*یک هفته سکوت!

دیشب رفتیم مشاوره،

یک و ساعت و نیم طول کشید که بیشترش را من و خانم مشاور صحبت کردیم. گویا او خیلی حرفی برای گفتن نداشت! حتی جواب منطقی برای سوال های من و خانم مشاور هم نداشت.

تصمیم گرفتیم یک هفته کاری به هم نداشته باشیم. 

نه تماس، نه پیام و نه دیدار.

یکشنبه هفته بعد هم بریم برای نتیجه!

یا رومیِ روم، یا زنگیِ زنگ!

هر دوتایمان خسته ایم از این ارتباط فرسایشیِ اعصاب خوردکن.

خانم مشاور گفت احتمالا افسردگی دارم و حتی تست هم گرفت که جوابش هفته آینده مشخص خواهد شد.

اما خودم اینطور فکر نمی کنم.

من فقط خسته م از تکرار یک سلسله اتفاقات دردآور.

و دلگیرم از شکستن اعتمادم، همین...

*توافق تاریخی!!!!!!!!!!!!!!!

زنگ می زنم به آنجایی که منتظر تماسشان بودم و حرفهایی می شنوم که تا حدی امیدوار کننده است.

به محض قطع کردن، شماره اش را می گیریم تا در خبر نسبتاً خوب شریکش کنم. تماسم بی پاسخ می ماند.

بعد از مدتی که با هم حرف می زنیم،اول از قرار عصرش با همکار قدیمیش می گوید، بعدش هم خیلی لوس از من می خواهد که اگر می توانم دقایقی وقت بدهم تا ملاقاتم کند. از درخواست قرارش حالم بهم می خورد. حس می کنم دارد باج می دهد که دهانم را ببندم. مثل دیشب که نیم ساعت به دیدنم آمد تا مجوز دیدار تا نیمه شب با رفیقش را بگیرد. 


شاید حالا باید از توافق تاریخیمان بگویم. تنها شرط من این بود که ارتباطش را با رفقایش کنترل و با آقای "م" کمرنگ کند.

کنترل نکردن روابطش با رفقایش چند تا ضرر دارد، هم برای خودش، هم برای من و رابطه مان.

مثلاً یک وقت هایی به همه کارهایش نمی رسد یا چون شب تا دیر وقت بیدار بوده صبح دیرتر می رسد اداره. یا یک جاهایی به رفقایش اجازه سوءاستفاده از اخلاقش را می دهد و یکی از بدترین عواقبش برای من شوت شدنم ته لیست اولویت هاست که تلخ و بدعنقیم می کند و در نهایت عامل جنگ و دعوا و اعصاب خوردی هر دویمان می شود.

از آقای "م" بدم می آید. مخصوصاً از بعد جدا شدنش از خانم "ش". مخصوصاً از وقتی که فهمیدم تا چه اندازه پست و عوضیست. وقت هایی که آنجاست حالم بد می شود. "گاوهای یک طویله هم خو نشوند، هم بو می شوند."


شش روز بعد از توافق تاریخی:

شنبه، من تنها می روم کافه و او می رود پیش رفیقش. 

نه ناراحت می شوم، نه غصه می خورم، نه هیچ احساس بدی آزارم میدهد.

آدم حق دارد یک روزهایی برود پیش دوستانش و تا آخر شب همان جا بماند، حتی اگر صبح زود کار داشته باشد.

هفت روز بعد از توافق تاریخی:

یکشنبه با هم می رویم کافه، دوستان مشترکمان هم هستند. خیلی هم به هر دویمان خوش می گذرد و من سرشار از احساس خوشبختی می شوم!

از کافه که بیرون می آییم خیلی آهسته زیر گوشم می گوید که امشب می روم منزل "م" و نظرم را می پرسد و من آنقدر کلافه می شوم که حتی دلم نمی خواهد مخالفت کنم و تنها شانه هایم را می اندازم بالا و می گویم هر طور که خودت صلاح می دانی و خب معلوم است که او هم صلاح می داند که برود خانه "م" حتی با وجود دیدن کلافگی من!

هشت روز بعد از توافق تاریخی:

تنهایی می روم پارک لاله و برای خودم قدم می زنم. بعد از ساعتی دو تا از دوستان مشترکمان هم به من ملحق می شوند. نیم ساعت قبل از آخرین زمانی که می توانم بیرون باشم سر می رسد. تصمیم می گیریم تا مترو انقلاب را پیاده برویم. چند صد متر قبل از رسیدنمان زنگ می زند به رفیقش و قرار می گذارد. توی دلم آشوب می شود. نه اینکه با رفیقش مشکلی داشته باشم، اصلا "ا" دوست من هم هست. نه اینکه دیدارشان در ساعات با هم بودن ما تاثیر داشته باشد، نه! 

فقط افکار منفی هجوم می آورند به مغزم.

نیم ساعت آخر خودش را رساند تا بی دردسر مجوز چند ساعت بودن با "ا" را بگیرد!!

سه روز اول گذشت و برای هر سه شبش برنامه داشت با رفقایش!!

هنوز هم ته لیست هستی!!

و ...

تلخ می شوم و خیلی رُک می گویم دلم نمی خواهد بروی و او کار را بهانه می کند و می گوید باید بروم!

بی هیچ حرفی می روم پایین و گوشیم را خاموش می کنم.

معده ام می سوزد. قلبم می سوزد.

چند دقیقه بعد می بینمش که آن سمت خط مترو ایستاده و اشاره می کند که گوشیم را روشن کنم.

مترو می رسد. گوشیم زنگ می خورد و می گوید که دارم می روم خانه! حرفِ تو شد!

تلخ می خندم.

معدم می سوزد. قلبم می سوزد.

دلم آشوب می شود.

سکوت می کنم و او فکر می کند که من برنده شدم.

و من فکر می کنم که باختم.

این بازی برای من دو سر باخت است.

برود می بازم.

نرود می بازم.

و این توافق احمقانه ترین توافق دنیاست.

تکرار می کنم:

"چاه باید از خودش آب داشته باشد."

*توافق کردیم؟!

دقیقاً یک هفته پیش سر موضوعی، سخت دعوا کردیم.در حدی که از شدت عصبانیت دوباره معده ام خونریزی کرد. 

که در نهایت همان شب، با توافقاتی دو جانبه، ختم به خیر شد.

اما دیشب، فقط با گذشت یک هفته از توافق تاریخیمان، یکی از مهمترین بندهایش را نادیده گرفت تا من بیشتر از هر وقتی احساس حماقت کنم.

*"نرود میخ آهنی در سنگ"

*از اول هفته، چک شدن مداوممان زیر دوربین های مداربسته، فضای کاری را سخت تر کرده.

خدا نکندکسی گوشیش را بردارد، یا در حال صحبت کردن با کسی باشد! به صدم ثانیه ای، آقای مدیر تلفن  را برمیدارد و با تندی به خاطی تذکر می دهد.

گل بود به سبزه نیز آراسته شد...


*دیگر برای اول بودنم نخواهم جنگید.

دو راه وجود دارد.

یا شرایط را می پذیرم، یا می روم!

یاد گرفته ام، آدم ها پکیجی از یک سری خصوصیات و رفتارها هستند، منو رستوران نیستند!!!!!!


*شاید باورتان نشود اما من همچنان منتظر آن تماس کذایی هستم.

هنوزته دلم امید دارم.

کسی چی می داند شاید شد!


*همین حالا یک برگه گذاشتند روی میزم. نامه ای با امضاء مدیر! خواسته پیشنهادات و نقطه نظرهایمان را تا پایان وقت اداری چهارشنبه برای آقای "ا" بفرستیم.

خنده دارترین اتفاقِ تاریخ شرکتمان قطعاً  همین نامه است!

بیچاره آقای "ا" که فکر کرده با این کار می تواند تغییر ایجاد کند.

"نرود میخ آهنی در سنگ"جناب  مهندس! 

*بیشعوری!

*حالا که ماه رمضان تمام شد و کافه نشینی میسر، کافه مان افزایش قیمت 57 درصدی اعمال کرد. ما هم خیلی شیک با دیدن منو، بدون سفارش کافه را ترک کردیم.

انصاف هم چیز خوبی ست!


*چندتایی آرزو دارم، آنقدر دور هستند از من که گاهی فکر می کنم  رویا باشند. با این حال هر روز صبح مسیر پیاده تا دفتر را فکر می کنم به آرزوهایم و با خودم تکرار می کنم که فاصله ای نیست، من به همه تان خواهم رسید!


*همیشه وقت هایی که باید باشد، نیست. به جای غر زدن باید یاد بگیرم که حذف کنم لحظه هایی که باید باشد را!


*هرکس برای خودش و زندگیش الویت هایی دارد که تغییرشان بسیار سخت و پیچیده خواهد بود. باید سختی هایش را به جان بخرم. حس می کنم با این تغییرات، دیوارهایی خواهد شکست. به شدت نیازمند این شکستن ها هستم.


*عجیب دلم می خواهد کتاب بیشعوری را به مدیرمان هدیه کنم! اینقدر که در اکثر دسته بندی هایش جا می گیرد، همسر بیشعور، پدر بیشعور، کارفرمای بیشعور، رفیق بیشعور و ...

*دلخوری های زیر پوستی

از حرفِ ساده من برداشت اشتباهی می کند و خیلی زیر پوستی تند می شود.

توضیح می دهم که برداشتت اشتباهی بود و خیلی زیرپوستی دلخور می شوم.

حس می کنم متوجه اشتباهش می شود و با جملاتی خیلی زیرپوستی معذرت خواهی می کند.

آن دیوانه توی ذهنم حرف های می زند و خیلی علنی به مبارزه دعوتم می کند!

و من خسته تر از آنم که گوش کنم حرف هایش را!

آرام باش،

این نیز خواهد گذشت!

*چهارشنبه های دوست داشتنی

*به طرز عجیبی نسبت به همه کارهاش بی تفاوت شدم.


*موقع بیدار شدن، قراری با خودم گذاشتم!

عصر اگر کاری رو انجام بدم، دو روز با خودم قهر می کنم.


*برای آخر هفته هام یه کاری دست و پا کردم که اگه از پسش بر بیام، جدای از مسائل مالیش، یه تجربه کاری خوب میشه برام.

سخت هست، اما من می تونم.


*چهارشنبه بهترین روز هفته س. مخصوصاً از ظهر به بعدش

*چاهِ ما آب نداره خب!

یه روزی، یه کاری رو گفتم دوست ندارم انجام بده و بعد اون حرفم، اصرار داره که انجامش نمی ده!!!

حالا از دیروز دارم فکر می کنم حرفم رو پس بگیرم. هم اینکه دیگه خیلی مهم نیست، هم اینکه خیلی بهترِ مجبورش نکنم دروغ بگه که انجام نمی دم!

حیف نیست جوون مردم آلوده به گناه شه به خاطر حرف من؟؟؟!!

قبلاً هم گفتم: "چاه بایداز خودش آب داشته باشه!"

*اینجا بن بست نیست!

از تلخی خودم و تیزی زبونم شکایت می کنه، بدون اینکه بدونه این روزها چقدر تلاش می کنم که در جواب حرف ها و کاراش هیچی نگم. 

نمی دونه از هر ده تا جمله ای که می خوام بگم و شاید باید بگم، فقط دو تاش رو می گم.

گاهی فکر می کنم بن بست، همین جایی که ایستادم.

اما نه، بن بست اینجا نیست!!!

اینجا همون جاییِ که نه راه پس هست، نه راه پیش.

از اینهمه ناامیدی بیزااااااااارم...

*قورت می دم قورباغه م رو!!!

*بدترین قسمت یه رابطه، جایی هست که نه نای موندن داشته باشی، نه پای رفتن!


*هفته اول تیرماه میرم مشهد. دارم میرم تا قورباغه ام رو قورت بدم. من می تونم، مگه نه؟؟!


*دیروز بهم ثابت شد که نبودن مدیر و رئیس، می تونه چه مثبتی روی روح و روانم داشته باشه. دیروز لبخند داشتم، اونم نه کم، زیاااااااااد!


*اینقدر به مشهد فکر کردم که دیشب تا صبح خواب دیدم که اونجام. دیشب تا صبح گریه کردم، یه جایی از غم، یه جاهایی از شوق.


*"خواستن، توانستن است!" اما اوج ناامیدی جایی هست که بخوای اما نتونی و من جمعه به اوج ناامیدی رسیدم.


*دیدن عکس دختر دوستم که تازه به دنیا اومده اونقدر حالم رو خوب کرد که نگفتنیه. اینقدر که آرزو کردم کاش شیراز بودم و این کوچولوی دوست داشتنی رو بغل می کردم.

*روز مبادا، پر!

ما بسیار خوشبختم :

 چون دو هفته پیش با وجود اینکه موجودی حساب هایمان فقط اندکی بیشتر از خرید دو تا بلیت کنسرت شهداد روحانی بود، خریدن بلیت را به نخریدن و فکر کردن به روز مبادا ترجیح دادیم.

چون دیشب واقعا لذت بردیم و حالمان کلی بهتر شد.

*تکرار

خیلی خسته م از تکرار.

انگار زندگیم حول یه دایره میچرخه و میچرخه و میچرخه.

تکرار یه سری درد.

یه سری درد تکراری.

هیچی عوض نمیشه.

چاه باید از خودش آب داشته باشه.


*کاتالیزورهای نفرت انگیز

احساس می کنم از یک جای بلند سقوط کردم. احساس می کنم که متلاشی شدم.

دیشب پرسیدم:

"پارسال که رفتید اصفهان، آقای "م" رفته بود دیدن دخترک؟"

لحظه ای سکوت کرد و بعد  گفت:

"بله، متاسفانه!"

زیر پایم خالی می شود با بله گفتنش و زندگیم روی یک دور تند و آزاردهنده از جلوی چشم هایم می گذرد. بغض می کنم و اشکهایم بی اختیار سرازیر می شود. یادم می افتد به دردهایم و زخم های عمیق آن روزها! پرتاب می شوم به گذشته و مرور می کنم دردها را. چهار سال گذشته اما چقدر نزدیک است!انگار همین دیروز بوده!!!!

بعد فکر می کنم به دخترک و خانم "ش"، چقدر با هم فرق دارند. فاصله شان از زمین است تا آسمان! 

مغزم تلخ  می خندد وقتی در مقام مقایسه حتی توی یک مورد هم دخترک برتری ندارد به خانم "ش".

بعد فکر می کنم روزهای آخر بهمن بود که رفتند سفر ، همان سفری که او گفته بود کاریست!!! واقعاً هم کاری بود، از ریشه زد!

و عید بود که خانم "ش" رفت که طلاق بگیرد و روزهایش آخرش برگشت تا دوباره شروع کنند.

می دانم غیر از قضیه دخترک و حتی قبل ورودش با هم مشکل داشتند و فقط احتمالاً دخترک نقش کاتالیزور را ایفا کرده.

با این حال از کاتالیزورها بیزارم.

می دانم خیلی وقتها حتی بدون حضور آنها زندگی ها ختم به جدایی می شود و خیلی وقتها همین زودتر جدا شدن ها خیلی بهتر است، اما این از گناه آنها کم نمی کند. بوی خیانت می دهند، بوی لجن! 

خانم "ش" آنقدر باهوش بود که حضور دخترک را حس کند و آنقدر مغرور، که به زبان نیاورد که فهمیده.

از دیشب مغزم دچار تهوع شده و توی دلم یک تاول چرکین شروع به رشد کرده.

گفت قبل از رفتنم به اصفهان ماجرا را نمی دانستم و وقتی هم که فهمیدم دعوا کردم و تلخ شدم. 

مغزم بلندتر و تلخ تر می خندد.

-اما موندی و موندنت مهر تائید زد به کارش. من بودم نمی موندم!

فقط می گوید:

"درسته، اشتباه کردم. اما مطمئنم که "ش" قطعا با یکی بهتر از "م" آشنا میشه، بیچاره "م" که تا دنیا دنیا بگرده مثل "ش" رو پیدا نمی کنه."

شاید همینطور باشد، شاید همینطور بشود اما این حرفها حالم را خوب نمی کند، بغضم سنگین تر می شود و فرود اشکهایم سریعتر.

احساس می کنم از یک جای بلند سقوط کردم. احساس می کنم که متلاشی شدم.

*تفاوت

*یک وقتهایی مثل این روزها عمیقاً احساس تنهایی می کنم !


*دوست ندارم برحسب وظیفه کاری بکند، از فداکاری هم خوشم نمی آید.

برای آنهایی که دوستشان دارم، گاهی از سر وظیفه کاری انجام میدهم.

مثلاً گاهی با تمام خستگی هایم به خواهرکم کمک می کنم که تمرین های ریاضیش را بنویسد.

برای آنهایی که دوستشان دارم، گاهی از خودم می گذرم، یعنی ایثار می کنم.

مثلاً وقتی مامان حالش خوب نباشد، می مانم توی خانه، با اینکه عمیقاً دلم می خواهد بروم خانه فلان دوستم مهمانی.

اما برای او فرق می کند. یعنی تا حالا که اینطوری بوده. همه برخوردها، کارها و رفتارهایم برخاسته از یک خواستن عمیق بوده.

مثلاً وقتی خیلی زیاد خسته بودم و صبح زود باید می رفتم سرکار، با تمام وجودم رفته ام آن سر شهر تا برسانمش خانه شان. هیچ وقت فکر نکردم حالا که ماشین دارم وظیفه دارم چون هوا سرد است یا چون دیر وقت است او را ببرم تا خانه شان! می روم تا آن سر شهر چون از صمیم قلبم می خواهم که کنارش باشم.

یا مثلاً اگر حالش خوب نباشد و دوستانم برنامه شاد داشته باشد، می مانم پیش او، چون بودن کنار او را به برنامه شاد دوستانم ترجیح می دهم.

برای آنهایی که دوستشان دارم گاهی کارهایی از سر وظیفه انجام می دهم، گاهی هم از خود گذشتگی می کنم اما از آنهایی که دوستم دارند، توقعی که ندارم هیچ، دلم هم نمیخواهد از این مدل رفتارها و عکس العمل ها!

پس دوست ندارم برحسب وظیفه کاری بکند، از فداکاری هم خوشم نمی آید.

کاش فقط بخواهد، عمیق و قلبی! بدون حس وظیفه شناسی، به دور از ایثار...

*سوال!

*از روزهای آخر سال بیزارم.

از این آدمِ عصبیِ بی حوصله یِ مزخرف بیزارم.

از سردردهایِ بی درمان ، بیزارم.

گفتم دو هفته ای برود و نباشد.آنقدر فرصت برای با هم بودن داریم که مجبور نباشد منِ مزخرفِ این روزها را تحمل کند تا نیاید یک روزی مثل همین دیشب که به رخم کشید یک سال و نیمِ پیش، تویِ سختترین روزهای زندگیم همیشه کنارم بوده! 


*لطفاً بگویید اگر با معشوقه تان قرار داشته باشید و عشقتان از شب قبلش منزل یکی از دوستانش باشد، ساعت قرارتان را موکل کند به دیرترین وقتی که امکان دارد و چند ساعتی قبل از قرار بگوید:

"بچه ها گفتند که نرو تا بیشتر باهم باشیم، من هم خیلی دوست داشتم که بمانم ولی چون دلم تنگ شده و به تو قول دادم گفتم نه!"

"شما از این حرف چه برداشتی  می کنید؟؟؟!"

*یکی زیر، یکی رو

دارم شالگردن می بافم،

کاموایش را باهم انتخاب کردیم.

برای دو تا شال هم کاموا برای من خرید،

یکی را باهم انتخاب کردیم،

یکی را او انتخاب کرد.

کامواهایم را خیلی خیلی دوست دارم و خیلی دلم میخواهد زودتر ببافمشان،

اما بیشتر از خودم دلم میخواهد زودتر شالگردن او تمام شود.

حس می کنم بافتنی کردن یکی از جلوه های بی نظیر ابزار محبت است!

وای که چه ذوقی کردم وقتی چند هفته پیش به تنش دیدم جلیقه ای که پارسال بافت بودم و نپوشیده بود.

فکر می کردم دوستش ندارد که نمی پوشد اما خودش گفت پارسال سرد نبود و این جلیقه اینقدر گرم است که نمیشد بپوشمش.

حالا هر با می پوشد می گوید اصلا حس نمی کنم هوا اینقدر سرد است!

و من باز ذوق مرگ می شوم...


*جنگ عقل و دل برای یک موضوعِ بی اهمیت!

*امروز قبل از تعطیلی سینماها می خواهم بروم سینما! نه اینکه دلم بخواهد بروم، نه، اما راه دیگری به ذهنم نمی رسد برای فرار از مهمانی رفتن وقتی به دروغ گفته ام کلاس زبان دارم، دیر می رسم و آنقدر خسته ام که نمی توانم همراهیتان کنم. 

می خواستم اینترنتی بلیت تهیه کنم اما نتوانستم. احمقانه است ولی اول برای انتخاب فیلم تردید داشتم، بعدش هم که تصمیم گرفتم دلم خواست دو تا بلیت بخرم و خواسته نابجای دلم  به شدت توسط مغز نداشته ام تقبیح شد. خواستم یک بلیت بخرم که دلم قهر کرد و لب برچید و با انتخاب دو بلیت مغزم طغیان کرد که چرا دو تا؟آن هم این روزها که حقوق نگرفته ای و اینهمه بی پولی؟ دلم هم که جوابی برای چراها ندارد! ناچار سکوت می کند. البته جواب که دارد اما خب جواب هایش احمقانه تر از تصمیمش است، خدا را شکر اینقدر می فهمد که به زبان نیاورد دلایلش را...


*از اینکه بخواهد کاری را بر حسب وظیفه برایم انجام بدهد بیزارم. وقتی هم که این را می گویم شاکی می شود. نمی دانم من نمی توانم منظورم را درست برسانم یا او درست متوجه نمی شود شاید کلاً هم حساسیت من درست نباشد...

*سکوتم از رضایت نیست

او حرف می زند، من می شنوم و سکوت می کنم. نه اینکه سکوتم از رضایت باشد، نه، فقط توی این چند روزه آنقدر تحلیل رفته ام که توان حرف زدن ندارم.

بی اندازه خسته ام... 

یک طوری از من حرف می زند که خودم باورم نمی شود که مخاطبش باشم، اما باز سکوت می کنم!

دلم می خواهد بروم یک جایی که هیچ آدمی نباشد، دلم می خواهد گریه کنم با صدای بلند...

همین حالا زنگ می زند و می گوید : "فقط می خواستم بگم دلم خیلی تنگ شده"

باز هم سکوت می کنم و برخلاف همیشه هیچ احساس رقیقی وجودم را پر نمی کند، مثل اینکه تلفن گویای اعلام ساعت تماس گرفته باشد و زمان را اعلام کرده باشد، در حالی که دانستن ساعت آن موقع هیچ اهمیتی برایم نداشته باشد.

چند تایی هم توصیه ایمنی می کند، که "مثلاً خانم فلانی بوتی که قول داده بود برات آورد؟یاد آوری کن یادش نره، حتماً بیاره! زود برو کلاس زبان دیر نشه، حیفه عقب می افتی و ..." 

او حرف می زند و من سکوت می کنم و بغضم سنگین تر می شود...

غیر قابل تحمل شده ام، کاش این روزها را باد ببرد...

* دست پیش گرفتن هم حد داره به خدا!

یه وقتهایی هم میشه که درد سر ، آدم رو به دردسر می اندازه!

از صبح از سر درد شدید مثل مرده افتادم کنج خونه ، حالم رو نپرسیدی ؟! باشه مهم نیست!  دیگه نق نق نکن که چرا اعلام برنامه نکردم!

کاش سرم خوب میشد فقط...

*از عصبانیت تا دلخوری

گاهی وقت ها خیلی عصبانی می شوم ، طوری که نفس هایم به شماره می افتد ، دمای بدنم توی صدم ثانیه بالا می رود و گرمم می شود ، بعد درد بدی توی شکمم می پیچد و طپش های قلبم تند می شود و صدایش گوش هایم را کر می کند و پر می شوم از تنفر و فکر می کنم  تمام راهی که تا به امروز آمده ام اشتباه است ، فکر می کنم که باید بایستادم یا اصلاً برگردم.

این حال شاید پنج دقیقه بماند ، 

بعد از پنج دقیقه اول ضربان قلبم آهسته تر و نفس کشیدنم نسبتاٌ عادی می شود ، دمای بدنم یواش یواش کم می شود و این روند کاهش دما آنقدر ادامه دار می شود که لرز می افتد تو تنم ، درد از شکمم  می روند توی قفسه سینه ام و دست هایم ، حس تنفر و فکر کردن به اشتباهاتم بغض می شود می نشیند توی گلویم.

بعد از نیم ساعت ضربان قلبم ، نفس کشیدنم و دمای بدنم عادی می شود. درد قفسه سینه و دست هایم هم خوب می شود. حس تنفر جایش را می دهد به یک دلخوری عمیق و افکارم به دنبال راه هایی برای حل مسائل .

دلخوری عمیق و مشغله فکری هم پر می کشد و می رود اما گاهی ساعت ها ، گاهی روزها بغض و غم می ماند توی وجودم.

گاهی اینقدر می ماند که یادم می رود که چرا آمده ؟ که چرا هست؟!!

و حالا دلخورم، 

بغض دارم، 

غم دارم،

خسته ام ...