*کاتالیزورهای نفرت انگیز

احساس می کنم از یک جای بلند سقوط کردم. احساس می کنم که متلاشی شدم.

دیشب پرسیدم:

"پارسال که رفتید اصفهان، آقای "م" رفته بود دیدن دخترک؟"

لحظه ای سکوت کرد و بعد  گفت:

"بله، متاسفانه!"

زیر پایم خالی می شود با بله گفتنش و زندگیم روی یک دور تند و آزاردهنده از جلوی چشم هایم می گذرد. بغض می کنم و اشکهایم بی اختیار سرازیر می شود. یادم می افتد به دردهایم و زخم های عمیق آن روزها! پرتاب می شوم به گذشته و مرور می کنم دردها را. چهار سال گذشته اما چقدر نزدیک است!انگار همین دیروز بوده!!!!

بعد فکر می کنم به دخترک و خانم "ش"، چقدر با هم فرق دارند. فاصله شان از زمین است تا آسمان! 

مغزم تلخ  می خندد وقتی در مقام مقایسه حتی توی یک مورد هم دخترک برتری ندارد به خانم "ش".

بعد فکر می کنم روزهای آخر بهمن بود که رفتند سفر ، همان سفری که او گفته بود کاریست!!! واقعاً هم کاری بود، از ریشه زد!

و عید بود که خانم "ش" رفت که طلاق بگیرد و روزهایش آخرش برگشت تا دوباره شروع کنند.

می دانم غیر از قضیه دخترک و حتی قبل ورودش با هم مشکل داشتند و فقط احتمالاً دخترک نقش کاتالیزور را ایفا کرده.

با این حال از کاتالیزورها بیزارم.

می دانم خیلی وقتها حتی بدون حضور آنها زندگی ها ختم به جدایی می شود و خیلی وقتها همین زودتر جدا شدن ها خیلی بهتر است، اما این از گناه آنها کم نمی کند. بوی خیانت می دهند، بوی لجن! 

خانم "ش" آنقدر باهوش بود که حضور دخترک را حس کند و آنقدر مغرور، که به زبان نیاورد که فهمیده.

از دیشب مغزم دچار تهوع شده و توی دلم یک تاول چرکین شروع به رشد کرده.

گفت قبل از رفتنم به اصفهان ماجرا را نمی دانستم و وقتی هم که فهمیدم دعوا کردم و تلخ شدم. 

مغزم بلندتر و تلخ تر می خندد.

-اما موندی و موندنت مهر تائید زد به کارش. من بودم نمی موندم!

فقط می گوید:

"درسته، اشتباه کردم. اما مطمئنم که "ش" قطعا با یکی بهتر از "م" آشنا میشه، بیچاره "م" که تا دنیا دنیا بگرده مثل "ش" رو پیدا نمی کنه."

شاید همینطور باشد، شاید همینطور بشود اما این حرفها حالم را خوب نمی کند، بغضم سنگین تر می شود و فرود اشکهایم سریعتر.

احساس می کنم از یک جای بلند سقوط کردم. احساس می کنم که متلاشی شدم.

*عنوان ندارد

وقتی تو خانه مهمان باشد و توی گلو بغضی آماده شکستن!

حمام قطعا بهترین انتخاب است و شامپو بهترین دلیل برای سرخی چشم ها!


*سکوتم از رضایت نیست

او حرف می زند، من می شنوم و سکوت می کنم. نه اینکه سکوتم از رضایت باشد، نه، فقط توی این چند روزه آنقدر تحلیل رفته ام که توان حرف زدن ندارم.

بی اندازه خسته ام... 

یک طوری از من حرف می زند که خودم باورم نمی شود که مخاطبش باشم، اما باز سکوت می کنم!

دلم می خواهد بروم یک جایی که هیچ آدمی نباشد، دلم می خواهد گریه کنم با صدای بلند...

همین حالا زنگ می زند و می گوید : "فقط می خواستم بگم دلم خیلی تنگ شده"

باز هم سکوت می کنم و برخلاف همیشه هیچ احساس رقیقی وجودم را پر نمی کند، مثل اینکه تلفن گویای اعلام ساعت تماس گرفته باشد و زمان را اعلام کرده باشد، در حالی که دانستن ساعت آن موقع هیچ اهمیتی برایم نداشته باشد.

چند تایی هم توصیه ایمنی می کند، که "مثلاً خانم فلانی بوتی که قول داده بود برات آورد؟یاد آوری کن یادش نره، حتماً بیاره! زود برو کلاس زبان دیر نشه، حیفه عقب می افتی و ..." 

او حرف می زند و من سکوت می کنم و بغضم سنگین تر می شود...

غیر قابل تحمل شده ام، کاش این روزها را باد ببرد...

*از عصبانیت تا دلخوری

گاهی وقت ها خیلی عصبانی می شوم ، طوری که نفس هایم به شماره می افتد ، دمای بدنم توی صدم ثانیه بالا می رود و گرمم می شود ، بعد درد بدی توی شکمم می پیچد و طپش های قلبم تند می شود و صدایش گوش هایم را کر می کند و پر می شوم از تنفر و فکر می کنم  تمام راهی که تا به امروز آمده ام اشتباه است ، فکر می کنم که باید بایستادم یا اصلاً برگردم.

این حال شاید پنج دقیقه بماند ، 

بعد از پنج دقیقه اول ضربان قلبم آهسته تر و نفس کشیدنم نسبتاٌ عادی می شود ، دمای بدنم یواش یواش کم می شود و این روند کاهش دما آنقدر ادامه دار می شود که لرز می افتد تو تنم ، درد از شکمم  می روند توی قفسه سینه ام و دست هایم ، حس تنفر و فکر کردن به اشتباهاتم بغض می شود می نشیند توی گلویم.

بعد از نیم ساعت ضربان قلبم ، نفس کشیدنم و دمای بدنم عادی می شود. درد قفسه سینه و دست هایم هم خوب می شود. حس تنفر جایش را می دهد به یک دلخوری عمیق و افکارم به دنبال راه هایی برای حل مسائل .

دلخوری عمیق و مشغله فکری هم پر می کشد و می رود اما گاهی ساعت ها ، گاهی روزها بغض و غم می ماند توی وجودم.

گاهی اینقدر می ماند که یادم می رود که چرا آمده ؟ که چرا هست؟!!

و حالا دلخورم، 

بغض دارم، 

غم دارم،

خسته ام ...


*نوشتنم نمی آید

یک عالمه حرف دارم اما نوشتنم نمی آید.

انگار حرفهایم رفته اند دور گردنم را سفت چسبیده اند ، انگار یک آدم غول پیکر  دست هایش را قلاب کرده باشد دور گلویم!

*از کله سحر تا بوق سگ

از دو روز پیش که حقوق گرفتم دلم میخواهد برای مامان پالتو بخرم اما قیمت ها هیچ تناسبی با موجودی حسابم ندارند.

دلم خیلی گرفته. مسخره است ، این روزها وقتی می روم سرکار تاریک است وقتی هم که بر می گردم همینطور اما نمی توانم برای مامان جانم یک پالتو بخرم.

حرف هم که بزنم می گویند دارم ناشکری می کنم. می گویند خیلی ها آرزوی همین موقعیت من را دارند. 

مسخره است ، خریدن یک پالتو برای مامان مگر خواسته بزرگی ست؟!

دارم فکر می کنم به آدمهایی که با درآمد من باید یک خانواده  را بچرخانند ، پشتم می لرزد و بغضم بزرگتر می شود.

حالم خوش نیست.

بغض دارم ...