*خاموشی

تلفن همراهم را خاموش کردم. 

می دانم هیچکس متوجه خاموشیش نخواهد شد.

درد دارم...

با اینکه بیشتر از هر زمانی نیاز دارم که با کسی حرف بزنم، تلفن همراهم را خاموش کردم.

روشن هم که بود فرقی نمی کرد.

هیچکس متوجه روشن بودنش نمی شد.

درد دارم...


*درد ادامه دارد...

تمام جمعه را درد کشیدم!

انگار کسی با چوب بارها کوبیده بود توی سرم ، جوری که جمجمه ام نرم  و خونابه زیر پوست سرم جمع شده بود.

انگار قلبم را گذاشته بودند لای  توری  کباب پزی و فشارش می دادند ، جوری که نمی توانست خون برساند به اعضای بدنم و به سختی می تپید.

انگار روحم کتک خورده بود و همه جایش زخمی شده بود و زخم هایش بدون رسیدگی رها شده بود.

تمام جمعه را درد کشیدم و مچاله شدم روی تختم.

تمام جمعه را درد کشیدم و فکر کردم ، بیشتر دردم گرفت ، بیشتر فکر کردم و هی بیشتر مچاله شدم روی تخت!

و همچنان درد ادامه دارد!

 

*ناامیدم

از شیراز برایمان مهمان آمده ، همسر بعد از این خواهر هم هست. من اما آمده ام توی اتاق و مچاله شدم روی تخت. سرم همچنان درد میکند و نفس هایم سنگین است. انگار سنگ بزرگی روی قفسه سینه ام باشد. 

احساس ناامیدی دارد همه وجودم را پر می کند. 

دلم میخواهد تنها باشم حالا. دلم سکوت میخواهد...

چقدر حرف می زنند ، چقدر بلند بلند حرف می زنند ، چقدر الکی می خندند. ...

حالم خوب نیست .

دلم مردن میخواهد....

*از عصبانیت تا دلخوری

گاهی وقت ها خیلی عصبانی می شوم ، طوری که نفس هایم به شماره می افتد ، دمای بدنم توی صدم ثانیه بالا می رود و گرمم می شود ، بعد درد بدی توی شکمم می پیچد و طپش های قلبم تند می شود و صدایش گوش هایم را کر می کند و پر می شوم از تنفر و فکر می کنم  تمام راهی که تا به امروز آمده ام اشتباه است ، فکر می کنم که باید بایستادم یا اصلاً برگردم.

این حال شاید پنج دقیقه بماند ، 

بعد از پنج دقیقه اول ضربان قلبم آهسته تر و نفس کشیدنم نسبتاٌ عادی می شود ، دمای بدنم یواش یواش کم می شود و این روند کاهش دما آنقدر ادامه دار می شود که لرز می افتد تو تنم ، درد از شکمم  می روند توی قفسه سینه ام و دست هایم ، حس تنفر و فکر کردن به اشتباهاتم بغض می شود می نشیند توی گلویم.

بعد از نیم ساعت ضربان قلبم ، نفس کشیدنم و دمای بدنم عادی می شود. درد قفسه سینه و دست هایم هم خوب می شود. حس تنفر جایش را می دهد به یک دلخوری عمیق و افکارم به دنبال راه هایی برای حل مسائل .

دلخوری عمیق و مشغله فکری هم پر می کشد و می رود اما گاهی ساعت ها ، گاهی روزها بغض و غم می ماند توی وجودم.

گاهی اینقدر می ماند که یادم می رود که چرا آمده ؟ که چرا هست؟!!

و حالا دلخورم، 

بغض دارم، 

غم دارم،

خسته ام ...


*انکار و زخم های بی درمان!

دیروز بعد از کار با همکارم (همان حسابدارمان که قبلا گفتم اوایل خوشم نمی آمد ازش) رفتیم کافه "هیچ" و چند ساعتی نشستیم. بیشتر او صحبت کرد و من شنونده بودم. از داستان عشق آتشینش گفت که چند سال پیش تمام شده و او دیگر نتوانسته عاشق شود. معمولاً وقتی دوستی دارد داستانی از زندگیش را برایم تعریف می کند سعی می کنم که چیزی نپرسم تا راحت بتواند حرفش بزند و هرجا که صلاح دید نباید بدانم را نگوید اما دیروز داستان عاشقانه شان اینقدر عاشقانه و عاری از ایراد بود که یک جایی پرسیدم : " خب چی شد که بهم خورد؟" جوابش جالب بود! 

"یک روز آمد و همه چیز را تمام کرد ، گفت دیگر نمی خواهد ادامه دهد ، گفت که به این نتیجه رسیده که نمی تواند خوشبختم کند. "

توقع نداشتم رابطه شان اینجوری تمام شود ، از این پایان هایی که یک نفر تصمیم می گیرد به جای هر دو نفر خوشم نمی آید. مخصوصاً از وقت هایی که آن یک نفر می گوید می روم به خاطر خوشبختی تو! واقعیت ، این احساس آبکی ایثار لجم را در می آورد.

اما قصه همین جا تمام نشد ، باز فلش بک زد و از نماهای دیگر رابطه شان تعریف کرد و یک جایی بین صحبت هایش وقتی توی اوج احساسات بود گفت : "یک دختر رابطه مان بهم زد!" بعد خیلی زود گفت : "البته من مطمئنم که هیچ وقت خیانت نکرده ، اصلاً آدم خیانت نبود!"  

برای اینکه راحت باشد نه سوالی کردم ، نه اظهار نظری. او هم باز بین صحبت هایش گفت : "بعد از این همه سال هنوز با آن دخترک رابطه دارد!" بعد انگار با این حرف با دست های خودش قداست عشقشان را لکه دار کرده باشد و از این کثیف کاری پشیمان شده باشد زود گفت : "البته رابطهِ رابطه که نه ، از همین دوست های اجتماعی هستند. او هیچ وقت به من خیانت نکرد ، هیچ وقت ، اصلاً آدم خیانت نبود!" 

حالا بماند که به گفته خودش یک بار مچشان را توی خانه پسرک می گیرد و از عصبانیت می زند زیر گوشش! اما خیانتی در کار نبوده!

به نظرم تمام شدن یک رابطه عاشقانه با خیانت یکی از طرفین ، یکی از بدترین و دردناکترین پایان هاست اما انکار آدم ها برایم جالب و غیر قابل درک است. اولین باری نیست که یک نفر می نشیند از یک عاشقانه نافرجام برایم می گوید و قطعاً آخرین بار هم نخواهد بود اما چیزی که تقریباً توی تمام قصه های عاشقانه نافرجام که خیانت عامل پایان ماجراست مشترک است ، انکار اصل قضیه است!

شاید انکار ، دردش را کمتر می کند !

شاید باورش ، باور احمق بودن را تشدید می کند!

شاید باعث می شود ته مانده اعتماد به نفسی که با فهمیدنِ ترجیح دادن یک نفر به تو میمیرد ، نمیمیرد!

شاید ...

در هر حال ، فرار از واقعیت و تکرار یک دروغ جوری که خودت هم به مرور باورش کنی خوب نیست. چون یک روزی ، یک جایی حقیقت ها هجوم می آورند به سمتت و به اندازه همهِ روزهایِ فرار درد خواهی کشید ، احساس حماقت خواهی کرد و اعتماد به نفسِ کاذبت پر خواهد کشید! آن وقت تو می مانی و زخم هایی که درمان نمی شوند...

*چهارشنبه 19 اردیبهشت

امروز با مامان رفتم سینما. فیلم خوبی بود با وجود تمام دردهایی که بیننده اش منتقل میکرد. هنوز لا به لای سکانس هایش گم هستم ، مخصوصا همان جایی که جلال آشتیانی  (نقش اول مرد) گفت : "من درد خودم رو آگهی کردم." ...