*تن ... هایی

عمیقا احساس تنهایی میکنم.

نه فقط برای اینکه حالا نیست، چرا که وقت هایی هم که هست تنهایم!

از حس ترحمی که به خودم دارم بیزارم...


*عنوان ندارد

کم کم دارم به این نتیجه می رسم که هیچ وقت، ایده آل برای هیچ مردی نخواهم بود. 

چون اگر دلایلم برای انجام کاری منطقی باشد، انجامش خواهم داد و از موضعم عقب نشینی نخواهم کرد. چون معمولاً علاقه ای به تکیه کردن ندارم. چون هیچ موضوعی را بی دلیل نمی پذیرم و باور نمی کنم.

گویا همه اینها حس مردانگی می کُشد در مردها. گویا مردها دوست دارند که یک وقت هایی حرف شنوی داشته باشی و چشم گفتن، هر چند بی دلیل حالشان را خوب می کند، گویا بعضی وقت ها انجام یک کارهای پیش پا افتاده مثل عوض کردن لامپ سوخته در تقویت حس سوپرمن بودنشان موثر خواهد بود، گویا دلشان می خواهد یک وقتهایی حتی اگر حرف هایشان خیلی دور از ذهن باشد باور کنی و قند ته دلت آب شود!


*تفاوت

*یک وقتهایی مثل این روزها عمیقاً احساس تنهایی می کنم !


*دوست ندارم برحسب وظیفه کاری بکند، از فداکاری هم خوشم نمی آید.

برای آنهایی که دوستشان دارم، گاهی از سر وظیفه کاری انجام میدهم.

مثلاً گاهی با تمام خستگی هایم به خواهرکم کمک می کنم که تمرین های ریاضیش را بنویسد.

برای آنهایی که دوستشان دارم، گاهی از خودم می گذرم، یعنی ایثار می کنم.

مثلاً وقتی مامان حالش خوب نباشد، می مانم توی خانه، با اینکه عمیقاً دلم می خواهد بروم خانه فلان دوستم مهمانی.

اما برای او فرق می کند. یعنی تا حالا که اینطوری بوده. همه برخوردها، کارها و رفتارهایم برخاسته از یک خواستن عمیق بوده.

مثلاً وقتی خیلی زیاد خسته بودم و صبح زود باید می رفتم سرکار، با تمام وجودم رفته ام آن سر شهر تا برسانمش خانه شان. هیچ وقت فکر نکردم حالا که ماشین دارم وظیفه دارم چون هوا سرد است یا چون دیر وقت است او را ببرم تا خانه شان! می روم تا آن سر شهر چون از صمیم قلبم می خواهم که کنارش باشم.

یا مثلاً اگر حالش خوب نباشد و دوستانم برنامه شاد داشته باشد، می مانم پیش او، چون بودن کنار او را به برنامه شاد دوستانم ترجیح می دهم.

برای آنهایی که دوستشان دارم گاهی کارهایی از سر وظیفه انجام می دهم، گاهی هم از خود گذشتگی می کنم اما از آنهایی که دوستم دارند، توقعی که ندارم هیچ، دلم هم نمیخواهد از این مدل رفتارها و عکس العمل ها!

پس دوست ندارم برحسب وظیفه کاری بکند، از فداکاری هم خوشم نمی آید.

کاش فقط بخواهد، عمیق و قلبی! بدون حس وظیفه شناسی، به دور از ایثار...

*سوال!

*از روزهای آخر سال بیزارم.

از این آدمِ عصبیِ بی حوصله یِ مزخرف بیزارم.

از سردردهایِ بی درمان ، بیزارم.

گفتم دو هفته ای برود و نباشد.آنقدر فرصت برای با هم بودن داریم که مجبور نباشد منِ مزخرفِ این روزها را تحمل کند تا نیاید یک روزی مثل همین دیشب که به رخم کشید یک سال و نیمِ پیش، تویِ سختترین روزهای زندگیم همیشه کنارم بوده! 


*لطفاً بگویید اگر با معشوقه تان قرار داشته باشید و عشقتان از شب قبلش منزل یکی از دوستانش باشد، ساعت قرارتان را موکل کند به دیرترین وقتی که امکان دارد و چند ساعتی قبل از قرار بگوید:

"بچه ها گفتند که نرو تا بیشتر باهم باشیم، من هم خیلی دوست داشتم که بمانم ولی چون دلم تنگ شده و به تو قول دادم گفتم نه!"

"شما از این حرف چه برداشتی  می کنید؟؟؟!"

*یک عکس دست جمعی !!!

*کاش امروز هیچکس ، هیچ کاری با من نداشته باشد!


*می گوید :"ممنون که درکم می کنی."

می گویم :"درک نیست ، دارم تحمل می کنم."

تلخ اما واقعی!

باید بداند ،

درک یعنی تا همیشه! تحمل یعنی شاید تا فردا!


*یک وقتهایی مثل همین حالا دلم می خواهد بروم زیر میز بنشینم و زانوهایم را بغل کنم.


*محیط کارش یک جوریست که به همه چیزش کار دارند. از نوع لباس پوشیدنش گرفته تا نوع روابط اجتماعی بیرون از آنجا!

آن وقت پنجشنبه یک عکس اشتباهی ارسال می شود توی گروه سرکارش، که می شود پیراهن عثمان! 

یک عکس دست جمعیِ توی کافه است در حالی که هیچ گونه مورد بی ناموسی ندارد !

واقعا خجالت آور است که توی قرن بیست یک وقتی ناسا دارد آدم می فرستد مریخ در قالب یک سفر بدون بازگشت، آدمهایی این سمت زمین نشسته اند و دماغشان را کرده اند توی زندگی بقیه و توی شخصی ترین مسائل زندگی دیگران نظر می دهند و حکم صادر می کنند...

*شبیه آرزوهایم نشدم!

*آخر هفته تنها خواهم ماند.

دارد می رود یک جایی که نمی دانم کجاست ، فقط گفت : "آخر هفته احتمالاً نیستم ، دارم میروم جایی."

فقط یکبار پرسیدم : "کجا؟"

و او در جوابم گفت که بعداً توضیح خواهد داد!

وقتی به گذشته فکر می کنم می بینم قبلاً از این نبودن ها ، از این بعداً توضیح خواهم دادها که معمولاً بدون هیچ توضیحی تمام می شد ناراحت می شدم ، اما حالا مهم نیست.


*دارم یک کتاب می خوانم از کتابخانه مجازی طاقچه.اسمش هست "تمام آنچه که هرگز به تو نگفتم" 

یک رمان آمریکایی خیلی خوب با یک تصویر سازی عالی که مخاطبش را می برد به همان شهر ، همان سالها و احساسات شخصیت هایش را به خوبی منتقل می کند. 

داستان یک زن آمریکایی که اصلاً شبیه آرزوهایش نشده.

داستان یک مرد چینی که توی آمریکا به دنیا آمده و با وجود مشکلات و جو نژادپرستانه آن سالها اهدافش را دنبال می کند.

داستان یک خانواده که خیلی خوب ساخته و پرداخته شده.

دلم خواست من هم می توانستم همین قدر خوب می نوشتم.همیشه خوب نوشتن یکی از آرزوهایم این بود. توی نوجوانی فکر می کردم چون نسبت به هم سن و سال هایم بهتر می نویسم ، آرزویم خیلی نزدیک است ، خیلی دست یافتنی ! فکر می کردم نویسنده می شوم. نه اینکه نویسندگی شغلم باشد و تنها کاری باشد که انجام می دهم ، نه ، فکر می کردم نوشتن و نویسندگی قسمت لذت بخش زندگیم  می شود. اما نویسنده نشدم ، مثل همه ی چیزهایی دیگری که می خواستم باشم ، مثل همه چیزهای دیگری که می خواستم باشد!

من اصلاً شبیه آرزوهایم نشدم.

*تنهایی ها دلیل دارند...

تنهایی آمده ام کافه

حالم یک طور عجیبی ست ، 

دلم می خواهد غر بزنم ،

دلم می خواهد با یک نفر حرف بزنم،

حرفه حرف که نه ،

دلم می خواهد غر بزنم ،

بعد آن یک نفر هم بنشیند و گوش کند ،

یک جاهایی سکوت کند ،

یک وقت هایی هم تاییدم کند و بگوید حق با من است ، حتی اگر حق با من نیست!

قبلا یک دوستی داشتم که با هم می آمدیم کافه ، حرف می زدیم ، غر می زدیم ، بغض می کردیم ، می خندیدیم و می رفتیم خانه هایمان.  من سبک می شدم ، او را نمی دانم.  احتمالا او سبک نمی شد که دیگر نیست!

دلم یک دوست خوب می خواهد. یک رفیق شفیق .

گرچه گاهی فکر می‌کنم شاید دوست خوبی نیستم برای هیچکس! 

من خوب نیستم !

خوب نیستم که او همین امروز که خوب نیست نمی خواهد اینجا باشد. 

خوب نیستم و این شاید و اما و اگر ندارد.

باید می نوشتم من قطعا دوست خوبی نیستم و فاجعه این است که حتی نمی دانم چرا؟!!

دانستن بعضی چراها مهم است ...

بهتر است چشم هایم اینقدر ندود روی پله ها وقتی کسی بالا می آید.

این تنهایی امشب تمام نمی شود...

*تن ها یی

با اینکه حالم خیلی خوب نیست دوست داشتم بعد  از کار بروم کافه نشینی ، آن هم نه تنها! اما نشد. به دوستان محدودی که احتمال می دادم از پیشنهاد کافه استقبال کنند پیام دادم یا تلفنی خدمتشان تماس گرفتم و درخواستم را عنوان کردم که جواب همه شان یا یک نه محکم بود یا نه های یواش تر... 

احساس تنهایی حالا وجودم را پر کرده و غم دویده زیر پوستم... 

*دارم یاد میگیرم!

وقتهایی که تا این حد ناامید و دلگیر هستم نیست!

دارم یاد میگیرم که تنهایی بلند شوم،

دارم یاد میگیرم گریه نکنم، 

دارم یاد میگیرم نبودنش را بی هیچ اشکی.

میدانم که روزی دلتنگ خواهد شد برای من ،

برای دلتنگی هایم

برای دلگیری هایم

برای ناامیدهایم حتی!

و من یاد میگیرم زانوهایم محکم ترین تکیه گاه من است.

محکم ،

امن ،

بی دریغ...

*خیلی هم خاص نیست!

*تازگی ها متوجه شدم که بعضی از احساساتی که همیشه فکر می کردم خاص مردهاست، می تونه توی زن ها هم وجود داشته باشه...


*پنجشنبه خواهری نامزد کرد با کسی که دوستش داشت ، حالا خوشحاله و من هم از شادی اون شادم . ..


*دلشوره لعنتی ،لطفا برو ! اصلا حوصله ت رو ندارم!


*اومدم کافه تنهایی ، صندلی خالی روبه رو خیلی دهن کجی میکنه. میشه لبخند بزنی ؟ باور کن با لبخند  خیلی زیباتری!


*تنها ، تنها ، تنها ...

امروز اولین روز هفته 

اولین روز کاری خرداد ماه

خسته ، ناامید ، دلتنگ ، تنها ، تنها ، تنها ...