*سفر به یاد ماندنی

سفر چند روزه ام تمام شد.

خوبی هایش دور از انتظار بود.

یک استقبال گرم داشتم توی فرودگاه که از شوق لبریزم کرد. بعدش هم که دوستانم سنگ تمام گذاشتند. آنقدر برنامه ام پر بود که چند روز از دنیای مجازی و کار فاصله گرفتم.

فقط خیلی دوست داشتم دلم را پاک کنم از کینه، اما نشد. بعد از سالها هنوز یک جایی از قلبم داغ است...

*قورت می دم قورباغه م رو!!!

*بدترین قسمت یه رابطه، جایی هست که نه نای موندن داشته باشی، نه پای رفتن!


*هفته اول تیرماه میرم مشهد. دارم میرم تا قورباغه ام رو قورت بدم. من می تونم، مگه نه؟؟!


*دیروز بهم ثابت شد که نبودن مدیر و رئیس، می تونه چه مثبتی روی روح و روانم داشته باشه. دیروز لبخند داشتم، اونم نه کم، زیاااااااااد!


*اینقدر به مشهد فکر کردم که دیشب تا صبح خواب دیدم که اونجام. دیشب تا صبح گریه کردم، یه جایی از غم، یه جاهایی از شوق.


*"خواستن، توانستن است!" اما اوج ناامیدی جایی هست که بخوای اما نتونی و من جمعه به اوج ناامیدی رسیدم.


*دیدن عکس دختر دوستم که تازه به دنیا اومده اونقدر حالم رو خوب کرد که نگفتنیه. اینقدر که آرزو کردم کاش شیراز بودم و این کوچولوی دوست داشتنی رو بغل می کردم.

*از دوست بپرسید که چرا میشکند ؟؟؟

یک دوست قدیمی پیام می دهد که اگر می توانم کاری برایش انجام بدهم. آنقدر عزیز هست که بی آنکه بدانم کارش چیست بگویم: "بگو، هستم!"

می گوید: "چند تا پاستیل و شکلات بخر و بفرست به یک جایی!" 

از درخواستش متعجب می شوم و می پرسم: "چرا؟؟! کجا؟؟! و برای کی؟؟!"

می گوید: "تولد دختر عمه همسر است، تهران دانشجوست و تنهاست. همسر دلش میخواهد برایش شکلات و پاستیل بفرستد."

شاید من آدم بدبینی باشم. شاید هم برای باور نیاز به دلایل محکم داشته باشم. یا شاید خیلی واقع بین باشم، نمی دانم اما هیچ موضوعی را راحت نمی پذیرم، حتی اگر رفیق دیرینم گفته باشد.

به رفاقتمان قسم می خورم که اگر دروغ گفته باشد هیچ وقت نمی بخشمش و او می گوید که دروغی در کار نیست!

برای اطمینان بیشتر می گویم: "پس بسته را از طرف خانم "س" (همسرش) می فرستم."

آنقدر این موضوع را راحت می پذیرد که از راستی ماجرا خیالم راحت می شود.  تمام مدتی که داشتم میرفتم مغازه خرید کنم تا وقتی خرید کردم و پیک آمد و رفت داشتم فکر می کردم چقدر آدم مزخرف و بدبینی هستم که در موردیکی از بهترین دوستانم فکر بد کردم.

اما کمتر از ده دقیقه بعد، آقای پیک تماس می گیرد: "خانم می گویند که فرستنده را نمی شناسند!!!!"

مگر میشود آدم فامیل دختر داییش که با فامیل مادرش یکی ست نشناسد؟؟؟؟

مگر اصلا چنین چیزی امکان دارد؟؟؟؟

دلم آشوب می شود، بالاجبار فامیل دوستم را می گویم! و خانم با شنیدن نام او سریع نایلون را می گیرد و ذوق مرگ می شود و می رود.


از دوست قدیمیم رکب خوردم.

ناخواسته وارد یک بازی کثیف شدم که خیلی درد داشت. او با دروغ احمقانه ش، اعتمادم را شکست.

سیزده سال دوستی مان که همیشه و همه جا میگفتم لنگه اش نیست به باد رفت.

هم از دوستی مان سوءاستفاده کرد. هم به زندگیش خیانت!

آخرش هم گفت یک مسئله انسانی بود نه عاطفی!

نمیخواهم در مورد نیتش قضاوت کنم، اما همین که به من دروغ گفت، همین که بدون اطلاع همسرش برای دختری هدیه شکلات و پاستیل گرفت کافی ست که دیگر برایم مثل قبل نباشد.


آدم هایی که حتی به چشم هایشان اعتماد ندارند، بدبین نیستند.

فقط از نزدیک ترین هایشان زیاد زخم خوردند!

*انتخاب دلی!

دیروز پارت دوم کلاس زبانم به علت مرگ مادرشوهر تیچر برگزار نشد.

توی پله های کلاس زبان بودم که عاصی توی تلگرام پیام داد که برویم کافه، قبل از پیامش داشتم فکر می کردم از ساعت چهار و نیم تا آخر شب توی خانه چه کاری می توانم انجام بدهم؟! با وجود خستگیِ مفرط و بی خوابی های این روزهایم دلم نمی خواست بروم خانه و تنهایی کز کنم روی تختم!

از کلاس زبانم تا خانه مان پیاده کمتر از ده دقیقه راه است، و از خانه مان تا کافه توی ترافیکِ قفلِ عصرها یک ساعت و نیم!

عقلم حکم می کرد که بروم خانه و استراحت کنم، اما دلم می گفت برو کافه!

به دلم گوش کردم.

همیشه پیروی از دل و احساس اشتباه که نیست هیچ، خیلی هم درست تر از حکم عقل است. مگر آدم چند سال زنده است که همیشه تصمیمات منطقی بگیرد؟ که همیشه بگوید این کار عقلانی نیست؟

 همکارم صبح وقتی فهمید دیروز دوباره اینهمه راه آمدم تا نزدیک شرکت، تا با دوستم بروم کافه، چشم هایش گرد شد و گفت که دیوانه ام! گفت باید می ماندم خانه و استراحت می کردم تا سرماخوردگیم بهتر شود!!!

راست می گوید، شاید من دیوانه ام اما به نظرم  گاهی دیوانه بودن خیلی هم بد نیست!احتمالاً آدم های خیلی منطقی وقتی که میمیرند با خودشان دنیای از حسرتِ کارهایی که دلشان میخواسته انجام بدهند و عقلشان منعشان کرده را  میبرند زیر خاک. این موضوع برای آدم های خیلی احساسی هم اتفاق می افتد، آنها میمیرند با دنیایی از حسرت، که به خاطر تصمیم های اشتباهیشان نصیبشان شده.

خوابیدن و استراحت کردن هم خوب است و هم مهم، اما نه به آن اندازه که بین دیدن دوستی که ماهاست موفق به دیدن هم نشدیم و شاید باز هم خیلی طول بکشد تا برنامه هایمان را جفت و جور کنیم با هم و نرفتن آنهمه مسیر توی ترافیک و ماندن و خوابیدن، دومی را انتخاب کنم!

پس رفتم ماشین را برداشتم و بعد از یک ساعت و نیم رانندگی خودم را رساندم به کافه.

چند روز پیش تولدش بود. دلم میخواست برایش هدیه بگیرم اما قرارمان آنقدر غیرمنتظره بود که مجبور شدم خودم را راضی کنم فقط به گرفتن یک دسته نرگس.

فصل نرگس که می شود دلم می خواهد برای خودم و برای همه آنهایی که دوستشان دارم نرگس بخرم، بوی زندگی می دهد، بوی دوست داشتن های عمیق...

تعطیلی کلاس زبانم خوب بود. انتخابم برای رفتن و دیدن دوستم بهتر...

*انارِ دونه دونه و شب یلدا!

به اندازه همه انارهایی که از اول پاییز باید می خوردم به خاطر تنبلی نخورده بودم، انار دون کردم!

عمراً اگه شب یلدا نبود و با دوستام توی کافه قرار نداشتم این کار رو می کردم

لورکا اینقدر کافه خودمونِ که توی محاسبه خرید انار و هندوونه و ... پرسنل اونجا هم حساب شدن!

خیلی بی انصافیِ اگه بگیم لورکا خونه دوم ماست، چون وقتی هر روز برای رفع خستگی و خوب شدن حالمون اونجاییم پس می تونه خونه اولمون باشه


یادم نمیاد قبل تر از اومدن موبایل و پیامک کسی به کسی یلدا رو تبریک بگه، یعنی اصلاً نمی دونم تبریک یلدا مربوط به این روزا میشه از قدیم الایام بوده اما از اونجایی که تبریک گفتن موضوع مثبتی است و خوبه!

یلداتون مبارک...


پ.ن:

هیچ خوشم نمیاد توی نوشته هام از اسمایل استفاده کنم اما چون گاهی قلم قاصرِ از بیان احساسات و میمیک صورتم گاهی مجبور میشم توی پست هام ازشون استفاده کنم.

*خار شده به چشمشان رفاقت ما!

ارتباطم با چند تا  از همکارانم دوستانه شده، عصرها مسیری را باهم پیاده می رویم، حرف می زنیم و می خندیم. روابط دوستانه ما خاری شده به چشم بقیه، طوری که دیشب حسابدار سابقمان زنگ زد و با حالت حسادت ورزانه ای گفت : "شنیدم دوستای جدید پیدا کردی و ما رو فراموش کردی!" 

حسابی جا خوردم هم از زنگ زدنش بعد از مدتها و هم از این حسادتی که توی صدایش موج می زد!

ماه هاست که از اینجا رفتی و به گفته خودت توی یک اداره عالی با کلی امکانات ریز و درشت استخدام شدی و خیلی خیلی از کارت و محیطش راضی هستی!

وقتی هم که اینجا بودی رابطه مان با وجود اینکه نسبت به بقیه بهتر بود اما آنقدر رفیق شیش نبودیم که حالا به خاطر صمیمی شدنم با دیگران حالت بهم بریزد!!!

آنقدر هم که درگیر کار و زندگیت هستی که با وجود اینکه گفته بودی بعد از رفتنت از اینجا همدیگر را بیرون می بینیم، فرصت نمی کنی حتی تلفنی با هم حرف بزنیم دیگر چه برسد به قرار و مدار و بیرون رفتن!!!

حالا زنگ زدن حسابدار سابق و حسادتش یک طرف قضیه است، طرف دیگر قضیه خانم "ش" حضور دارد که به خاطر صمیمیت ما آنقدر متحمل فشار شده که اتفاقات اینجا را با تمام جزئیات برای خانم "ن" تعریف کرده و موجبات حسادت احمقانه اش را فراهم کرده!

خلاصه رفتار بعضی از آدم ها اصلاً برایم قابل درک نیست...

*دخترک ، کپی برابر با اصل من است!

 کامنت های محبت آمیز دوستانم را برایش می خوانم. بغلش می کنم و موهایش را می بوسم. خوشحال می شود و می خندد. بعد از چند دقیقه متفکر کنارم می نشیند و می پرسد" عکسم رو هم گذاشته بودی؟" شوکه می شوم ، می دانم چرا این را می پرسد! یک لحظه از توی سرم می گذرد که دروغ بگویم اما سریع پشیمان می شوم و می گویم نه!!! همان جوابی را می دهد که انتظارش را دارم ، "ندیده گفتن موهام رو دوست دارن؟" می گویم چند تایی از اینها من رو دیدند ، می دونند ما چقدر شبیه هم هستیم ، تازه بعضی هاشون هم عکست رو دیدند."

باز هم می رود توی فکر و چند دقیقه بعد از من و مامان می پرسد : "یعنی من خیلی زشتم؟راست بگید" 

دلم پر از درد می شود ، دخترک را نابود کرده اند با حرفها و کارهایشان. باز هم بغلش می کنم محکم و می گویم :"یعنی من خیلی زشتم؟"

سرش را بالا می آورد و نگاهم می کند و قاطعانه می گوید : "نه" دستانم را قاب صورتِ دوست داشتنیش می کنم و می گویم : " تو کپی برابر با اصل منی ، پس زشت نیستی." بعد هم مامان می نشیند و صحبت می کند با دخترک. آرام تر می شود اما می دانم هنوز اتفاقات چند روز گذشته را فراموش نکرده ...

*خود شیفته ایم؟؟ما؟؟!! اصلاً !!! امکان نداره!!!

آخر هفته شاید برویم مسافرت اینقدر که دوستانمان لطف داشتند و اصرار کردند برای رفتن ، اینقدر که حرف زدند برای متقاعد کردنمان! اینقدر که دلایل قانع کننده داشتند برایمان!!!

خوش سفر باشید همچون ما ، که این پاداشِ خوش سفران است 


پ.ن :

مدیونید اگر فکر کنید این اصرارها برای ابوقارضه مان باشد. ما که این افکار به مخیله مان نمی گنجد اصلاً ! به ذهن شما هم خطور نکند لطفاً. می دانیم که همه تلاش بزرگواران عزیز برای جلب رضایت ما برمی گردد به خوبی خودمان !


*چرا قضاوت کردم؟؟!

همین چند دقیقه پیش شماره ای ناشناس با تلفن همراهم تماس گرفت ، از آنجایی که داشتم با رئیسم صحبت می کردم نتوانستم جواب بدهم و بعد خودم تماس گرفتم ، خانمی پشت خط بود که با بغضی نهفته خودش را دوست بی معرفتم معرفی کرد ، توی صدم ثانیه دوستانی که در حقشان به بهانه مشغله کاری بی معرفتی کرده بودم از ذهنم گذشت ، گفتم شاید دارد کنایه می زند! گفتم به خاطر نمی آورم که خودش را معرفی کرد و گفت که لیلاست ! باز هم خیلی زود یادم افتاد که دو سه باری خیلی وقتِ پیش تماس گرفتم و ابراز دلتنگی کردم و خواستم هر وقت برایش امکان دارد برنامه ای بگذارد تا دیداری تازه کنیم ، وقتی در مقابل ابراز لطف های من خبری از او نشد دلخور شدم و توی ذهنم محاکمه اش کردم. حتی یکبار وقتی مامان پرسید از لیلا چه خبر؟ انگار چند وقتی ست که پیدایش نیست گفتم : " فکر کنم خیلی خوشش نمی آمد با هم رفت و آمد کنیم ، چند باری تماس گرفتم اما علاقه ای نشان نداد ، بعضی از آدمها همین طورن ، وقتی شوهر می کنند می ترسند با دوستای مجردشان رفت و آمد کنند ، مخصوصاً که شوهرش دستش به دهانش می رسد  ! " مامان آن روز نگاه عاقل اندر سفیه به من کرد و حق را داد به او گفت دوره و زمانه بدی شده ، به خودت نگاه نکن ، مردم خیلی بد شدند مادر ! آن روز شانه هایم را بالا انداختم و برایش آرزوی خوشبختی کردم اما مکالمه چند دقیقه ای امروز حالم را دگرگون کرد! وقتی به خاطر تماس نگرفتمش عذر خواست و گفت یک  سال ونیم است که درگیر بیماری بوده ، گفت تازه دو سه هفته است که دوره شیمی درمانیش تمام شده. حسابی شکه شدم ، بغض کردم و بودن در محل کار را بهانه کردم و گفتم شب حتماً تماس خواهم گرفت.

سرم درد می کند ، بغض بزرگی توی گلویم ایستاده و اینقدر شرمنده ام که حس می کنم باید قطره ای آب شوم فرو بروم در زمین ...

*یعنی اینقدر عوض شدم ؟؟!

*تغییراتم انگار خیلی هم درونی نبوده !

دیروز تو جمع دوستام همه معتقد بودند خیلی عوض شدم ، در جوابشون گفتم زوایای پنهانم ، آشکار شدند. 


*شبنم ، دخترک دهه هفتادی گروهمونِ که به من علاقه خاصی داره. تازگی ها هر چی بیشتر دقت می کنم ، بیشتر متوجه می شم که چقدر شبیه نوجوونی هایِ منِ. مخصوصاً وقتایی موهای فرش از پشت شالش بیرون می زنه ، وقتایی می زنه تو خط لودگی و بلند می خنده ، وقتایی که متوجه منظور نهفته صحبت بچه ها نمی شه و با تعجب نگاه نگاه می کنه و بعدشم اصرار می کنه که همین الان به من بگید منظورتون چی بود...

بودنش حالم رو خوب می کنه ...


*حقوقش دو برابر منه ، توانایی هاش نصف من ، بعد همش خودشو با من مقایسه می کنه ، با اینکه دوستش دارم اما غرغرهاش رو اعصابمِ بدجور . کمتر غر بزن خب ...

*دیدار دوستانه امروز!

حال من خوب است ، تا چند ساعت دیگر ساعاتی خوب خواهم داشت کنار دوستی عزیز . نزدیک به یازده سال  می گذرد از آشناییمان ! فکر می کنم آبانماهِ سال هشتاد و سه بود ، حوصله ام سر رفته بود و از موضوعی عصبانی بودم ، برای وقت گذرانی رفتم توی یکی از روم های یاهو مسنجر و آنجا با هم آشنا شدیم ، آن شب چند ساعتی کل کل کردیم و خندیدیم ، آنقدر که حالم خوب شد و غصه هایم کمرنگ شد. چندین بار دیگر چت کردیم و چند باری تلفنی صحبت کردیم ، حالا هرچی فکر می کنم یادم نمی آید اولین بار چطور و کجا همدیگر را دیدیم اما نقطه عطف رابطه مان شاید ولنتاین همان سال باشد ، من برای روز ولنتاین برای دو تا از همکلاسی های دبیرستانم و او هدیه و گل ، کلاس شبکه داشتم ، قرار بود بیاید دنبالم و مرا برساند کلاس ، بعد از کلاس هم با دوستهایم قرار داشتم. وقتی می خواستم پیاده شوم گل و هدیه ی او را دادم و توضیح دادم الباقی را برای دوستانم خریدم که عصر می خواهم ببینمشان. کمی شک زده نگاهم کرد و خیلی معذب تشکر کرد و گفت لازم نبود خودم را به زحمت بیاندازم،  تعجب و تعذبش را گذاشتم به پای تهیه نکردن گل و هدیه اما دلخور نشدم ، رابطه مان آنقدر ساده بود که توقعی نداشته باشم اما همان شب پای تلفن او حرفهایی زد که تا مرز جنون عصبانیم کرد ، می گفت که منظورم را از خریدن گل و هدیه برای این روز که منسوب به روز عشق است درک نمی کند ، می گفت هیچ رابطه عاشقانه ای نداشتیم که بخواهم چنین کاری بکنم و ... 

با حرف هایش حسابی حالم را بد کرد و غرورم را شکست ، تمام تنم داغ شده بود و از شدت عصبانیت می لرزیدم. وقتی حرفهای او تمام شد ، من شروع کردم ، گفتم پیش خودت چه فکری کردی که این حرفها را می زنی ، گفتم برای من معنای این روز یک طور دیگر است ! گفتم مگر کور بودی و ندیدی که من برای همکلاسی هایم هم هدیه خریدم ! گفتم  تا به امروز فقط برایم یک دوست بودی و حالا دیگر نیستی ! گفتم اگر می دانستم اینقدر بی جنبه ای حتماً طور دیگری برخورد می کردم و ...

خلاصه آن شب حسابی از خجالتش در آمدم ، تا نیمه های شب حسابی دعوا کردیم و بعدش هم برای اولین و آخرین بار خیلی مسخره وسط بحث و دعوا پای تلفن خوابم برد . از فردا همه چیز عوض شد، او به خاطر حرف هایش معذرت خواهی کرد اما من ابراز پشیمانی نکردم و هنوز هم پشیمان نیستم!

از آن روز به بعد شکل دوستیمان عوض شد ، شدیم دو تا رفیق واقعی که با وجود تمام فراز و نشیب های زندگی ، با وجود تمام اتفاقات خوب و بد ، خدشه ای به دوستیمان وارد نشد. شاید این روزها به خاطر شرایط زندگیمان کمتر با هم در ارتباط باشیم  اما همچنان دوستیم و جنس دوستیمان فرق دارد با همه دوستی ها ...

خوشحالم حتی به خاطر همین چند ساعت دیدار بعد از مدت ها...

*مرور دیروزهااااا

دیروز تولد قدیمی ترین دوستم بود ، چهارشنبه هم عروس می شود. توی دلم برایش یک دنیا خوشبختی آرزو می کنم. اگر اوضاع مالیم فقط کمی بهتر بود می رفتم. دیدن دخترک توی لباس عروسی وقتی چشمانش چراغانی ست خالی از لطف نیست. سه سال توی آن شهر کوچکِ دلگیر همکلاس بودیم ، چقدر آن روزها غر می زدیم که چرا اینجاییم؟ چرا باباهایمان کارشان اینجاست؟ چقدر دلمان می خواست زودتر برگردیم به زادگاهِ خودمان ! من می خواستم بروم شیراز ، او هم دلش مشهد را می خواست. من یکسال زودتر به آرزویم رسیدم ، آرزویم از آن آرزوهایی بود که دورنمای خوبی داشت ! واردش که شدم پر از درد بود ، آنقدر که گاهی وقتها آرزو می کردم که کاش برمی گشتیم به گذشته و آن شهر کوچکِ دلگیر ، بعد می نشستم با غزاله توی آن دفتر قورباغه ای که عمه اش از فرنگ آورده بود برایش ، شعرهای فروغ ، سهراب و شاملو می نوشتیم و کلی احساس فرهیختگی بهمان دست می داد که مثلاً با آن سن چه کتابهایی می خوانیم! وقت هایی که می رفتم خانه شان تا مدتها تنها سرگرمیان دیدن فیلم عروسی پسر عمه اش در فرنگ بود ، خواننده شان پیروز بود و ما به عشق پیروز هزاران هزار بار می نشستیم و فیلم عروسی را می دیدیم. او که می آمد خانه مان یک نوار ویدویی کداک داشتم که سلکشن شوهای خارجی بود ، سلندیون ، التون جان ، ریکی مارتین و... آنقدر دیده بودیم که بی کیفیت شده بود و یک جاهایی گیر می کرد.فکر می کنم فیلم عروسی پسر عمه اش و شوهای خارجی من احساس با کلاسی تزریق می کرد زیر پوستمان ، یادش بخیر!!!چقدر زود بزرگ شدیم و چقدر زود دغدغه هایمان بزرگ و بزرگتر شد.  

مرور خاطره هایمان دچار حسرتم کرد ، حالا دارم غصه اوضاع خراب مالیم را می خورم ! دلم می خواهد بروم عروسیش و با دیدن شادی چشم هایش سرشار از لذت شوم ...

*بیداری غفلت انگیز!!!

تمام طول آخر هفته رو تلاش کردم تا دوستم رو از خواب غفلت بیدار کنم ، اما خب به قول پارتنرش آدم خواب رو میشه بیدار کرد اما آدمی که خودش رو زده به خواب رو نه! 

بعدش خیلی نشستم فکر کردم ، فکر کردم به اینکه این همه حماقت از کجا نشأت می گیره و به این نتیجه رسیدم که ریشه همه این حماقتها برمی گرده به خانواده و اجتماعی که توش رشد کرده ، جایی که اون زندگی می کنه ازدواج کردن بزرگترین موفقیت یه زن محسوب میشه و زن بدون شوهر و سایه سر اگر از هر حیثی موفق باشه بی فایده س. توی فرهنگ اون رابطه فیزیکی با جنس مخالف بزرگترین گناهه بشری محسوب میشه و در صورت برقراری این ارتباط حتی از نوع نصفه و نیمه ، هر دو طرف وادار به یه وصلت احمقانه می کنه ، چرا که تنها این ازدواجه که می تونه موجبات بخشایش این گناهه بزرگ باشه. مدتهاست دارم تلاش می کنم که بیدارش کنم ، مدتهاست دارم تو گوشش می خونم که دوست من ، عزیز من این آدم به هر دلیل موجه یا غیر موجه ای از ازدواج و یا حتی ادامه ارتباط با شما منصرف شده و تو نمی تونی هیچکس رو وادار کنی که با تو بمونه و باهات ازدواج کنه ، بهش می گم حتی اکثر اون مردهایی که قبل از ازدواج واسه به دست آوردن همسر منتخبشون خودشون رو به آب و آتیش می زنند بعد از نهایتاً چند سال همسر منتخب چنان براشون تکراری می شه که دنبال یه زن جدید و یه ارتباط تازه می گردن دیگه چه برسه به پارتنر شما که با زبون خوش ،‌ با تهدید و توهین و ... بارها گفته که نمی خوااااام! 

بی فایده س ، مرغ رفیق ما یه پا داره : "یا با من ازدواج می کنه یا من خودم رو خودکشی می کنم!" 

می گم : با این همه توهین و تحقیر می خوای چیکار کنی؟دیگه حرمتی بین شما نمونده ها!

می گه : اشکال نداره می بخشمش ، عصبانی بوده یه چیزی گفته ! 

 بعد از این همه یاسین خوندن قرار شد امروز بره و برای آخرین بار با عشقش ملاقات کنه و بعدش هم خودش رو به درک واصل کنه چرا که زندگی بدون پارتنرش براش بی معناست !!! 

به نظرم بعضی آدمها همون بهتر که بمیرن وقتی در این حد زبون نفهم و خودخواهن ، وقتی اسم حماقتشون رو می ذارن عشق!!! وقتی نمی خوان تابوهای غلط ذهنیشون رو بشکنن و با حقیقت رو به رو بشن !!!  

 عشق یعنی من بسوزم ولی تو خوشحال باشی. عشق یعنی من ، منیتم رو فراموش کنم. عشق یعنی آرزوت دیدن لبخندش باشه. عشق یعنی ...

*اجبار!!!

*دیشب طی یک تصمیم انتحاری تصمیم گرفتم کاری انجام دهم و انجامش دادم ، حرکتی بود ثواب طور، امیدوارم کباب نشوم فقط ... 

 

*آبدارچیمان دیروز قهر کرد و رفت ، وقتی بعد از یک هفته مرخصی با چهل دقیقه تاخیر رسید آقای مدیر عصبانی را عصبانی تر کرد ، گفت بگویید برود فردا بیاید !!! بدون هیچ توضیحی با لبخند گفت باشد !!! و رفت ... همه مان از برخوردش شکه شدیم ، وقتی امروز نیامد متعجب تر شدیم ، همه مان خوب می دانیم که چقدر احتیاج دارد به کار ، حتی با همین حقوق چندر غازی. به همکارم گفته بود دیروز مسخره ام کردند و به من خندیدند ، اما تا آنجایی که یادم می آید دیروز نه خندیدیم نه مسخره اش کردیم فقط متعجب بودیم ...  

به خانم "ش" فکر میکنم ، چهارده سال از من بزرگتر است ، ازدواج نکرده ، با پدر و مادرش زندگی می کند و طی سه سال سابقه خدمتش اینجا تنها دو روز و نیم مرخصی گرفته که این دو روز و نیم هم به خاطر مریضی مادرش توی ماه گذشته بود ، این یعنی این خانم زندگی می کند که کار کند !!! یعنی نه مسافرت می روند ، نه تفریح دارد ، نه کاری جز خدمت توی این شرکت دارد و نود و نه درصد مواقع حداقل یک ساعت اضافه کار می ماند ، لیسانسش را از دانشگاه الزهرا گرفته و شاید کمی کند و ترسو باشد اما توانایی هایی هم دارد ؛ بدخلقی ها و درشت گویی های آقای مدیر و همکارانش را تحمل می کند اما قهر نمی کند. می گوید : "به این کار نیاز دارم ، مجبورم." 

شاید تعریف اجبار برای آدمها فرق می کند ، شاید هم غرور آدمها و عزت نفسشان روی این تعریف تاثیر مستقیم داشته باشد ، شاید هم قهر کردن آبدرچیمان ربطی به غرور و اجبار و این حرفها نداشته باشد ، به قول همکارم "عادت کرده به بدبختی ، به تنبلی و از این شاخه به آن شاخه پریدن". ناراحتم برای همسرش ، بیچاره همسرش ... 

 

*از پنج شنبه به جای عینک از لنز استفاده می کنم ، از عینک خیلی راحت تر است ، اما خیلی خوب نمی بینم ، هنوز باید خیلی دقت کنم ... 

*مشاوره لازم!!!

*دیشب دوستم توی واتس آپ پیام داد که "من خیلی بدبختم" ، یه لحظه اینقدر حرصم گرفت که دلم می خواست خفه ش کنم ، چهار ساله که با یه آقایی دوسته ، قسمت عاشقانه ، رومانیک و دو طرفه رابطه شون بر می گرده به سه سال پیش ! از سه سال پیش یه رابطه یه طرفه دارن که به اشک و اصرار دوستم ادامه پیدا کرده و حالا اون آقا اعلام کرده که داره زن می گیره و دوست من احساس می کنه که خیلی بدبخته ، میگه با چهار سال خاطره چیکار کنم ؟!! بازم حرصم می گیره از حرفش بهش می گم چهار ساله که هنوز شبها موقع خواب دستم رو می برم پشتم و می خوابم این مدل خوابیدن که خیلی هم راحت نیست باعث خنده خواهرم میشه ولی برای من یه عادته ، یه عادت که اگه بهش فکر کنم درد داره ... 

می گه هنوز دوست پسر منه (البته زوری) ولی می خواد بره خواستگاری یکی دیگه و از عدل خدا شکایت می کنه ، می گم شب بعله برونش من هنوز تو شناسنامه ش بودم ، فقط می گه می فهمم چی می گی ، بمیرم الهی ! و من شک دارم که بفهمه ... 

 

*سفرم به مشهد و رفتن به عروسی قدیمی ترین دوستم دیروز رسماً کنسل شد ، با تنها جایی رفتن مشکلی ندارم اما مشهد فرق می کنه ، من آدم تنهایی رفتن به اونجا نیستم ... 

 

*دیروز واسه چشمم رفتم دکتر ، هنوز سه ماه نشده شیشه عینکم رو عوض کردم که باز شماره چشمم بالا رفته ، از عینک بدم میاد و واسه خلاص شدن ازش لنز گرفتم فقط امیدوارم بتونم ساعتهای طولانی تحملش منم ... 

 

*پیشنهاد میده واسه حل شدن مشکلاتمون بریم پیش مشاور ، مدتها بود خودم می خواستم این پیشنهاد رو بدم اما بنا به دلایل احتمالاً احمقانه به زبون نیاوردم ، بعد بدون هیچ دلیلی ، بدون اینکه فکر کنم می گم نه نمی خوام ، در جواب نه من میگه : "شیما می خوام که حلش کنیم ، اصلاً می دونم که بیشتر من مقصرم و می خوام درستش کنم." و من در جوابش فقط سکوت می کنم و باز هم بی دلیل بغض می کنم ... از اون گذشته فکر می کنم که مشاوره لازمم ... 

 

*امروز می خوام برم سینما ، یه فیلم از اکران های هنر و تجربه ... ساعت هفت موزه سینما ... اونجا رو دوست دارم و امیدوارم فیلمش هم خوب باشه ...  

*غیبت از نوع شبانه !!!!

*مهمانی پنجشنبه همانطور که فکر می کردم حال و هوایم را عوض کرد ، با اینکه حسابی به خودم زحمت دادم و چند مدل غذای پر دردسر درست کردم.

*جمعه ساعت یازده و نیم دوازده شب  طی یک تماس تلفنی کوتاه اعلام می کند رفته پیش یکی از دوستانش و نمی تواند تلفنی صحبت کند و مجدداً خیلی زود تماس خواهد گرفت ، خیلی زودش می شود چهار و نیم صبح !!! خیلی عذرخواهی می کند اما در جواب سوال هایم فقط می گوید فردا توضیح خواهم داد و من می دانم که این فردا توضیح خواهم داد یعنی هیچ توضیحی نخواهم داد !!! بعد از چند ساعت بی خبری ، جواب ندادنش به سوالهایم اعصابم را بیشتر متشنج می کند و با خودم عهد می کنم فردا  به محض دیدنش وادارش می کنم به توضیح دادن ، مرگ یک بار ، شیون یک بار. آنقدر طفره می رود و مثلاً ، شاید ، فرض کن ٍ می گوید که بی خیال عهدم با خودم می شوم و می گویم کافی ست ، متوجه شدم !!!! با سه تا از دوستانش و همسرانشان قرار پیک نیک  داشتیم و آنجا وقتی آهسته داشت از اتفاقات شب قبل برای دوستانش تعریف می کرد با اینکه از فال گوش ایستادن بدم می آید گوشهایم را تیز می کنم و متوجه داستان غیبت شبانه اش می شوم ، دلم می خواست خفه اش کنم برای توضیح ندادنش ، برای طفره رفتنش برای این و پا و آن پا کردنش ، برای نخوابیدن های خودم ، برای نگرانی های بی موردم و از آن موقع مدام دارم با خودم فکر می کنم که دلیل این پنهان کاری های احمقانه چه چیزی می تواند باشد؟!!! می خواهد کارهای پیش و پا افتاده اش را بزرگ و مهم نشان دهد ؟ می خواهد حسادتم زنانه ام را تحریک کند و جای خودش محکم تر کند؟ می خواهد با بیدار کردن  حس بدبینیم دلسردم کند؟؟! شاید هم عادت به نگفتن دارد ، عادت دارد از مسائل و اتفاقات پیش افتاده دوستانش مثل یک راز مهم محافظت کند!!!!

در هر حال آن شب با تمام نگرانی هایم گذشت ، فردایش هم او و دوستانش خیلی خوش گذشت ... چهار روز تعطیلی کار خودش را کرد ، حال من خوب است !!!

*همراهی !!!

*این بلاگ اسکای جدید را اصلا دوست ندارم! حالا چرا نمی دانم ٬ فقط حس خوبی ندارم ... 

 

*فردا چند تا از دوست هایم را دعوت کردم خانه مان ٬ به بابا هم گفتم شب دیرتر بیاید خانه ٬ اعتراضی نکرد ٬ شاید پیش خودش فکر کرده مهمانی حال و هوایم را عوض می کند. خودم هم همین فکر را کردم ولی حالا پشیمانم ٬ حوصله مهمان ٬ آشپزی و پذیرایی ندارم. نشستن گوشه تختم و الکی ور رفتن با گوشیم را ترجیح می دهم.  

دیشب گفت که برای خریدهای مهمانی همراهیم می کند ، این حس همراهی برای یک لحظه دلم را گرم کرد اما زود خاموش شد ، اینقدر که توی چند وقت گذشته همراهم نبوده و شاید تازه دیشب فهمیدم که این همراه نبودنش چقدر عذابم داده... 

دیشب قبل از اعلام همراهیش برای امروز ، نبودن این روزهایش را به طعنه و کنایه به رویش آوردم ، گفتم برای خودش یک منشی بگیرید تا برای دیدنش از قبل بتوانیم وقت ملاقات بگیریم ! طبق معمول خانه همان دوستش بود که خوشم نمی آید ، در جوابم گفت اینجا که نمی شود بعداً جوابت را خواهم داد. چه جوابی دارد؟؟! مگر دروغ می گویم؟؟! مگر نه اینکه مدتهاست آخر هفته ها ، تعطیلات و غیر تعطیلات برنامه های جور واجور دارد ؟! مگر نه اینکه دو شب پیش بعد از یکماه که کلاً به بهانه ماه رمضان نبوده گفت دو روز عید هم وقتم کاملاً پر است و جای خالی ندارد‌!!!! 

خیلی خسته ام ... لبریز شدنم نزدیک است ...

*مثلاً !!!!!!!

دیروز دوستم از مشهد تماس گرفت و عقب افتادن چند روزه تاریخ عروسیش را اطلاع داد ، تا قبل از تلفنش تصمیم به رفتن نداشتم ، از رفتن به آن شهر می ترسیدیم اما یکهو تصمیمم عوض شد ! می خواهم بروم اگر اتفاقی نیوفتد تا آن موقع ، الان مثلاً نمی ترسم ! مثلاً مهم نیست ! مثلاً اهمیتی ندارد ! مثلاً فراموش کردم !

*...

همین که حال دوستانت خوب باشد کافی ست،  حتی اگر نباشند حتی اگر مدام از خودت بپرسی که چرا؟