*فروشنده

دیشب برای تماشای "فروشنده"، رفتیم سینما. اینقدر ذوق داشتم که حساب نداشت.

فیلمی از آقای اصغر فرهادی با آن کارنامه درخشان.

وقتی برنده نخل طلا هم شده!

اما به نظرم خیلی خوب نبود. نه اینکه اصلا خوب نبود، نه! اما خیلی چنگی به دل نمیزد.

سینما پر بود، آخرش هم همه دست زدند و من ناخواسته یاد داستان لباس پادشاه و خیاط حیله گرش، افتادم.

شاید اگر سازنده اش آقای فرهادی نبود، شاید اگر نخل طلا نمیبرد، شاید اگر نقش اول هایش آقای حسینی و خانم علیدوستی نبودند، نه سینما پر می شد و نه مردم آخر فیلم دست می زدند، مبادا متهم به نفهمی و بی درکی از این فیلم فاخر شوند.

شاید اگر آقا یا خانم ناشناسی این فیلم را ساخته بود، مردم به خودشان اجازه می داند که بپرسند: "چطور وقتی همسایه های رعنا با ردپای خونی فرد متواری از پله ها و دیدن پیکر نیمه جان رعنا مواجه شدند، هیچکدام به ذهنشان نرسید که باید با پلیس تماس بگیرند؟"

از دیشب سوال های دیگری هم توی ذهنم میچرخد که از نوشتنشان معذورم، چراکه امروز تازه سومین روز اکران فیلم هست و نوشتن سوال ها، باعث لو دادن داستان شده که احتمالا کار جالبی نیست. 

به هر حال این پست نظر شخصی من است و شاید کسانی باشند که بخواهند فیلم را ببینید بدون اینکه از اصل داستان اطلاع داشته باشند و شاید خیلی هم از دیدنش لذت ببرند.

اما خوشحال میشوم نظرتان را از تماشای "فروشنده" برایم بنویسید.

*یک استقبال گرم!!!

*الحق که مرده پرستیم

چه استقبال گرمی شد از پیکر آقای کیارستمی. گویا فرش قرمز هم پهن کردند برای ورودشان به ایران.

چقدر پیام تسلیت دیدم این چند روز!!!

اینقدر فیلم هایشان اکران نشده که من خیلی نمی شناسمشان.

یادم هست پارسال سینمای پارک هنرمندان "کپی برابر با اصل" را اکران کرد. اما آنقدر سانس هایش محدود بود و بد ساعت که با تمام تلاشم، امکان دیدنش فراهم نشد.

دلم می گیرد

کاش تا زنده بودند فرش قرمز پهن می کردیم.

کاش تا زنده بودند آثارشان اکران می شد...

 

*بعد از تماشای فیلم "ایستاده در غبار" ذهنم درگیر مردیست که سالها پیش در تاریخ گم شد.

مردی  معتقد با باورهای محکم.

فکر می کنم که بعد از سالها اسارت برگردد.

برگردد و ببنید وطنش را.

وطنی که دنیایی فاصله گرفته از آرمان ها و باورهایش!

فکر می کنم که درد دارد. 

دردی بزرگتر از سالها دوری و اسارات.

دلم می گیرد برای مردِ آرام و خشمگین آن سال ها!

*دراکولا نروید لطفا!

اگر یک روزی حوصله تان خیلی خیلی سر رفت،

اگر هیچ کاری برای انجام دادن نداشتید،

اگر سینما تنها گزینه تان بود،

اگر دراکولا هم تنها فیلم روی پرده،

اجازه بدهید حوصله تان سر برود اما این فیلم را برای دیدن انتخاب نکنید.

متاسفم برای اینکه سهمی که در آمار فروش این فیلم مضحک و مزخرف داشتم.

متاسفم که سینما پر بود.

متاسفم که آمار فروشش بالاست.

متاسفم برای آقای عطاران به خاطر ساختن این فیلم...

*اکران های نوروزی!

خوشحالم که بعد از مدت ها سینما رونق گرفت، حتی اگر صدر جدول فروش با یک اختلاف زیاد "من سالوادور نیستم" باشد. نه اینکه فیلم بدی باشد، اما واقعاً در حد و اندازه های نه میلیارد و پانصد فروش نبود. شاید تا حدی تهیه کنندگانش بایستی سپاسگزار برادران دلواپس باشند که بیلبوردها را پاره کردند و مردمی که به فیلم های کمدی بیشتر علاقه دارند وگرنه می توانم بگویم کمتر از یک سر و گردن از فیلم های سوپر مارکتی بالاتر بود.

50 پنجاه کیلو را ندیدم اما حدس می زنم حداقل باب میل من نباشد.  بین فیلم های طنز ردکارپت و نهنگ عنبر را دوست داشتم.

 اما انصافاً بایستی به آقای حاتمی کیا تبریک گفت. بادیگارد را دو بار دیدم و از تماشایش لذت بردم، یادم نمی آید رفته باشم سینما و سالن حتی یک صندلی خالی نداشته باشد و آخر فیلم تماشاگران دست بزنند. 

"کفش هایم کو؟" را هم دوست داشتم با اینکه خیلی گریه کردم. یاد آقاجونم، سال های آخر عمرش  افتادم. رضا کیانیان خیلی خوب بود. به نظرم استحقاقش بیشتر از دویست و چهل و سه میلیون بود.

خوشحالم که فیلم های خوب می سازند. چند ماهی که فیلم خوب اکران نشد برای من که سینما جزء تفریحات دوست داشتنیم هست، سخت گذشت.

دلم میخواهد بروم سینما برای دیدن "ابد و یک روز" و "خشم و هیاهو"...

*کلاهِ شرعی، دوای درد نیست!

آخر هفته ام سینمایی بود که برای فیلم های در حال اکران این روزها نوعی افراط محسوب می شد.

چهارشنبه در مدت المعلوم را دیدیم، سینما و دیدن فیلم، تنها راهی بود که برای بیشتر کنار هم بودن به ذهنمان رسید.

بد نبود، اما خوب هم نبود. برای وقت گذارنی مناسب بود، برای اجتماع ما موضوعی حائز اهمیت بود اما نه با این بیان! طرح مسئله و شیوه ی حلش برای من جالب نبود. 

پیشنهاد ازدواج موقت برای حل مسئله جوانان، حداقل برای من راهکار جالبی نبود.

اینکه آدم خودش را متقاعد کند که با خواندن یک آیه با یک نفر محرم می شود و بتواند عطشِ هوسش را فرو بنشاند، همان قضیه گذاشتن کلاه شرعی ست. 

همخوابگی فقط برای خاموش کردن یک هوس آنی، به هر شکلی، با هر روش و منطقی تنها یک جواب دارد!

یعنی اگر این عمل گناه است، صیغه کوتاه مدتِ محرمیت باعث شستن و پاکیش نمی شود...


دیشب هم که مامان را بردم شیفت شب!

بد نبود، اما خوب هم نبود. یک فیلم معمولی، با یک موضوع معمولی، با یک سکانس پایانیِ غیر واقعی! 

غیر واقعی نه از لحاظ پایان داستان! آخرین سکانس و کارِ قهرمانِ مرد برایم یک طوری غیرقابل لمس بود.

فقط سکوتِ افراطیِ مرد توی مشکلاتِ مشترک زندگی، برایم یادآور سکوت او بود وقتی مشکلات از همه جا روی سرش خراب می شود و من وقتی موضوع را می فهمم که یا حل شده باشد یا گذشته و تمام شده باشد!!! و احتمالاً گاهی اوقات هم هیچ وقت نفهمم و فقط کوهی از علامتِ سوال و تعجب توی مغزم تا مدت ها رژه خواهند رفت و در انتها یک روزی، یک جایی، حل نشده و خسته، پا فرار خواهند گذاشت...

*مادَرکُشی

اگر به دیدن مستند علاقه دارید،

اگر بحران آب یکی از دغدغه هایتان است،

حتماً امروز ساعت 15:30 بروید سینما سپیده، جشنواره حقیقت و آخرین اکران مستند مادَرکُشی را ببینید،

بعد از اکسیژن، آب مهمترین نیاز آدم ها و موجودات زنده است و قطعاً زمین جای ترسناکی خواهد شد اگر دیگر آب نداشته باشد!

یک جاهایی بغض کردم، یک جاهایی اشک ریختم، یک جاهایی موی تنم سیخ شد، یک جاهایی ترسیدم، یک جاهایی متعجب شدم و دو جا هم خندیدم، اما نه از خنده ها که از سر شوق باشد، نه، از آن خنده هایِ تلخی بود که از گریه غم انگیزتر است.

تلخ بود، اما دیدنش لازم بود.

ذهن را به چالش می کشید و آگاهی می داد.


*جنگ عقل و دل برای یک موضوعِ بی اهمیت!

*امروز قبل از تعطیلی سینماها می خواهم بروم سینما! نه اینکه دلم بخواهد بروم، نه، اما راه دیگری به ذهنم نمی رسد برای فرار از مهمانی رفتن وقتی به دروغ گفته ام کلاس زبان دارم، دیر می رسم و آنقدر خسته ام که نمی توانم همراهیتان کنم. 

می خواستم اینترنتی بلیت تهیه کنم اما نتوانستم. احمقانه است ولی اول برای انتخاب فیلم تردید داشتم، بعدش هم که تصمیم گرفتم دلم خواست دو تا بلیت بخرم و خواسته نابجای دلم  به شدت توسط مغز نداشته ام تقبیح شد. خواستم یک بلیت بخرم که دلم قهر کرد و لب برچید و با انتخاب دو بلیت مغزم طغیان کرد که چرا دو تا؟آن هم این روزها که حقوق نگرفته ای و اینهمه بی پولی؟ دلم هم که جوابی برای چراها ندارد! ناچار سکوت می کند. البته جواب که دارد اما خب جواب هایش احمقانه تر از تصمیمش است، خدا را شکر اینقدر می فهمد که به زبان نیاورد دلایلش را...


*از اینکه بخواهد کاری را بر حسب وظیفه برایم انجام بدهد بیزارم. وقتی هم که این را می گویم شاکی می شود. نمی دانم من نمی توانم منظورم را درست برسانم یا او درست متوجه نمی شود شاید کلاً هم حساسیت من درست نباشد...

*وقتی بی سواد ها فیلم نقد می کنند!

یک آخر هفته سینمایی داشتم. دیشب با او رفتم سینما ، از بس که آدم منصفی هستم! از بس که می خواستم بین خانواده ام و او فرق نگذارم. اصلاً هم فکر نکنید که دیروز خودم دلم می خواست بروم سینما!!!

ارغوان فیلمی بود که دیشب دیدیم. به نظرم بد نبود اما می توانست بهتر باشد. از فیلم برداریش خوشم آمد ، یک جوری فکر می کردم دارم تئاتر می بینم. صدا برداریش هم خوب بود، صداهای ریز را خیلی خوب در آورده بود و یک جاهایی پررنگش کرده بود ، با پررنگ شدن صداهای ریز ،  انتقال حس هایی را که باید به بیننده منتقل می شد راحتتر شده بود شاید. یک سری عناصر هم مدام تکرار می شد ، مثل تصویر آن پنکه های قدیمیِ کرم رنگ که معمولاً توی خانه مادربزرگ ها بود ، یا حضور ظرف خرمالو جاهای که احساسات عاشقانه شروع می شد. فقط شاید اگر کارگردان ها با تجربه تر بودند یا شاید اگر بیشتر هزینه می کردند فیلم خیلی خیلی بهتر می شد ، حالا اگر رفتید فیلم را دیدید حتما به صحنه باز شدن چترها وقتی دوربین دارد از بالا تصویر می گیرد دقت کنید ، اگر وسطش هول نمی شدند سکانس خیلی خوبی از آب در می آمد...

و در آخر سکانس پایانی را اصلاً دوست نداشتم ، کارگردان فیلم را مثل قصه های کودکیمان تمام کرد ! "همه با خوبی و خوشی کنار هم زندگی کردند! قصه ما به سر رسید کلاغِ به خونه ش نرسید!". به نظرم شاید بهتر بود سکانس پایانی توی خانه ارغوان باشد ، یا مثلاً همان جایی که آقای یگانه از آوا خواهش می کند که برساندش منزل ، کش دادن آخر داستان و پرداختن به جزئیات خوب نبود...


پ.ن :

متن بالا نقد یک فیلم از دیدگاهِ یک بیننده کاملاً بی سواد در زمینه سینماست...


*چهارشنبه 19 اردیبهشت

امروز با مامان رفتم سینما. فیلم خوبی بود با وجود تمام دردهایی که بیننده اش منتقل میکرد. هنوز لا به لای سکانس هایش گم هستم ، مخصوصا همان جایی که جلال آشتیانی  (نقش اول مرد) گفت : "من درد خودم رو آگهی کردم." ...

*دوران عاشقی !!!

پنجشنبه رفتیم سینما ، دوران عاشقی ! فیلم خوبی بود که حالم را بد کرد ، تا آخر شب نای حرف زدن نداشتم اینقدر که همزاد پنداری کردم با بیتا و فکر کردم که اگر من جای میترا بودم چه می کردم؟!  اما او حرف زد ، وقتی حرف می زد یک صدایی درونم فریاد می زد که : "ازت متنفرم!" قسمتی از این حس تنفر متاثر از فیلم بود و قسمت دیگرش به خاطر حرف هایش بود ، می گفت :‌"تمام طول هفته کار می کنم و دلم می خواهد گاهی آخر هفته ها بتوانم با دوستانم بگذارم. " 

صدای درونم باز هم فریاد می زند : "ازت متنفرم!" اما می گذارم به حرفهایش ادامه بدهد ، با ظاهری خونسرد نگاهش می کنم ، چای می نوشم ، گوش می دهم به حرف هایش و در جواب تمام غرغرهایش می گویم : "خودت یادم دادی که آخر هفته ها وقتمان برای هم باشد!" شانه هایم بالا را می اندازم و با لبخند کم رمقی ادامه می دهم :‌ "حالا هم زود یاد می گیرم که اینطور نباشد!" باز هم حرف می زند و من باز هم با ظاهری خونسرد نگاهش می کنم ، چای می نوشم ، گوش می دهم به حرف هایش و باز صدای درونم فریاد می زند : "ازت متنفرم!" ...  

چند ساعت بعد حالم بهتر شد و صدای درونم آرام گرفت و فردایش او خیلی عوض شد ، شد آدم دو سال پیش ، همان آدمی که یادم داده بود برای آخر هفته ام هیچ برنامه ای جز او نداشته باشم ؛ شد مرد مهربان و وظیفه شناس من! دلیلش را نمی دانم ، شاید گفتن حرفهایی که توی دلش قلنبه شده بود آرامش کرد ، شاید هم سکوتم و آرامش ظاهریم متحولش کرد. متحول شدنش خوب است اما زندگی یادم داده هیچ چیز این دنیا همیشگی نیست ، یاد گرفته ام که از روزهای خوش لذت ببرم و برای روزهای ناخوشی کمتر غصه بخورم ...  

  

بعداً نوشت: 

 

 

دیشب بهش می گم : " شیرین تو اینستاگرام فالو کرده منو ، منم قبول نکردم درخواستش رو !"  

با تعجب می گه : "‌چرا؟؟!" 

می گم :‌ " چون با هم عکس داریم اونجا ، نمی دونه که با همیم!" 

می گه :‌ " در خواستش رو قبول کن ، بالاخره که چی؟ پرسید بگو آشتی کردیم." 

 

دیشب درخواست فالو شیرین رو قبول کردم اما این بالاخره که چی؟ یه خورده ذهنمو درگیر کرده...

                                                    

*مشاوره لازم!!!

*دیشب دوستم توی واتس آپ پیام داد که "من خیلی بدبختم" ، یه لحظه اینقدر حرصم گرفت که دلم می خواست خفه ش کنم ، چهار ساله که با یه آقایی دوسته ، قسمت عاشقانه ، رومانیک و دو طرفه رابطه شون بر می گرده به سه سال پیش ! از سه سال پیش یه رابطه یه طرفه دارن که به اشک و اصرار دوستم ادامه پیدا کرده و حالا اون آقا اعلام کرده که داره زن می گیره و دوست من احساس می کنه که خیلی بدبخته ، میگه با چهار سال خاطره چیکار کنم ؟!! بازم حرصم می گیره از حرفش بهش می گم چهار ساله که هنوز شبها موقع خواب دستم رو می برم پشتم و می خوابم این مدل خوابیدن که خیلی هم راحت نیست باعث خنده خواهرم میشه ولی برای من یه عادته ، یه عادت که اگه بهش فکر کنم درد داره ... 

می گه هنوز دوست پسر منه (البته زوری) ولی می خواد بره خواستگاری یکی دیگه و از عدل خدا شکایت می کنه ، می گم شب بعله برونش من هنوز تو شناسنامه ش بودم ، فقط می گه می فهمم چی می گی ، بمیرم الهی ! و من شک دارم که بفهمه ... 

 

*سفرم به مشهد و رفتن به عروسی قدیمی ترین دوستم دیروز رسماً کنسل شد ، با تنها جایی رفتن مشکلی ندارم اما مشهد فرق می کنه ، من آدم تنهایی رفتن به اونجا نیستم ... 

 

*دیروز واسه چشمم رفتم دکتر ، هنوز سه ماه نشده شیشه عینکم رو عوض کردم که باز شماره چشمم بالا رفته ، از عینک بدم میاد و واسه خلاص شدن ازش لنز گرفتم فقط امیدوارم بتونم ساعتهای طولانی تحملش منم ... 

 

*پیشنهاد میده واسه حل شدن مشکلاتمون بریم پیش مشاور ، مدتها بود خودم می خواستم این پیشنهاد رو بدم اما بنا به دلایل احتمالاً احمقانه به زبون نیاوردم ، بعد بدون هیچ دلیلی ، بدون اینکه فکر کنم می گم نه نمی خوام ، در جواب نه من میگه : "شیما می خوام که حلش کنیم ، اصلاً می دونم که بیشتر من مقصرم و می خوام درستش کنم." و من در جوابش فقط سکوت می کنم و باز هم بی دلیل بغض می کنم ... از اون گذشته فکر می کنم که مشاوره لازمم ... 

 

*امروز می خوام برم سینما ، یه فیلم از اکران های هنر و تجربه ... ساعت هفت موزه سینما ... اونجا رو دوست دارم و امیدوارم فیلمش هم خوب باشه ...  

*قصه ها

دیشب رفتم سینما و فیلم قصه ها رو دیدم ، فیلم خوبی بود از اونجایی که چهار سال اجازه اکران نداشته احتمالش زیاده که مجوزش زود باطل شه!!! پس پیشنهاد می کنم که اگه می خواید این فیلم رو ببینید زودتر اقدام کنید. توی نقدهاش خونده بودم که یه فیلم کاملاً تلخ و تاریکه اما به نظر من اینجوری نبود نقطه های روشن داشت توی اوج تاریکی! این یعنی در نهایت ناامیدی و یاس هم امید هست...