*"نرود میخ آهنی در سنگ"

*از اول هفته، چک شدن مداوممان زیر دوربین های مداربسته، فضای کاری را سخت تر کرده.

خدا نکندکسی گوشیش را بردارد، یا در حال صحبت کردن با کسی باشد! به صدم ثانیه ای، آقای مدیر تلفن  را برمیدارد و با تندی به خاطی تذکر می دهد.

گل بود به سبزه نیز آراسته شد...


*دیگر برای اول بودنم نخواهم جنگید.

دو راه وجود دارد.

یا شرایط را می پذیرم، یا می روم!

یاد گرفته ام، آدم ها پکیجی از یک سری خصوصیات و رفتارها هستند، منو رستوران نیستند!!!!!!


*شاید باورتان نشود اما من همچنان منتظر آن تماس کذایی هستم.

هنوزته دلم امید دارم.

کسی چی می داند شاید شد!


*همین حالا یک برگه گذاشتند روی میزم. نامه ای با امضاء مدیر! خواسته پیشنهادات و نقطه نظرهایمان را تا پایان وقت اداری چهارشنبه برای آقای "ا" بفرستیم.

خنده دارترین اتفاقِ تاریخ شرکتمان قطعاً  همین نامه است!

بیچاره آقای "ا" که فکر کرده با این کار می تواند تغییر ایجاد کند.

"نرود میخ آهنی در سنگ"جناب  مهندس! 

*بیشعوری!

*حالا که ماه رمضان تمام شد و کافه نشینی میسر، کافه مان افزایش قیمت 57 درصدی اعمال کرد. ما هم خیلی شیک با دیدن منو، بدون سفارش کافه را ترک کردیم.

انصاف هم چیز خوبی ست!


*چندتایی آرزو دارم، آنقدر دور هستند از من که گاهی فکر می کنم  رویا باشند. با این حال هر روز صبح مسیر پیاده تا دفتر را فکر می کنم به آرزوهایم و با خودم تکرار می کنم که فاصله ای نیست، من به همه تان خواهم رسید!


*همیشه وقت هایی که باید باشد، نیست. به جای غر زدن باید یاد بگیرم که حذف کنم لحظه هایی که باید باشد را!


*هرکس برای خودش و زندگیش الویت هایی دارد که تغییرشان بسیار سخت و پیچیده خواهد بود. باید سختی هایش را به جان بخرم. حس می کنم با این تغییرات، دیوارهایی خواهد شکست. به شدت نیازمند این شکستن ها هستم.


*عجیب دلم می خواهد کتاب بیشعوری را به مدیرمان هدیه کنم! اینقدر که در اکثر دسته بندی هایش جا می گیرد، همسر بیشعور، پدر بیشعور، کارفرمای بیشعور، رفیق بیشعور و ...

*روزهای خوب در راهند!

*رئیس و مدیر رفتند سفر کاری! پس بی شک امروز روز بهتری خواهد بود.


*روزها رو می شمارم، هر روز، امروز بیست و دومِ. چیزی تا ته ماه نمونده.


*هنوز از تصمیمم حرفی نزدم. از اینکه می خوام برم. اما می رم.


*مهر ماه دانشگاه ثبت نام می کنم. رشته و دانشگاهش مهم نیست. جایی که زندگی می کنیم فقط مهم اینه که کارشناس باشی!


*زبان انگلیسی! اونم باید تمرین کنم. مدیرم منو یاد اون خرسِ تو شهر قصه می ندازه که واسه استخدام کلفت هم زبان انگلیسی می خواست. فکر کنم بد نباشه روز رفتم یه نسخه از این نمایش رو بهش هدیه کنم. گرچه خیلی بعیدِ که بفهمه.


*باید توی همین یه هفته که نیستن وسایل شخصیم رو یواش یواش ببرم.


*دارم فکر می کنم یعنی یه روزی مدیر رو می بخشم؟؟ به خاطر آزار و اذیت این چند وقت؟؟؟ به خاطر کشتن اعتماد به نفسم، زیر سوال بردن ذکاوتم و له کردن شخصیتم؟؟؟! 

آره می بخشم. آدم های کوچیک حتی ارزش نگه داشتن یه کینه، یه گوشه از قلب آدم رو هم ندارن.

فقط کاش یه روز یاد بگیره از شونه آدم ها نردبون نیست. یاد بگیره واسه خاطر پول حق نداره آدم ها رو کوچیک کنه که توقع هاشون کوچیک شه.

*اجبار!

*صبح راننده تاکسی یک طوری عصبانی شد از اینکه که چرا خانمِ کنار خیابان، حالا که صندلی جلو پر بوده مسیر نگفته که برایم قابل هضم نبود.

می گفت سه ماهه دیگر که مدرسه ها شروع شد و تاکسی کم، حسابتان را می رسیم!!!!!! و من متعجب به این فکر می کردم که چطور حسابمان می رسد؟؟؟؟ مثلاً پاییز و زمستان و بهار بوق می زنند و ما خوشحال مسیرمی گوییم بعد آنها دماغشان را می گیرند بالا و بی اعتنا به ما رد می شوند و می روند؟؟!


*دو روز پیش مدیر احضارم کرد و گفت که روی من حسابی سوای همه آنهایی که اینجا هستند باز می کند و من اگر می خواهم همینطور بمانم باید ارتباطم را همکارانم قطع کنم!!!!!!! حالا بماند که در جواب حسابم که سوای دیگران است باید حواله اش می دادم به ارواح عمه جانش، معنی این قطع ارتباط را نفهمیدم!!!! اول که روابط من بیرون از محیط اینجا فقط و فقط و فقط به خودم مربوط است و اینجا هم هیچ کاری خلاف عرف و قانون انجام ندادم که موجبات ناراحتی علی حضرت شود، وقتی هم که اینها را گفتم در جوابم گفت همین که من گفتم! و من در جواب این بی منطقی با چشم های گشاد شده و حالی که دیگر خیلی خوب نبود از اتاق خارج شدم.

تا همین چند ماه پیش فکر می کردم رئیسم که یک خانم جدی و منضبط ست و احیاناً حسود نیست یک منفعت بزرگ محسوب می شود! اما امروز می دانم که اشتباه قضاوت کردم و او یک آدم مارمولک، مزخرف و موذیست. چرا که صحبت های مدیر که ظاهراً نظر خاصی هم به خانم دارد برگرفته از نق نق های اوست. ده روزی ست که ما (من و همان همکاران مذکور) برای ناهار رئیس را صدا نمی کنیم و این موضوع که به مذاق سرکار خانم خوش نیامده موجبات زیرآب زنی را فراهم کرده است.

کاش مجبور نبودم بمانم و کاش آنها از این جبرِ مزخرف سوءاستفاده نمی کردند...

*عوضی بود؟یا عوضی شد؟!!

هر بار که مرخصی می گیریم از بس که روز بعد ش کار دارم و همه چیز درهم و برهم هست کلافه می شوم و با خودم می گویم دیگر مرخصی نخواهم گرفت ، اما مگر می شود؟!

با اینکه صبح نیم ساعت زودتر رسیدم حتی وقت نکردم 5 دقیقه به گل هایم رسیدگی کنم ، حتی نتوانستم یک لیوان چای بنوشم. حالا این وسط بدخلقی های آقای مدیر و دعوایم با خانم "س" هم که دیگر قوز بالا قوز است. سرکار خانم فقط بلد شده تند تند حرف بزند و بلند بلند جیغ بکشد. رئیسم چند وقت قبل می گفت نمی داند که چرا این آدم یک دفعه اینقدر رنگ عوض کرده؟! می گفت سال اولی که عروس مدیرمان شده بود یک دختر خجالتی ، مودب و آرام بوده اما حالا شده یک آدم پررو ، بی ادب و پرخاشگر!!!

دارم فکر می کنم که از اولش اینطور بوده و خودش را آنطور نشان می داده یا عوض شدن شرایط و موقعیتش باعث شده اینطور شود؟؟!


*عنوان به ذهنم نمی رسد

مدیر اگر مدیر باشد برای اثبات خودش و دفاع از سمتش داد نمی زد ، فریاد نمی کشد و بی ادبانه دستوری صحبت نمیکند.

مدیرمان چند روزیست معلوم نیست از کجای دنیا دلش پر است که برخوردش از همیشه مزخرف تر است...

سرم درد می کند .

معده ام بدجوری می سوزد...