور با یک پایان تلخِِ سر هم بندی شده و حتی بدتر از تصوراتم. یک انتخاب بود از سر بی برنامگی و نداشتن گزینه ی بهتر...

راستی گول پوسترها و تبلیغات فیلم هفت ماهگی را نخورید، تم طنز و خنده که ندارد هیچ، خیلی هم تلخ است.

آن پنجشنبه سیاه که پلاسکو فرو ریخت برای فرار از سرما و بغض بزرگی که گلویمان را گرفته بود بین "خانه ای در خیابان چهل یکم" با آن پوسترهای سیاه و "هفت ماهگی" با پوسترهای سفید و طنزگونه، انتخاب کردیم ساعتی از سیاهی و تلخی فاصله بگیریم اما تلخ تر شدیم، زهر شدیم. وصف زندگی های امروزی بود، پر از خیانت و کثافت با یک پایانِِ تلخ که با به دنیا آمدن بچه ای می خواست روشنش کند.


*پنجم اسفند وقت محضر گرفتیم، از پنج اسفند خوشم می آید، اولین پست وبلاگیم پنجم اسفند ماه هشتاد و یک بود، دومین وبلاگم هم پنجم اسفند هشتاد و سه شروع شد، پنجم اسفند ماه هشتاد و نه توی مهمانی یک دوستی که حالا دیگر دوستم نیست بعد از یک تماس تلفنی یک تصمیم بزرگ برای زندگیم گرفتم و حالا پنجم اسفند ماه نود و پنج دارم  پا به عرصه جدیدی از زندگیم می گذارم و جالب اینکه دو سه شب پیش توی اینستاگرام دیدم که پنجم اسفند روز عشق ایرانی ست! می دانستم روز عشق ما توی اسفند است اما روزش را نمی دانستم...


*پنج شنبه تولد خواهرزاده اش است، خواهرش شنبه تماس گرفت و دعوتم کرد، اما روز قبل از تماسِِ دعوت گفته بود که "س" خیلی دلش می خواهد دعوتم کند اما گفته بهتر است تا قبل عقد رسمی توی مراسم خانوادگی نباشم، دروغ است اگر بگویم اصلاًً ناراحت نشدم، مخصوصا که او از خیلی قبل ترها توی جمع خانوادگی من جایگاه ویژه داشته، اما به ناراحتیم پر و بال ندادم و این مدل طرز تفکر و تصمیم گیری را گذاشتم به پای تفاوت فرهنگی و اعتقادیمان.

بعد از تماس خواهرش کمی تغییر موضع داد و کمی هم برای بودنم اصرار کرد، امشب هم بعد از تماس تلفنی با خواهرش گفت که بروم، اما خودم دلم نمی خواهد، نه اینکه بخواهم خودم را بزنم به برق و ژست بگیرم، نه، فقط دلم نمی خواهد جایی بروم که میزبانش به خاطر ناراحت نشدنم دعوتم کرده باشد.

مخصوصا که او بین اینکه دلش میخواهد باشم و فکر می کند که بودنم خیلی هم جالب نیست درگیر شده ...


*پست گذاشتن با موبایل خیلی سخت است، اما حرف هایم قلنبه شده بود، هنوز هم حرف دارم اما نوشتن با موبایل مزخرف است.


*کامنت های پر محبتتان را خوانده ام، فقط از پاسخ دادن و تاییدشان با گوشی خوشم نمی آید. پاسخ و تایید نظرات دوست داشتنی باید سر صبر باشد.

نظرات 1 + ارسال نظر
Sara جمعه 22 بهمن‌ماه سال 1395 ساعت 06:32 ب.ظ http://www.commaa.blogsky.com

عزیزکم نامزدیت رو تبریک میگم و براتون ارامش و شادی ارزو میکنم ایشالا عشقتون پایدار باشه
اوووه پنج اسفند ژان ژان تولد منم هستا

عزیزمی
دیگه نیستی چرا؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد