*بیشعوری!

*حالا که ماه رمضان تمام شد و کافه نشینی میسر، کافه مان افزایش قیمت 57 درصدی اعمال کرد. ما هم خیلی شیک با دیدن منو، بدون سفارش کافه را ترک کردیم.

انصاف هم چیز خوبی ست!


*چندتایی آرزو دارم، آنقدر دور هستند از من که گاهی فکر می کنم  رویا باشند. با این حال هر روز صبح مسیر پیاده تا دفتر را فکر می کنم به آرزوهایم و با خودم تکرار می کنم که فاصله ای نیست، من به همه تان خواهم رسید!


*همیشه وقت هایی که باید باشد، نیست. به جای غر زدن باید یاد بگیرم که حذف کنم لحظه هایی که باید باشد را!


*هرکس برای خودش و زندگیش الویت هایی دارد که تغییرشان بسیار سخت و پیچیده خواهد بود. باید سختی هایش را به جان بخرم. حس می کنم با این تغییرات، دیوارهایی خواهد شکست. به شدت نیازمند این شکستن ها هستم.


*عجیب دلم می خواهد کتاب بیشعوری را به مدیرمان هدیه کنم! اینقدر که در اکثر دسته بندی هایش جا می گیرد، همسر بیشعور، پدر بیشعور، کارفرمای بیشعور، رفیق بیشعور و ...

*رویا یا آرزو!!!

یک نورِ دلنشین از جنس امید دلم را روشن کرده!

ده روزی می شود که رویاهایم تبدیل شده اند به آرزوهای دور و دراز اما دست یافتنی.

ده روزی می شود که آرزوهایم را دنبال می کند و لبخند می زنم و توی دلم قند آب می شود.

فردا شاید نیمی از راهِ رسیدن به آرزوهایم طی شود، شاید هم نور امید تابیده شده توی دلم خاموش شود!!!

می دانم حتی اگر خاموش شود باز هم گاهی توی ذهنم رویا می بافم و مثل همین امروز صبح، مثل همین ده روز، با بافتنشان لبخند می زنم...

رویا بافی باشد یا آرزوهای دور و دراز! فرقی نمی کند من برای رسیدن به تک تکشان تلاش خواهم کرد و ایمان دارم یک روزی، یک جایی به دستم خواهند آمد، حتی اگر آن روز فراموش کنم که دست آورد امروزم آرزوهای دیروزم بوده....