*دلخوری های زیر پوستی

از حرفِ ساده من برداشت اشتباهی می کند و خیلی زیر پوستی تند می شود.

توضیح می دهم که برداشتت اشتباهی بود و خیلی زیرپوستی دلخور می شوم.

حس می کنم متوجه اشتباهش می شود و با جملاتی خیلی زیرپوستی معذرت خواهی می کند.

آن دیوانه توی ذهنم حرف های می زند و خیلی علنی به مبارزه دعوتم می کند!

و من خسته تر از آنم که گوش کنم حرف هایش را!

آرام باش،

این نیز خواهد گذشت!

*انواع شوخی و ناخودآگاهِ من!!!

*دیروز بعد از آن ماجرا تقریباً هیچ کاری انجام ندادم  ، و این یعنی کارهای عقب افتاده دیروز را امروز باید انجام بدهم. یک لیست بلند و بالا هم از کارهایی که بایستی در غیاب رئیسم برایش انجام بدهم دارم ، کارهایی که امروز باید انجام بدهم هم هست و این یعنی امروز باید بسیار پرانرژی و با حوصله باشم که نیستم. امیدوارم به خیر بگذرد امروز ...


*یک دلخوری بزرگ توی دلم داشتم از یک حرف ظاهراً ساده که مثل شوخی^^^ عنوان شده بود. می خواستم توی پستوی دلم نگهداریش کنم و یک روزی یک جایی تلافی کنم اما نشد. ناراحتیم را به زبان آوردم همان دیروز و گفتم که چقدر از این شوخی دلخور و دل شکسته شدم. برایش عجیب و غیر قابل باور بود اینهمه دلخوری و به جای معذرت خواهی و سعی در برطرف کردن ناراحتیم فقط اصرار کرد که این فقط و فقط یک شوخی بوده. حالا می دانم که من این دلخوری را چند روز دیگر کلاً فراموش می کنم اما یک نفر هست که توی ذهن من زندگی می کند ، کمی دیوانه است این را قبلاً هم گفتم! به ناخودآگاهم دسترسی دارد و گاهی خیلی نامحسوس من را سوق می دهد سمت کاری که تلافی جویانه باشد برای اتفاقات دردناک بایگانی شده توی ناخودآگاهم ! و همیشه من وقتی می فهمم کینه جویانه برخورد کردم که کار از کار گذشته و ناخودآگاه انتقام گرفتم. بعد می نشینم غصه می خورم که چرا این کار را کردم؟! بعد همان دیوانه توی مغزم شروع به صدور بیانه های احمقانه ای می کند که این بازی روزگار است و شروع به رفع اتهام از خودش می کند و دعوایمان می شود با هم ، دعوا می کنیم ، دعوا می کنیم و دعوا می کنیم! اینقدر که خسته می شویم و رها می کنیم و می خوابیم و فردا که بیدار شدیم فراموش می کنیم و این داستان ادامه دارد ...

این بار اینها را نوشتم شاید یادم نرود ! شاید این دلخوری نرود توی بایگانی ناخودآگاهم ! شاید قبل از فراموش شدن حل شود و از بین برود ! شاید بشود مهارش کرد اگر حل نشد ! و کلی شایدهای دیگر ...


پی نوشت:

^^^ یک معلم ریاضی داشتم زمان دبیرستان که بسیار زیاد هم دوستش داشتم و دارم ، او هم خیلی دوستم داشت و نمی دانم هنوز هم دارد یا نه. یک روز که داشت درس می داد و جزوه می گفت (از جزوه گفتن بدش می آمد چون اگر از جمله ای تند رد می شد و ما عقب می افتادیم از نوشتن نمی توانست برگردد عقب و دوباره آن جمله تکرار کند اما به اجبار ما جزوه می گفت) من عقب افتادم و آمدم از روی جزوه دوستم بنویسم که با حالتی بسیار تند و کودکانه جزوه اش را کشید آن طرف و گفت نمی ذارم از روی دفترم بنویسی!!! من هم کودکانه تر دلم شکست و معلم عزیزم هم که شاهد این ماجرا و دلخوریِ شاگرد مورد علاقه اش بود به دوستم تشر زد که این چه کار بچگانه ایست؟ و دوستم هم در جواب آقا معلم گفت که این فقط یک شوخی بود!

آقا معلم هم نگاهی عاقل اندر سفیه به هر دو نفرمان کرد و درس و جزوه را کنار گذاشت و گفت :

"بچه ها ! شوخی بر سه نوع است :

1-گاهی  شوخی می کنی که فقط بخندی ، نه قصدی دورنش پنهان شده نه غرضی!

2-گاهی حرفی را که نمی توانی به شخصی صورت جدی بگویی را با شوخی عنوان می کنی که طرف را متوجه اشتباه یا خطایش بکنی!

3-گاهی حرفی را به شوخی می گویی که فقط طرف مقابلت را ناراحت کنی چون در عالم دوستی نمی خواهی با جدیت دلخورش کنی!

حالا خانم "ف"  فکر کنید که شوخی شما جزء کدام دسته است؟!

و من امیدوارم هیچ کدام از شما هیچ وقت نوع سوم را انجام ندهید."

از آن روزها ده سالی می گذرد اما این حرف توی ذهن من حک شده و همیشه سعی می کنم مورد سوم را انجام ندهم و تازه به نظرم مورد دوم هم خیلی جالب نیست. به نظرم شاید خیلی بهتر باشد آدم حرف هایش را دوستانه بزند و یا اینکه اگر می شد حرفهایش با  مثال و به در زدن و دیوار تو گوش کن باشد تا شوخی هایی که شاید باعث آزار و دلخوری طرف مقابلت باشد.

وقت هایی هم کسی با من شوخی می کند که باعث آزارم می شود می نشینم فکر می کنم که شوخیش از کدام نوع بوده؟ اگر توانستم توی گروه اول بگذارمش که می خندم و ناراحتیم پر می کشد و می رود. اگر توی گروه دوم جا گرفت سعی می کنم به جای دلخوری اشتباهم را پیدا کنم و سعی در رفع اشتباه کنم و اگر جزء شوخی های دسته سوم بود که تا چند ساعتی ناراحت می مانم بعد شانه هایم را می اندازم بالا و می گویم بی خیال و فراموشش می کنم که گاهی وقت ها احتمالاً می رود توی ناخودآگاهم و ...

*کاش ساکت می شدی!

دیشب کلا نخوابیدم ، صبح هم زودتر از هر روز رسیدم شرکت . حالا هم تمام تنم دردم میکند انگار توی یک دعوا با شرایط نابرابر کتک خورده باشم از چند نفر. چشم هایم پف کرده و زیر چشم چپم کبود شده و مویرگهایش پاره شدند اینقدر که به خودم فشار آوردم و سرم را فرو کردم توی بالشتم که صدای هق هق هایم بیرون نرود. تب دارم هنوز ، با اینکه قبل از مثلاً خواب نیم ساعتی زیر دوش سرد ایستادم تا شاید پایین بیاد حرارتِ سر و بدنم. صبح که می آمدم سرکار زانوهایم رمق نداشت ، صدای احمق درونم بلند می خندید از این بی رمقی و می گفت : "دیدی محکم نیستید؟ داری می بینی که چطور ناتوان شدند؟بهتر نیست ژست ایستادگیت را بگذاری کنار؟ ..."  هنوز دارد حرف می زند ، هنوز دارد می خندد و من آنقدر خسته ام که سکوت کرده ام! دلم خواب می خواهد ، یک خوابِ بدون خواب! یک خواب عمیق و بی دغدغه ، یک خواب به دور از جنگ با خودم و با او ...

*دیوانهِ توی مغزم!

*امروز شاید برم اردبیل برای یک سفر کاری دو روزه. از این سفرهاییه که به همون اندازه که دلم می خواد بروم ، دلم  نمی خواد برم ! تحمل خانم "س" زیادی خارج از تحمله.

 

*یکشنبه برام هدیه گرفت ، یک مانتوی نخی و شال کرم. فکر می کردم واسه جبرانِ دعوای جمعه باشد اما دیشب وقتی طبق معمول بچگانه گفتم :‌ " آقاهه چی شد که دیگه دوسم نداری؟‌ " گفت : "نخیرم دختره ، خیلی هم دوست دارم که روز دختر واسه ت هدیه می گیرم ! "  

همون روز از مدل شال من رنگ قهوه ایش رو هم واسه مامانش خرید و باعث شد من ساعتها مدام از آدم توی مغزم بخوام که خفه شه و اینقدر حرف نزنه ، هی می گفت : " آخه اون مامانِ مذهبی رو چه به پوشیدن این شالِ نسبتاً نازک؟ ساده ای ها !! به شیوه پیغمبر می خواد عدالت رو رعایت کرده باشه." آدم توی مغزم دیوانه س ، دیروز به زور ساکت شد و دوباره بعد اون مکالمه بیدار شد و بازم شروع کرد : "خوبه دیگه روز دختر اون یکی هم هدیه می خواسته ، مگه فقط تو دختری؟ مگه فقط تو دل داری؟! " میخنده بلند ، کشدار و اعصاب خورد کن. منم سرش داد می زنم و می خوام که ساکت شه. بهش می گم که باورش نمی کنم ، می گم درسته بعضی وقتها خیلی لجبازِ ، درسته گاهی اوقات بداخلاقی می کنه اما اینقدر خوب و مهربون هست که نخوام خزعبلات تو رو باور کنم. خلاصه که این روز ابداعی دختر! وسیله شد برای ابراز محبت او ،ابراز وجود دیوانه توی مغزم و ایستادگی من در مقابل دیوانه ...

*خر خودتی !

وقتی می گم شبها اگه زودتر بخوابی ، صبحها راحتتر بیدار میشی !! همون خر خودتیِ البته با بیان مودبانه ! 

مهم نیست که جواب نمی ده ، مهم اینه که این خر خودتی بیخ گلوم گیر کرده بود و داشت خفه م می کرد ! 

 

اصلاً من می خوام نیمه پر لیوان رو ببینم : 

هلیکوپتر میاد روی پشت بومِ اداره سوارش می کنه  رو پشت بوم خونشون پیاده ش می کنه ، از اونجایی که تو هلیکوپتر صدا زیادِ امکان برقراری تماس موجود نیست ! وقتی از هلیکوپتر پیاده می شه از لبه پشت بوم با یه طناب (مثل تو فیلم ها) از پنجره می افته رو تختش (تختش دقیقاً زیر پنجره س) و خوابش می بره (بیهوش می شه) ! پیامکِ Mantrerdam که احتمالاً همون Man residam هست خیلی با عجله همون موقعی که دست به طناب بین زمین و آسمون آویزون بود تایپ و ارسال شده... 

من خیلی خوش بین شدم جدیداً ، اصلاً یاد گرفتم نیمه پر لیوان رو ببینم !!!  

 

بعداً نوشت: 

داستان نیمه پرِ لیوان بینانه رو که براش تعریف می کنم می گه : اینقدر پلیس بازی در نیار شیما ، از خودم بپرس بهت می گم که حالم بد بود موتور گرفتم تا خونه ، بعدشم که رسیدم بیهوش شدم. 

بغض می کنم و همین حالا با نوشتن اینا اشکهام سرازیر میشه پایین ، باز هم زخم هام سر باز کرده...

*خوابم میاااااااد

تو دلم آشوبه و حالم خوش نیست، 

یکی داره داد میزنه،  اسمم رو صدا میزنه و میخواد که بیدار شم.

کاش خفه میشد،من میخوام بخوابم، نمیخوام بیدار شم!

بسه صدا نزن،  خودم میدونم چشمام رو که باز کنم چی میبینم.
اصلا نمیخوام ببینم، میخوام بخوابم،  میخوام نبینم.
بسه،  تو رو خدا بسه،  سرم درد میکنه. 
صدا نزن،  آروم باش... 
هی نگو دیدی گفتم، هی نگو تحویل بگیر،  دیدی گفتم! 
تو رو خدا بسه،  سرزنش بشه. 
بذار بخوابم،  بذار آروم باشم... 

*دوران عاشقی !!!

پنجشنبه رفتیم سینما ، دوران عاشقی ! فیلم خوبی بود که حالم را بد کرد ، تا آخر شب نای حرف زدن نداشتم اینقدر که همزاد پنداری کردم با بیتا و فکر کردم که اگر من جای میترا بودم چه می کردم؟!  اما او حرف زد ، وقتی حرف می زد یک صدایی درونم فریاد می زد که : "ازت متنفرم!" قسمتی از این حس تنفر متاثر از فیلم بود و قسمت دیگرش به خاطر حرف هایش بود ، می گفت :‌"تمام طول هفته کار می کنم و دلم می خواهد گاهی آخر هفته ها بتوانم با دوستانم بگذارم. " 

صدای درونم باز هم فریاد می زند : "ازت متنفرم!" اما می گذارم به حرفهایش ادامه بدهد ، با ظاهری خونسرد نگاهش می کنم ، چای می نوشم ، گوش می دهم به حرف هایش و در جواب تمام غرغرهایش می گویم : "خودت یادم دادی که آخر هفته ها وقتمان برای هم باشد!" شانه هایم بالا را می اندازم و با لبخند کم رمقی ادامه می دهم :‌ "حالا هم زود یاد می گیرم که اینطور نباشد!" باز هم حرف می زند و من باز هم با ظاهری خونسرد نگاهش می کنم ، چای می نوشم ، گوش می دهم به حرف هایش و باز صدای درونم فریاد می زند : "ازت متنفرم!" ...  

چند ساعت بعد حالم بهتر شد و صدای درونم آرام گرفت و فردایش او خیلی عوض شد ، شد آدم دو سال پیش ، همان آدمی که یادم داده بود برای آخر هفته ام هیچ برنامه ای جز او نداشته باشم ؛ شد مرد مهربان و وظیفه شناس من! دلیلش را نمی دانم ، شاید گفتن حرفهایی که توی دلش قلنبه شده بود آرامش کرد ، شاید هم سکوتم و آرامش ظاهریم متحولش کرد. متحول شدنش خوب است اما زندگی یادم داده هیچ چیز این دنیا همیشگی نیست ، یاد گرفته ام که از روزهای خوش لذت ببرم و برای روزهای ناخوشی کمتر غصه بخورم ...  

  

بعداً نوشت: 

 

 

دیشب بهش می گم : " شیرین تو اینستاگرام فالو کرده منو ، منم قبول نکردم درخواستش رو !"  

با تعجب می گه : "‌چرا؟؟!" 

می گم :‌ " چون با هم عکس داریم اونجا ، نمی دونه که با همیم!" 

می گه :‌ " در خواستش رو قبول کن ، بالاخره که چی؟ پرسید بگو آشتی کردیم." 

 

دیشب درخواست فالو شیرین رو قبول کردم اما این بالاخره که چی؟ یه خورده ذهنمو درگیر کرده...

                                                    

*سناریوهای دردناک آخر هفته

کاش می شد جاروبرقی بردارم و مغزم را جارو بزنم و همه این افکار احمقانه ای را که باعث عذابم شده را بکشم بیرون تا بروند گیر کنند توی کیسه پر از گرد و خاک جاروبرقی و گم بشوند آن تو جوری که هیچ وقت هم نتوانند از آنجا بیرون بیاید دوباره برگرند تو سرم ... 

کاش مغزم اینقدر خیال پرداز نبود ، کاش اینقدر سناریو نمی نوشت برای عذاب بیشتر من . گاهی حس می کنم توی مغزم یک دیوانه زندگی می کند و با دیدن کوچکترین برخورد یا شنیدن حتی یک جمله شروع می کند به ساختن بقیه ماجرا با تمام جزئیات ، وقتی می گویم جزئیات یعنی برای لحظه لجظه آن اتقاق ، یعنی برای جزیی ترین قسمتهایی که شاید اتقاق بیفتد و از همین حالا شروع کرده به سناریو پردازی ! از همین حالا دارد یک گوشه ای مغزم می نویسد اتفاقاتی که از عصر سه شنبه تا آخرین لحظات جمعه شب می افتد ، از جاهایی که می رود ، از کارهایی که انجام می دهد حتی از عکس هایی که می گیرد با آن موبایل تازه اش که دروبینش عالی ست و با آن لنزهایی که برایش خریده تقریباً کار دوربین های حرفه ای را انجام می دهد ؛ حتی عکس هایش را از الان دارم می بینم . حتی تماس هایش به خودم که احتمالاً خیلی کم و کوتاه خواهد بود ، و تماس های من به او که احتمالاً تماماً بی جواب خواهد ماند و جدل های ناتمام من با خودم که مگر می شود توی این چند روز این آدم لحظه ای برای صبحانه ، ناهار ، شام یا قبل از خواب حتی وقت خالی نداشته باشد ؟؟؟!

کاش مغزم اینقدر خیال پرداز نبود ، کاش اینقدر سناریو نمی نوشت ، کاش آن دیوانه که توی مغزم زندگی می کند می مرد ! 

کاش آخر این هفته را باد سیاه می برد ...