*"نرود میخ آهنی در سنگ"

*از اول هفته، چک شدن مداوممان زیر دوربین های مداربسته، فضای کاری را سخت تر کرده.

خدا نکندکسی گوشیش را بردارد، یا در حال صحبت کردن با کسی باشد! به صدم ثانیه ای، آقای مدیر تلفن  را برمیدارد و با تندی به خاطی تذکر می دهد.

گل بود به سبزه نیز آراسته شد...


*دیگر برای اول بودنم نخواهم جنگید.

دو راه وجود دارد.

یا شرایط را می پذیرم، یا می روم!

یاد گرفته ام، آدم ها پکیجی از یک سری خصوصیات و رفتارها هستند، منو رستوران نیستند!!!!!!


*شاید باورتان نشود اما من همچنان منتظر آن تماس کذایی هستم.

هنوزته دلم امید دارم.

کسی چی می داند شاید شد!


*همین حالا یک برگه گذاشتند روی میزم. نامه ای با امضاء مدیر! خواسته پیشنهادات و نقطه نظرهایمان را تا پایان وقت اداری چهارشنبه برای آقای "ا" بفرستیم.

خنده دارترین اتفاقِ تاریخ شرکتمان قطعاً  همین نامه است!

بیچاره آقای "ا" که فکر کرده با این کار می تواند تغییر ایجاد کند.

"نرود میخ آهنی در سنگ"جناب  مهندس! 

*قورت می دم قورباغه م رو!!!

*بدترین قسمت یه رابطه، جایی هست که نه نای موندن داشته باشی، نه پای رفتن!


*هفته اول تیرماه میرم مشهد. دارم میرم تا قورباغه ام رو قورت بدم. من می تونم، مگه نه؟؟!


*دیروز بهم ثابت شد که نبودن مدیر و رئیس، می تونه چه مثبتی روی روح و روانم داشته باشه. دیروز لبخند داشتم، اونم نه کم، زیاااااااااد!


*اینقدر به مشهد فکر کردم که دیشب تا صبح خواب دیدم که اونجام. دیشب تا صبح گریه کردم، یه جایی از غم، یه جاهایی از شوق.


*"خواستن، توانستن است!" اما اوج ناامیدی جایی هست که بخوای اما نتونی و من جمعه به اوج ناامیدی رسیدم.


*دیدن عکس دختر دوستم که تازه به دنیا اومده اونقدر حالم رو خوب کرد که نگفتنیه. اینقدر که آرزو کردم کاش شیراز بودم و این کوچولوی دوست داشتنی رو بغل می کردم.

*روزهای خوب در راهند!

*رئیس و مدیر رفتند سفر کاری! پس بی شک امروز روز بهتری خواهد بود.


*روزها رو می شمارم، هر روز، امروز بیست و دومِ. چیزی تا ته ماه نمونده.


*هنوز از تصمیمم حرفی نزدم. از اینکه می خوام برم. اما می رم.


*مهر ماه دانشگاه ثبت نام می کنم. رشته و دانشگاهش مهم نیست. جایی که زندگی می کنیم فقط مهم اینه که کارشناس باشی!


*زبان انگلیسی! اونم باید تمرین کنم. مدیرم منو یاد اون خرسِ تو شهر قصه می ندازه که واسه استخدام کلفت هم زبان انگلیسی می خواست. فکر کنم بد نباشه روز رفتم یه نسخه از این نمایش رو بهش هدیه کنم. گرچه خیلی بعیدِ که بفهمه.


*باید توی همین یه هفته که نیستن وسایل شخصیم رو یواش یواش ببرم.


*دارم فکر می کنم یعنی یه روزی مدیر رو می بخشم؟؟ به خاطر آزار و اذیت این چند وقت؟؟؟ به خاطر کشتن اعتماد به نفسم، زیر سوال بردن ذکاوتم و له کردن شخصیتم؟؟؟! 

آره می بخشم. آدم های کوچیک حتی ارزش نگه داشتن یه کینه، یه گوشه از قلب آدم رو هم ندارن.

فقط کاش یه روز یاد بگیره از شونه آدم ها نردبون نیست. یاد بگیره واسه خاطر پول حق نداره آدم ها رو کوچیک کنه که توقع هاشون کوچیک شه.

*آدمی، آهیِ و دمی!

چهارشنبه وقتی تو یه نبرد نابرابر با هوا، واسه گرفتن یه ذره اکسیژن مغلوب شدم و کارم به بیمارستان و ماسک اکسیژن کشید تصمیمم واسه رفتن از اینجا قطعی شد. تازه پی بردم یعنی چی که می گن آدمی آهیِ و دمی و اینکه مرگ چقدر می تونه نزدیک باشه.

پنجشنبه رفتم جایی واسه مصاحبه. یه شرکت خیلی کوچیک بود که با پارتیشن های کوتاه پرسنل رو از هم جدا کرده بودند. 

کوچیک و بزرگ بودنش، حتی ترک بودن مدیرعاملش  برام مهم نیست. اگه قبولم کنن میرم اونجا. حتی اگه اونجا پذیرفته نشم هم از اینجا میرم، حتی به قیمت بیکار شدنم واسه یه مدت نامعلوم. 

شاید مسخره باشه اما کابوس این شبهای من شده اینجا و اتفاقاتش.

کار می کنم که زندگی کنم، لذت ببرم و احساس مفید بودن داشته باشم اما اینجا دیگه هیچکدوم از نیازهای منو برطرف نمیکنه...


*اجبار!

*صبح راننده تاکسی یک طوری عصبانی شد از اینکه که چرا خانمِ کنار خیابان، حالا که صندلی جلو پر بوده مسیر نگفته که برایم قابل هضم نبود.

می گفت سه ماهه دیگر که مدرسه ها شروع شد و تاکسی کم، حسابتان را می رسیم!!!!!! و من متعجب به این فکر می کردم که چطور حسابمان می رسد؟؟؟؟ مثلاً پاییز و زمستان و بهار بوق می زنند و ما خوشحال مسیرمی گوییم بعد آنها دماغشان را می گیرند بالا و بی اعتنا به ما رد می شوند و می روند؟؟!


*دو روز پیش مدیر احضارم کرد و گفت که روی من حسابی سوای همه آنهایی که اینجا هستند باز می کند و من اگر می خواهم همینطور بمانم باید ارتباطم را همکارانم قطع کنم!!!!!!! حالا بماند که در جواب حسابم که سوای دیگران است باید حواله اش می دادم به ارواح عمه جانش، معنی این قطع ارتباط را نفهمیدم!!!! اول که روابط من بیرون از محیط اینجا فقط و فقط و فقط به خودم مربوط است و اینجا هم هیچ کاری خلاف عرف و قانون انجام ندادم که موجبات ناراحتی علی حضرت شود، وقتی هم که اینها را گفتم در جوابم گفت همین که من گفتم! و من در جواب این بی منطقی با چشم های گشاد شده و حالی که دیگر خیلی خوب نبود از اتاق خارج شدم.

تا همین چند ماه پیش فکر می کردم رئیسم که یک خانم جدی و منضبط ست و احیاناً حسود نیست یک منفعت بزرگ محسوب می شود! اما امروز می دانم که اشتباه قضاوت کردم و او یک آدم مارمولک، مزخرف و موذیست. چرا که صحبت های مدیر که ظاهراً نظر خاصی هم به خانم دارد برگرفته از نق نق های اوست. ده روزی ست که ما (من و همان همکاران مذکور) برای ناهار رئیس را صدا نمی کنیم و این موضوع که به مذاق سرکار خانم خوش نیامده موجبات زیرآب زنی را فراهم کرده است.

کاش مجبور نبودم بمانم و کاش آنها از این جبرِ مزخرف سوءاستفاده نمی کردند...

*کار لعنتی

وقتی تمام عصر جمعه غم عالم می افته تو دلم که واااای خدا فردا شنبه س، اصلاً عجیب نیست که دیگه هیچ انگیزه ای برای کار کردن نداشته باشم.

باید با خودم حرف بزنم.

باید توانایی هام رو به خودم یادآوری کنم،

باید ترس هام رو بذارم کنار و دنبال کار جدید باشم.

اینجا هر روز دارم افسرده تر می شم...


*توهم توطئه

*متاسفانه نشد که زود برگردم. هر روز صبح توی تاکسی با خودم میگم وقتی رسیدم شرکت قبل از شروع کار بنویسم، غافل از اینکه هر روز کار زودتر از رسیدن من شروع شده!

دیروز صبح اینقدر آب و هوای شهر و حال و هوای دلم خوب بود که داشتم فکر می کردم با اینکه از عیدها بدم میاد، با اینکه امسال عید روز اولش مچ پام پیچ خورد و تقریبا خونه نشین شدم، اما بودنش بهتر از نبودنشه. داشتم فکر می کردم که قبل عید به خاطر خستگی زیاد اینهمه غر می زدم و از کار دلسرد شده بودم اما دقیقاً همین دیروز وقتی پسر نامحترم آقای مدیر خودش رو انداخت وسط یه موضوعی که اصلاً هیچ ربطی بهش نداشت و یه جورایی زیر پوستی بهم توهین کرد متوجه شدم که نه، اینجا از پای بست ویرانه!!!! این آدما توهم توطئه دارن و هیچ کاریش نمیشه کرد، پس هیچ دلیلی نداره هر روز تا بوق سگ بمونم سرکار و آخر هفته هام رو هم با کار کردن واسه آدمهایی که درک و شعور و فهم ندارن خراب کنم.

پس بی خیال کار، بی خیال طراحی، بی خیال نمایشگاه بین المللیِ کوفت...


*لعنت به تلگرام و کانتکت و عکس هاش.

لعنت به من که با دیدن یه عکس حالم یه جوری میشه بی دلیل.

با اینکه اون حالِ یه جوری دوامش کمتر از نیم ساعت بود اما از خودم عصبانیم به خاطر یه جوری شدنِ بی دلیلم!


*داشتنت خوشبختیِ،

و من خوشبختم که تو رو دارم.

با اینکه گاهی لج می کنی و حرصم رو در میاری.

با اینکه گاهی بد می شم و بدقلقی می کنم.

داشتنت خوشبختیِ وقتی بعد از گذروندن یه شنبه مزخرف، وقتی تا حدی شاهد سختی هاش میشی، می گی:

"فکر یه برنامه خوبم واسه آخر هفته، تو هم در موردش فکر کن."

*دلتنگم!!!

مدتی ست که حالم خوب نیست، این روزها فشار کاریم چند برابر شده با این حال می خواستم بدون شکوه و شکایت و غرغر کارهایم را کامل و بی نقص انجام دهم، آنقدر که همان مدت کوتاه وبلاگ نویسی و وبلاگ گردی را هم از توی برنامه روزانه ام حذف کردم اما دیروز خانم "س" با یک تماس خشونت آمیز کارهایم را برد زیر سوال!!! من هم وقتی دیدم سر و کله زدن با یک احمق یکی از بی فایده ترین کارهای دنیاست گوشی را بی هیچ حرفی قطع کردم. قطع تماسم آتشی شد به جانش آنقدر که زنگ زد به آقای مدیر و ده دقیقه ای بی وقفه جیغ کشید. با حمایت صددرصدی مدیر حالم بهتر نشد.

کاش این روزها را باد ببرد...

*درهم نوشت

*قطعاً شری دامنمان را خواهد گرفت به خاطر ارسال نامه ی سراسر انتقاد به خانم "س"! اما چاره ای نداشتیم وقتی مسائل با گپ و گفت حل نمی شوند.

باید منتظر یک نامه انتقادآمیزتر ، چند تایی تماسِ طولانیِ  جیغ جیغ طور در جهت رفع اتهام و تعدادی عملیات انتحاری در جهت زیر آب زنی پیش مدیر باشیم!

خدا به دادمان برسد...


*با یک فاصله کوتاه تمام حرصم را سر دو تا از نرهایِ بی مغزِ نفرت انگیز خالی کردم. خیلی خوش شانس بودند که ارتباطمان تلفنی بود وگرنه با ناخن هایم چشم هایِ بی خاصیتشان را در می آوردم...

رئیسم عکس العمل هایم را با لبخند تایید می کند.


*تعطیلی چند منطقه تهران برای برگزاری اجلاس سران کشورهای صادر کننده نفت ، کمک ملموسی به کاهش ترافیک صبحگاهی داشت به طوری که دلم خواست هر روز به دلایلی قسمتی از شهر تعطیل باشد...  

 

 

*نرهایِ بی مغزِ نفرت انگیز

از اینکه به خاطر کارم مجبورم با بعضی آدمها معاشرت حتی از نوع تلفنی  داشته باشم بیزارم اینقدر که چندش آورند ، اینقدر که فکر می کنند زیادی خوشمزه و جذاب هستند ، اینقدر که شعورشان نمی رسد با همه زن ها نباید لاس بزنند ،  بداخلاقی و تندی ، خشکی و بی محلی هم هیچ تاثیری رویشان ندارد. به نظرم اینها مرد نیستند ، نرهای بی مغزی هستند که از فرط احمق بودن فکر می کنند همه دنیا قلمرو آنهاست و اجازه تعرض به همه را دارند.

لعنت به اجبار...

*دو دسته شدیم چرا؟

از وقتی واحد پایین با بالا ادغام شده کاملاً دو دسته شدیم. یک دسته بچه های واحد فروش ، یک دسته هم مالی ، ما و ...

دقیقاً نمی دانم این دو دستگی چرا و چگونه به وجود آمد ، فقط می دانم که خوب نیست ، یعنی به نفع هیچکس نیست.

مثلاً میز من شده خار چشمشان ، جوری که آقای "م" با آن سن و سالش چند باری متلک هایی در مورد میزم که از این مدیریتی هاست گفته و من دفعه اول گفتم : 

"ای بابا ، از مدیریت مگر میزش به ما برسد فقط" و خندیدم ، و تا همین امروز که اتاق و میزهایمان را به اتاق چرچیل نسبت داد تنها به لبخندی اکتفا می کنم.

یکی نیست بهشان بگوید واحدِ شما که از همه واحد ها بزرگتر و مجهزتر است ، فقط اینقدر زیاد و بی خاصیت هستید که به خاطر کمبود جا نتوانستید میز به قول خودتان مدیریتی داشته باشید وگرنه ذاتاً همه تان مدیر هستید خدا را شکر.

همین حالا به ذهنم رسید شاید این تفرقه ریشه در حسادت داشته باشد ، شاید هم یک سلسله سوءتفاهم دو تکه مان کرده!

کاش زودتر اوضاع به حالت عادی برگردد. هوای مسموم دفتر اذیتم می کند...

*شب من بود امشب؟

*امشب شب من بود ، 

یعنی خودم اینطور فکر می کردم،

اما همه چیز یک طور دیگر شد.

زحمت کشید تا سر خیابان همراهیم کرد و ایستاد تا سوار تاکسی شوم ، حتی یادش رفت اصرار کند که بروم توی پایانه و با خطی ها بروم و وقتی زنگ زد که دیگر رسیده بودم تو محله مان. از این برخوردش ناراحت شدم  اما عصبانی نه.

دارم فکر می کنم آن روزهایی که نگرانیش عاصیم می کند را باور کنم یا بی خیالی امشب را که شب من بود؟!


*امروز سرکار اسباب کشی  داشتیم ، بچه های پایین آمدند بالا و با ما ادغام شدند و ما ( من و رئیس)  هم به خاطر کمبود جا مجبور شدیم جول و پلاسمان را جمع کنیم و برویم توی واحد مالی.

میز من و رئیس ال شکل گذاشته شد و از فردا رئیس می تواند مانیتورم را رصد کند. این موضوع آشفته م کرده حسابی...


*امروز اتفاق مسخره تری هم افتاد. آقای "د" آمد بالای سرم و خواست لحظه ای چیزی را سرچ کند و من احمق هم فراموش کردم گوگل کروم را خارج کنم و صفحه وبلاگ های من بلاگ اسکای هم جزء تب ها بود و من وقتی فهمیدم که دیگر دیر شده بود و او پشت سیستمم نشسته بود با اینکه یک جور هایی مطمئن هستم متوجه موضوع نشده و حتی اگر متوجه شده باشد هم آنقدر بیکار نیست که بیاد وبلاگم من را بخواند اما دلم شور می زند...

دیوانه  درونم دارد به آرامش دعوتم می کند برای اولین بار، حرف هایش خیلی هم بیراه نیست! میگوید بر فرض محال هم که صبح برای یک لحظه آدرسم را دیده باشد ، قطعا با توجه به مشغله های امروز و فراموش کاری شدیدی که دارد عمرا تا حالا یادش مانده باشد که صبح چی دیده.

و من برای اولین بار ترجیح می دهم به جای خود خوری بی جا به حرف هایش گوش کنم و بیشتر از این مخل آسایش خودم نشوم.., 

*عوضی بود؟یا عوضی شد؟!!

هر بار که مرخصی می گیریم از بس که روز بعد ش کار دارم و همه چیز درهم و برهم هست کلافه می شوم و با خودم می گویم دیگر مرخصی نخواهم گرفت ، اما مگر می شود؟!

با اینکه صبح نیم ساعت زودتر رسیدم حتی وقت نکردم 5 دقیقه به گل هایم رسیدگی کنم ، حتی نتوانستم یک لیوان چای بنوشم. حالا این وسط بدخلقی های آقای مدیر و دعوایم با خانم "س" هم که دیگر قوز بالا قوز است. سرکار خانم فقط بلد شده تند تند حرف بزند و بلند بلند جیغ بکشد. رئیسم چند وقت قبل می گفت نمی داند که چرا این آدم یک دفعه اینقدر رنگ عوض کرده؟! می گفت سال اولی که عروس مدیرمان شده بود یک دختر خجالتی ، مودب و آرام بوده اما حالا شده یک آدم پررو ، بی ادب و پرخاشگر!!!

دارم فکر می کنم که از اولش اینطور بوده و خودش را آنطور نشان می داده یا عوض شدن شرایط و موقعیتش باعث شده اینطور شود؟؟!


*عنوان به ذهنم نمی رسد

مدیر اگر مدیر باشد برای اثبات خودش و دفاع از سمتش داد نمی زد ، فریاد نمی کشد و بی ادبانه دستوری صحبت نمیکند.

مدیرمان چند روزیست معلوم نیست از کجای دنیا دلش پر است که برخوردش از همیشه مزخرف تر است...

سرم درد می کند .

معده ام بدجوری می سوزد...


*هیچ به هیچ

*دیشب ساعت 8:30 خوابیدم و صبح باز هم به سختی بیدار شدم!!!!! و این یعنی مهم نیست شب چه ساعتی بخوابی ، 5:40 صبح بیدار شدن خر است!!!!


*جناب آقای دکتر "ش" جدیداً وقتی می خواهند مخاطب قرارم بدهند به جای آوردن واژه خانم اول نام خانوادگیم یک جان می اندازند آخرش! مثلاً می خواهند نشان دهند خیلی صمیمی هستیم با هم ؟؟! یا شاید می خواهند بگویند زیادی مهربان هستند؟! شاید هم بدون منظور باشد اما مهم این است که از این صمیمیت هیچ خوشم نمی آید...


*یک جلسه طولانی بی نتیجه داشتم با خانم "س" ، بیهوده وقتم را گرفت کارهایم ماند و آخرش هیچ به هیچ...

*مشغله کاری و خانم "ش" کارمند لایق مجموعه!!!

*بعد از دو روز مرخصی ، امروز یک روزِ کاریِ بسیار شلوغ است. اینقدر که همین حالا فرصت کردم صبحانه و ناهارم را یکجا با سرعت نور میل کنم.


*سفرمان عالی بود. طولش کوتاه بود اما عرضش خیلی زیاد بود. خیلی هم خوش گذشت و احساس خوشبختی تزریق کرد توی وجودمان و من بیشتر از همیشه درک کردم که حضور بعضی از آدمها چقدر می تواند حال آدم را خوب کند.


*این ژست جدید خانم "ش" که من خیلی مهم هستم  و می توانم دستور بدهم هم در نوع خودش از اتفاقات جالب این روزگار است. از صبح گیر داده که فاکس هایم را از روی سیستم بردارم من هم که اینقدر درگیر بودم که وقت نکردم اینقدر گفت که مجبور دشدم بگویم لطفاً فاکس ها کپی کن روی شیر فولدرم تا بعد خودم بررسیشان کنم. این را گفتم انگار بلا گفتم عصبانی شد که این وظیفه من نیست ، خودت باید این کار را بکنی ، مگر من اینجا منشی م و ...

من هم که دیدم اینطوری ست رفتم سمت میزش و خواستم کار کات و پیست کردن فاکس ها را که کمتر از ده ثانیه زمان می برد خودم انجام بدهم که دیدم باز هم جیغش بلند شد که نه دست نزن همه این فاکس های مربوط به شما نیست و بعضی هایش مربوط به ماست و ... برو بگرد و فایل های مربوط به خودت را بردار! دلم می خواست خفه اش کنم ، صد بار بیشتر کارهایی که وظیفه ام نبود را برایش انجام دادم بعد حالا ... 

کسی که بعد سه سال و اندی هنوز نتوانسته مسئولیتِ کارهای جدید را بپذیرد ، هنوز نتوانسته کار را یاد بگیرد ، هنوز نتوانسته از پس کوچکترین مسائل پیش آمده بر بیاد و تنها هنرش پاسخگویی به تلفن و ارسال فکس است چه سمتی می تواند داشته باشد؟؟! 

*دلشوره خر است!

شنبه و یکشنبه را مرخصی گرفتم . سفرمان تا یکشنبه ادامه خواهد داشت. از صبح دارم مثل اسب کار می کنم اما تمام نمی شوند. دلشوره دارم ، حس می کنم وقتی نیستم کارها پیش نمی رود و فکر می کنم تمام این دو روز باید به تلفن های شرکت جواب بدهم. از طرفی دلم می خواهد گوشیم را خاموش کنم و این چند روز بدون دغدغه فقط استراحت کنم از آن طرف هم می دانم حتی اگر گوشیم را خاموش کنم باز هم دلشوره خواهم داشت که نکند فلان کار انجام نشود ، نکند فلانی یادش برود کاری را که سپرده بودم انجام بدهد ، نکند ...

خیلی خسته ام و بیزارم از دلشوره های بی موردم ... 

*کنترل از نوع محسوس!

هفته گذشته رئیسم یک فرم در اختیارم گذاشت که بر مبنای آن کارمندان موظف می شوند که هر روز کارهایی را که انجام میدهند را یادداشت کنند و آخر هفته به مافوقشان تحویل دهند. هفته گذشته از پر کردنش شانه خالی کردم اما می دانم این هفته راه فراری نیست برای همین از دیروز هر کاری که انجام میدهم را توی سررسیدم می نویسم که یادم نرود. مسخره است یک خط توضیح برای انجام کاری که گاهی ساعتها وقتم را می گیرد. از این سیستم کنترل محسوس خوشم نمی آید... 

*استقلال!!!

*با اینکه هنوز تلفن وصل نشده  رسماً اومدم طبقه بالا و توی اتاق خودم مستقر شدم ، حس می کنم این بهترین اتفاقِ امروز می تونه باشه ! به این تنهایی و سکوت به شدت نیاز دارم  ... 

به خاطر نداشتن خط تلفن از صبح چند باری رفتم پایین ، دیدن قیافه خانم "ع" وقتی داره از شدت ناراحتی و حسادت میمیره هم در نوع خودش جالبه . احتمالاً فردا صبح که جناب مدیر از اردبیل برگرده شروع می کنه به زیرآب زدن ...امیدوارم زیرآب زدن حالش رو خوب کنه ، گناه داره دلم براش می سوزه...


*حالم خوبه و یه عالمه انرژی دارم ، دلیلش خیلی بی دلیلِ اما مهم نیست ...



*فن بیان جناب لرد مهندس "ا"

از اونجایی که دیروز بعد از کنسل شدن سفر جناب آقای مهندس "ا" از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدم و امروز با توجه به نبودن حضرتعالی باز هم درگیر خورده فرمایشاتشون هستم پتاسیل عجیبی برای پاچه گیری دارم.  

من نمی دونم بعضیا چرا اینجورین؟؟! از همه دنیا طلبکارن و تنها کاری که یاد گرفتن دستور دادنِ !!! اصلاً کی باورش میشه بنده از صبح تا حالا درگیر خریدن یه یخچال 5 فوت باشم و هنوزم به نتیجه نرسیده باشم؟؟! اصلاً من نمیدوم این آقا چجوری خرید می کنه که هر صورتحسابی که می فرسته حداقل دو برابر قیمت اصلیه جنسِ؟؟! داستان از اونجا شروع شد که جناب مهندس چند ماهه پیش کولر گازی می خواست ، گفت قیمت گرفته و یه کولرگازی سی و شیش هزار معمولی تقریباً‌ هشت تومن میشه ، خواست وجه ش به حسابش واریز بشه تا بتونه بره خرید کنه!!! از اونجایی که مبلغ اعلام شده کمی غیر منطقی به نظر می اومد اینجانب بر آن شدم که شخصاً از راه دور اقدام به خرید کنم و موفق شدم همون کولر رو با قیمت تمام شده چهار میلیون و هشتصد خرید کنم !!! حالا بعد از چند ماه برای مهندس بایستی یخچال خریداری بشه ، که مجدداً اینجانب از راه دور بایستی هماهنگی های مربوط به خرید رو انجام بدم بعدِاز صبح تا حالا مهندس فرمودند که چرا از همون فروشگاهی که کولر خریدید یخچال نمیخرید منم گفتم: "چونکه نداره (همون چند ماهه پیش گفته بود یخچال 5فوت نداره)" در جوابم گفت: "امروز که واسه خدمات پس از فروش کولر زنگ زدم سوال کردم گفتن داریم." منم خوشحال از اینکه بالاخره دارم به نتیجه می رسم و این جناب مهندس یه جایی به یه دردی خورده زنگ زدم به اون فروشگاه تا از چند و چون و قیمت با خبر شم و بالاخره خرید کنم که با قیمت اعلامی برق از سرم پرید !!! یخچال 5 فوت با برند سام گروپ (اولین باره اسمش به گوشم خورده) همش نهصد و بیست هزار تومن ناقابل !!! لازم به توضیحِ که طی پیگیرهای شدید اینجانب قیمت ها (برندهای ایرانی ، چینی و کره ای) از چهارصد و اندی هزار تومان بود تا ششصد و اندی هزار تومان !!! حالا خدا داند که فن بیان جناب لرد مهندس "ا" چطور بوده که یخچال 5 فوت "سام گروپ" شد نهصد و بیست هزار تومان!!!  

خدایا بیا منو بخور راحتم کن ...