*کاشکی رو کاشتم...!

کاش اینقدر دوستم داشتی که وقتی ماشین نداشتم و واسه رفتن خونه دیر میشد ازم میخواستی که وقتی رسیدم خبر بدم 

کاش اینقدر برات مهم بودم که وقتی تا الان ازم خبری نمیشد حداقل یه پیامک بدی و ببینی سالم رسیدم یا نه!!!!  

*حسادت!!!!

حسادت احساسی که من بعد از بیست و پنج سال امروز واسه اولین بار تجربه اش کردم! 

من بچه اول خانواده ام و خواهرم چهار سال از من کوچیکتره یعنی وقتی اون به دنیا اومد من فقط چهار سالم بود اما یادم نمی آد وقتی مامان و بابا و اطرفیان توجه بیشتری به خواهرم داشتن من حتی برای لحظه یی دلخور شده باشم! 

هیچ وقت نشد به داشته های دیگران و نداشته های خودم احساس بدی داشته باشم 

هیچ وقت تا امروز نفهمیدم٬درک نکردم احساسی رو که مردم بهش میگن حسادت! 

اما امروز درکش کردم٬لمسش کردم٬فهمیدمش و چقدر بد بود!و بدتر این بود که میخواستم نشون بدم چیزیم نیست٬این حالمو بدتر میکرد... 

اینکه میگن حسادت آدمو میسوزونه راسته٬من سوختم و این و سوختن چه درد بدیه 

الان چند ساعت از اون ماجرا می گذره٬دست و پام سرده اما درونم انگار آتیش روشنه٬که قلبمو می سوزونه! 

این احساس درست از زمانی شروع شد که دوتایی دست یه یکی کردن سربه سر من بذارن و مثلا منو ضایع کنن٬وقتی بیشتر شد که دوتایی یه غذا سفارش دادن و زمانی به اوج گرفت که موقع بیرون اومدن از رستوران آرشیوشو برداشت در حالی که میتونست تخته شاسی منو برداره! 

شاید چیزهایی که باعث حسادتم شده خنده دار باشه اما واقعا منو سوزوند! 

شغلش یه جوریه که مدام با زنها در ارتباطه و من همیشه میبینم که خیلی راحت برخورد می کنه٬میگه و میخنده اما این موضوع هیچ وقت ناراحتم نکرده و موجب عذابم نشده٬اما... 

فکرم خیلی مشغوله٬دارم فکر میکنم به علتش٬یعنی چرا؟؟؟! 

شاید چون حس کردم در برابر اون کمرنگم٬چون حس کردم منو نمیبینه٬چون حس کردم دوست صمیمیم از اینکه کسی که من دوستش دارم بهش توجه داره بی نهایت خوشحاله! 

دوستم لذت برد از توجه و من شکستم از بی توجهی! 

شاید این حس هدیه خدا بود تو روزی که متعلق به زن ها و مادرهاست!!!!

*The mobile set is on

دقیقا وقتی گوشیمو خاموش کرده بودم زنگ زد! 

 

ظهر وقتی گوشیمو روشن کردم بعد از ۳ ثانیه یه پیامک رسید: 

"سلام زنگ زدم گوشیت خاموش بود بچه خیلی بد " 

 

نمیدونم ایراد از صبر و حوصله من بود یا بی فکریه اون؟!! 

مهم اینه که وقتی صداشو شنیدم یادم رفت که از دستش دلخورم و شکایتی از بی خبریش نکردم اونم یادش رفت بپرسه که چرا گوشیم خاموش بود؟! 

 

پ.ن : اندر مزایای چند وقت بی خبری اینه که طرفین از شنیدن صدای هم انقدر هیجان زده میشن که خیلی چیزا یادشون میره...

*The mobile set is off

گوشیمو خاموش کردم تا بتونم به خودم دروغ بگم! 

آره اون اینقدر منو دوست داره که گاهی دلش برام تنگ بشه و حالمو بپرسه!!!! اما خوب من چون گوشیم رو خاموش کردم تا مثلا استراحت کنم متوجه فوران احساسات که از طریق یک تماس خشک و خالی ابراز میشه نشدم!!! 

یکی نیست بگه آخه حماقتم حدی داره 

کاش اینقدر نیازمند حضور کسی نبودم که بودنم رو نمی بینه

 

*خالی

امروز قرار بود با یکی از دوستام برم بیرون٬اما وقتی از دانشگاه برگشتم تمام انگیزه هام واسه بیرون رفتن واسه دیدنش و دادن کادو تولدش و گرفتن کادو تولدم و ... تموم شد!هر کاری کردم دیدم نمی تونم٬حوصله ندارم٬بی ماشینی رو بهانه کردم(البته واقعا ماشین نداشتم)نرفتم و دلخورش کردم،خیلی بده اما دلخوریش هیچ احساسی رو در من بیدار نکرد!
چرا اینجوری شدم؟!انگار هیچی تو این دنیای بزرگ نیست که خوشحالم کنه یا حتی ناراحتم کنه٬دیگه دلتنگ هم نیستم٬عصبانی هم نیستم!دیگه هیچی نیستم!
قلبم خالی شده از عشق،از نفرت،از احساس!
فکر کنم این آرزویه دیروزم بود!!؟
آره چند وقت پیش آرزو کردم که خالی شم که خنثی شم،آرزو کردم یه جوری بشم که هیچی برام مهم نباشه!!!
اما انگار اینم خوب نیست!نمیدونم شایدم خوبه!!!
خواااابم میاد!!!!

*مهمان

این روزها تنها کسی که مهمان تمام لحظاتم هست،نیست!  

این روزها پر از دلتنگیم! 

پر از آرزوهای محال 

آرزوهای دست نیافتنی  

خیلی خسته م 

خسته م از این انتظار بی پایان٬ 

خسته م از این دل فشرده،از اینهمه دلتنگی 

کجاست شونه ای که تکیه گاهم بود؟؟!

*عصبانی

از اینکه دیشب وقتی پرسیدی: 

-"هنوز سر تصمیمت هستی؟؟؟"

بعد من نتونستم خودمو کنترل کنم و با لرزشی که تو صدام بود گفتم : 

-"آره!" 

عصبانیم! 

از اینکه تو حس کردی دارم گریه می کنم و من در حالی که گریه می کردم دورغکی گفتم:  

-''نه!'' 

عصبانیم! 

از اینکه دقیقا وقتی ازم سوال کردی من واسه یه لحظه بین موندن و رفتن مردد شدم 

عصبانیم! 

من هنوز با تمام بدیات نتونستم خوبیات رو فراموش کنم

و دقیقا با تمام خوبیات نمی تونم چشمم رو بدیات ببندم 

نمیدونم ایراد از منه که نمیتونم گاهی فراموش کنم یا گاهی چشمامو ببندم یا از تو که بدیات و خوبیات هر دو در نهایت بود؟؟! 

منم که خوب هیچ وقت ترازوی خوبی نداشتم واسه اینکه بدها و خوبی ها رو بریزم تو کفه های ترازو و ببینم کدوم بیشتره اما حسم بهم میگه جفتشون یه اندازه ن! 

واسه همینه که نه میتونم ازت متنفر شم نه میتونم دوستت داشته باشم! 

*بد و بدتر

بغض گلومو فشار می ده 

گلوم درد می کنه 

دلم گرفته 

چشمام میسوزه،نمی دونم از خستگیه یا از فشار اشکیه که به شدت با پایین اومدنش مبارزه می کنم؟ 

به تو فکر می کنم 

آره به تو که بودی،اما هیچ وقت نبودی،از اولش هم نبودی اما من حضورتو تو زندگیم بودن معنی کردم و شونه هاتو که همیشه سرد بودن تکیه گاه...  

وحالا بزرگترین مشکلم اینه که نبودنت سخته اما بودنت سخت تر بود 

و من بین بد و بدتر ، بد رو انتخاب کردم! 

*سهم

سهم من از بودن با تو روزهای انتظار و شبهای تنهایی بود 

سهم من قلبی شکسته بود و وجودی تکیده 

سهم من اشک بود و حسرت... 

خوش به حال تو که سهمت از من ، قلبم شد...

*بهانه

مونا می پرسه: 

چته؟ 

می گم:
هیچی! 

واقعا هیچیم نیست؟ 

نه یه چیزیم هست،نه بیشتر از یه چیزه!!! 

دوست دارم گریه کنم،اما اینجا جاش نیست 

دلم شور میزنه اما دلم میخواست شیرین می زد 

 

چقدر خوبه که بهانه های کوچیک هست واسه اینکه خوشحال بشم حتی اگه عمرش کوتاه تر از نوشتن این کلمات باشه (مریم پنجشنبه واسه م حضوری زده،گفت به فکرم بوده!) چقدر خوبه یکی به فکر آدم باشه! 

 

 

نوشته شده در ساعت ۱۲:۳۰ ظهر زمان استراحت بین کلاس