*درک نمی کنم

عروسِ مدیر سر اینکه دویست هزار تومن پاداش نگرفته و حقوقش کم شده این ماه، رسماً خودش و همه ما رو پاره کرد.

رفتارش غیر قابل درکِ برام!

اینهمه حرص، حقارت، بی ادبی، نفهمی ؟؟!

میشه واقعاً؟؟؟

*کارمندان بی کفایت و بی پولی های من!

بیست و سه روز از آذر هم گذشت و هنوز حقوق آبان را دریافت نکردم!

بی پول شدم و بی انگیزه!

از مساعده گرفتن هم بیزارم، فکر می کنم پولم بی برکت تر از چیزی که هست میشود، خوشم نمی آید بروم تقاضا بدهم برای گرفتن حقم.

حالا هی بچه های فروش کار نکنند، فقط غر بزنند، فقط حسرت رابطه صمیمانه بقیه را بخورند.

اصلاً برای من جالب است که چرا تیم فروش شرکتمان چرا اینقدر منزوی و بی اخلاق هستند؟

مگر نه اینکه کارمندان فروش بایستی اجتماعی، خوش برخورد و مودب باشند؟

پس چرا اینها اینجوری نیستند؟

همه شان انگار از دماغ فیل افتاده اند، بی ادب هستند و توهم توطئه دارند، حس ریاست و مهم بودن هم چسبیده بیخ گلویشان!

احمق ها!

اگر فقط کمی بهتر بودند، پرداخت حقوق ها اینقدر به تعویق نمی افتاد.

از بی پولی بیزارم، بیزاااااااار...

*خار شده به چشمشان رفاقت ما!

ارتباطم با چند تا  از همکارانم دوستانه شده، عصرها مسیری را باهم پیاده می رویم، حرف می زنیم و می خندیم. روابط دوستانه ما خاری شده به چشم بقیه، طوری که دیشب حسابدار سابقمان زنگ زد و با حالت حسادت ورزانه ای گفت : "شنیدم دوستای جدید پیدا کردی و ما رو فراموش کردی!" 

حسابی جا خوردم هم از زنگ زدنش بعد از مدتها و هم از این حسادتی که توی صدایش موج می زد!

ماه هاست که از اینجا رفتی و به گفته خودت توی یک اداره عالی با کلی امکانات ریز و درشت استخدام شدی و خیلی خیلی از کارت و محیطش راضی هستی!

وقتی هم که اینجا بودی رابطه مان با وجود اینکه نسبت به بقیه بهتر بود اما آنقدر رفیق شیش نبودیم که حالا به خاطر صمیمی شدنم با دیگران حالت بهم بریزد!!!

آنقدر هم که درگیر کار و زندگیت هستی که با وجود اینکه گفته بودی بعد از رفتنت از اینجا همدیگر را بیرون می بینیم، فرصت نمی کنی حتی تلفنی با هم حرف بزنیم دیگر چه برسد به قرار و مدار و بیرون رفتن!!!

حالا زنگ زدن حسابدار سابق و حسادتش یک طرف قضیه است، طرف دیگر قضیه خانم "ش" حضور دارد که به خاطر صمیمیت ما آنقدر متحمل فشار شده که اتفاقات اینجا را با تمام جزئیات برای خانم "ن" تعریف کرده و موجبات حسادت احمقانه اش را فراهم کرده!

خلاصه رفتار بعضی از آدم ها اصلاً برایم قابل درک نیست...

*درهم نوشت

*قطعاً شری دامنمان را خواهد گرفت به خاطر ارسال نامه ی سراسر انتقاد به خانم "س"! اما چاره ای نداشتیم وقتی مسائل با گپ و گفت حل نمی شوند.

باید منتظر یک نامه انتقادآمیزتر ، چند تایی تماسِ طولانیِ  جیغ جیغ طور در جهت رفع اتهام و تعدادی عملیات انتحاری در جهت زیر آب زنی پیش مدیر باشیم!

خدا به دادمان برسد...


*با یک فاصله کوتاه تمام حرصم را سر دو تا از نرهایِ بی مغزِ نفرت انگیز خالی کردم. خیلی خوش شانس بودند که ارتباطمان تلفنی بود وگرنه با ناخن هایم چشم هایِ بی خاصیتشان را در می آوردم...

رئیسم عکس العمل هایم را با لبخند تایید می کند.


*تعطیلی چند منطقه تهران برای برگزاری اجلاس سران کشورهای صادر کننده نفت ، کمک ملموسی به کاهش ترافیک صبحگاهی داشت به طوری که دلم خواست هر روز به دلایلی قسمتی از شهر تعطیل باشد...  

 

 

*دو دسته شدیم چرا؟

از وقتی واحد پایین با بالا ادغام شده کاملاً دو دسته شدیم. یک دسته بچه های واحد فروش ، یک دسته هم مالی ، ما و ...

دقیقاً نمی دانم این دو دستگی چرا و چگونه به وجود آمد ، فقط می دانم که خوب نیست ، یعنی به نفع هیچکس نیست.

مثلاً میز من شده خار چشمشان ، جوری که آقای "م" با آن سن و سالش چند باری متلک هایی در مورد میزم که از این مدیریتی هاست گفته و من دفعه اول گفتم : 

"ای بابا ، از مدیریت مگر میزش به ما برسد فقط" و خندیدم ، و تا همین امروز که اتاق و میزهایمان را به اتاق چرچیل نسبت داد تنها به لبخندی اکتفا می کنم.

یکی نیست بهشان بگوید واحدِ شما که از همه واحد ها بزرگتر و مجهزتر است ، فقط اینقدر زیاد و بی خاصیت هستید که به خاطر کمبود جا نتوانستید میز به قول خودتان مدیریتی داشته باشید وگرنه ذاتاً همه تان مدیر هستید خدا را شکر.

همین حالا به ذهنم رسید شاید این تفرقه ریشه در حسادت داشته باشد ، شاید هم یک سلسله سوءتفاهم دو تکه مان کرده!

کاش زودتر اوضاع به حالت عادی برگردد. هوای مسموم دفتر اذیتم می کند...

*عوضی بود؟یا عوضی شد؟!!

هر بار که مرخصی می گیریم از بس که روز بعد ش کار دارم و همه چیز درهم و برهم هست کلافه می شوم و با خودم می گویم دیگر مرخصی نخواهم گرفت ، اما مگر می شود؟!

با اینکه صبح نیم ساعت زودتر رسیدم حتی وقت نکردم 5 دقیقه به گل هایم رسیدگی کنم ، حتی نتوانستم یک لیوان چای بنوشم. حالا این وسط بدخلقی های آقای مدیر و دعوایم با خانم "س" هم که دیگر قوز بالا قوز است. سرکار خانم فقط بلد شده تند تند حرف بزند و بلند بلند جیغ بکشد. رئیسم چند وقت قبل می گفت نمی داند که چرا این آدم یک دفعه اینقدر رنگ عوض کرده؟! می گفت سال اولی که عروس مدیرمان شده بود یک دختر خجالتی ، مودب و آرام بوده اما حالا شده یک آدم پررو ، بی ادب و پرخاشگر!!!

دارم فکر می کنم که از اولش اینطور بوده و خودش را آنطور نشان می داده یا عوض شدن شرایط و موقعیتش باعث شده اینطور شود؟؟!


*هیچ به هیچ

*دیشب ساعت 8:30 خوابیدم و صبح باز هم به سختی بیدار شدم!!!!! و این یعنی مهم نیست شب چه ساعتی بخوابی ، 5:40 صبح بیدار شدن خر است!!!!


*جناب آقای دکتر "ش" جدیداً وقتی می خواهند مخاطب قرارم بدهند به جای آوردن واژه خانم اول نام خانوادگیم یک جان می اندازند آخرش! مثلاً می خواهند نشان دهند خیلی صمیمی هستیم با هم ؟؟! یا شاید می خواهند بگویند زیادی مهربان هستند؟! شاید هم بدون منظور باشد اما مهم این است که از این صمیمیت هیچ خوشم نمی آید...


*یک جلسه طولانی بی نتیجه داشتم با خانم "س" ، بیهوده وقتم را گرفت کارهایم ماند و آخرش هیچ به هیچ...

*"م.الف" مدیر جوان!

*آخر هفته دوستانمان دارند می روند سفر. ما هم خیلی دلمان می خواهد برویم اما نمی توانیم. لعنت به بی دقتی ! لعنت به بی پولی ...


*زنگ زدن به آقای "م.الف" و پیگیری کردن در مورد موضوعی جزء کارهایی بود که رئیس قبل از رفتنش گفته بود که انجام دهم اما از آنجایی که صحبت کردن با آقای "م.الف" آخرین کاری ست که می خواهم انجام دهم تا امروز به تعویق افتاد! که انگار اگر تا روزهای آتی هم انجام نمی شد خیلی اهمیتی نداشت! در جواب پیگیریم می گوید : "رئیست قبل از رفتنش این کار را به شما سپرده؟" می گویم : "آری" می گوید : "مطمئنی امروز نگفته؟!" باز هم می گویم : "آری" می گوید : "باشد" و تلفن را بدون خداحافظی قطع می کند!!!! تنها چیزی که جوابم نبود را می گوید مردکِ بی ادبِ از خود راضیِ بی شخصیت ...


پ.ن:

"م.الف" گل پسر آقای مدیر است که از قضا مدیر فنی مهندسی کارخانه ی پدر است واحتمالاً اینهمه ادب و شخصیت  از مدیر شدن در عنفوان جوانی نشأت می گیرد.

*ز گهواره تا گور شعوری بجوی!!!

سرک می کشد توی اتاقم و می گوید: " امروز رفیقت نمی آید دفتر؟" 

با چشم های گرد شده در حالی متوجه منظورش نمی شوم می گویم : "رفیقم؟کی؟"

می گوید : "همین مسئول شبکه مان ، آقای "د"."

اخم هایم را می کشم توی هم و می گویم : "اطلاعی ندارم." و دوباره مشغول کارم می شوم.

با خنده ی مضحکی می رود سمت اتاقش. 

حالا من مانده ام با عصبانیتی که از دیروز هنوز خاموش نشده!!!! 

چقدر خوب است که هنوز نیامده سرکار و امیدوارم که امروز نیاید.مثلاً خیر سرش از آنهایی ست که ز گهواره تا گور در حال جویدن دانش است. مثلاً سال ها فرنگ بوده و اینجاست که آدم می فهمد سطح شعور آدم ها هیچ ربطی به میزان تحصیلات ، محیط اجتماعیی که زندگی کرده اند و ظاهر متشخصشان ندارد...


پ.ن :

مخاطب خاص : جناب آقای دکتر "ش"

*جناب دکتر "ش" رونمایی می کند از خودش!

گفته بودم که احساس خوبی نسبت جناب آقای دکتر "ش" ندارم. به قول دوست عزیزم آقای متین خیلی مرغی دارد خودش را نشان می دهد. امروز جز ما دو نفر هیچ کس توی واحدمان حضور ندارد من هم برای اینکه راحت باشم در اتاقم را بسته بودم و سخت مشغول کار بودم که آمدند! اول فرمودند که چرا امروز اینقدر ناراحتی؟ اصلاً نمی خواهم ناراحت باشی هیچ وقت!!!!! بعدش هم در اتاقم را باز کردند و گفتند این در نبند دلم می گیرد!!!!!!! بعدترش هم نشستند روبه رویم از خاطرات سفرشان به انزلی گفتند که به دعوت یکی از دوستانشان رفته بودند یک ویلای آنچنانی که پر بوده از زنان و مردان آنچنانی تر و استخر داشته ، نوشیندنی های رنگ و وارنگ داشته ، بزن و برقص داشته و ... و از آنجایی که ایشان به دلیل نبودن همسر و فرزندانشان مجبور شده بودند تنهایی بروند دوست گرامشان پیشنهاد می دهد با یکی از خانم های سانتی مانتال آنجا طرح رفاقت بریزد و ایشان چون بسیار متعهد بوده و آدمی پای بند به زندگی است پیشنهاد رفیق شفیقش را رد میکند و توی یک حرکت انتحاری انزلی را به قصد تهران ترک می کند!!!! یعنی دلتان بسوزد ما اینطور همکار مبادی آدابی داریم !!!!

اصلاً خوشم نمی آید از آدمهایی که می نشینند با حرص و لذت از یک واقعه صحبت می کنند بعد در انتها همان واقعه را بسیار زشت  و به دور از شأن و شخصیتشان می دادند...

*زیرآبم رو بزن اگه حالت خوب میشه!!!!!!!

با هزینه خودم واسه دفتر دو تا گلدون خریدم و یه عالمه خوشحالم . دقیقه یه بار برمی گردم ، نگاهشون می کنم و ذوق می کنم.خیلی وقت بود که تصمیم داشتم همچین کاری بکنم اما طبقه پایین اینقدر همه چی در هم برهم و مسخره بود که نمی شد تصمیمم رو عملی کنم.

حدسم درست بود خانم "ع" از وقتی اومدم بالا به شدت داره خفه میشه از حسادت و داره تمام تلاشش رو می کنه که زیرآب بنده رو پیش جناب مدیر بزنه. وقتی رئیسم داشت جریان زیرآب زنی "ع" رو پیش مدیر برام تعریف می کرد من نه تنها ناراحت شدم بلکه از ته دل خندیدم و در جواب رئیسم گفتم : " فقط امیدوارم با زیرآب زدنی حالش خوب شه." 

حسادت خیلی حسِ بدیِ ، مدام حس می کنی توی آتیشی و داری می سوزی واسه همینم دلم می خواد حالش خوب شه. فقط موندم چرا حسادت؟؟! اونم به من!!!!!!!؟ منی که حقوق و مزایام از کل پرسنل دفتر و حتی کارگاه ها و کارخونه کمتره؟؟! من چی دارم واسه برانگیختن حس حسادتِ مدیر فروشی که ساعت کاریش از همه کمتره و بیشتر از همه حقوق می گیره ، همیشه یه دنیا ژست مدیریتی داره و تقریباً توی اکثر مواقع از همه بیشتر برش داره؟؟؟! نه واقعاً چرا؟؟؟!

*یعنی اینقدر عوض شدم ؟؟!

*تغییراتم انگار خیلی هم درونی نبوده !

دیروز تو جمع دوستام همه معتقد بودند خیلی عوض شدم ، در جوابشون گفتم زوایای پنهانم ، آشکار شدند. 


*شبنم ، دخترک دهه هفتادی گروهمونِ که به من علاقه خاصی داره. تازگی ها هر چی بیشتر دقت می کنم ، بیشتر متوجه می شم که چقدر شبیه نوجوونی هایِ منِ. مخصوصاً وقتایی موهای فرش از پشت شالش بیرون می زنه ، وقتایی می زنه تو خط لودگی و بلند می خنده ، وقتایی که متوجه منظور نهفته صحبت بچه ها نمی شه و با تعجب نگاه نگاه می کنه و بعدشم اصرار می کنه که همین الان به من بگید منظورتون چی بود...

بودنش حالم رو خوب می کنه ...


*حقوقش دو برابر منه ، توانایی هاش نصف من ، بعد همش خودشو با من مقایسه می کنه ، با اینکه دوستش دارم اما غرغرهاش رو اعصابمِ بدجور . کمتر غر بزن خب ...

*فن بیان جناب لرد مهندس "ا"

از اونجایی که دیروز بعد از کنسل شدن سفر جناب آقای مهندس "ا" از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدم و امروز با توجه به نبودن حضرتعالی باز هم درگیر خورده فرمایشاتشون هستم پتاسیل عجیبی برای پاچه گیری دارم.  

من نمی دونم بعضیا چرا اینجورین؟؟! از همه دنیا طلبکارن و تنها کاری که یاد گرفتن دستور دادنِ !!! اصلاً کی باورش میشه بنده از صبح تا حالا درگیر خریدن یه یخچال 5 فوت باشم و هنوزم به نتیجه نرسیده باشم؟؟! اصلاً من نمیدوم این آقا چجوری خرید می کنه که هر صورتحسابی که می فرسته حداقل دو برابر قیمت اصلیه جنسِ؟؟! داستان از اونجا شروع شد که جناب مهندس چند ماهه پیش کولر گازی می خواست ، گفت قیمت گرفته و یه کولرگازی سی و شیش هزار معمولی تقریباً‌ هشت تومن میشه ، خواست وجه ش به حسابش واریز بشه تا بتونه بره خرید کنه!!! از اونجایی که مبلغ اعلام شده کمی غیر منطقی به نظر می اومد اینجانب بر آن شدم که شخصاً از راه دور اقدام به خرید کنم و موفق شدم همون کولر رو با قیمت تمام شده چهار میلیون و هشتصد خرید کنم !!! حالا بعد از چند ماه برای مهندس بایستی یخچال خریداری بشه ، که مجدداً اینجانب از راه دور بایستی هماهنگی های مربوط به خرید رو انجام بدم بعدِاز صبح تا حالا مهندس فرمودند که چرا از همون فروشگاهی که کولر خریدید یخچال نمیخرید منم گفتم: "چونکه نداره (همون چند ماهه پیش گفته بود یخچال 5فوت نداره)" در جوابم گفت: "امروز که واسه خدمات پس از فروش کولر زنگ زدم سوال کردم گفتن داریم." منم خوشحال از اینکه بالاخره دارم به نتیجه می رسم و این جناب مهندس یه جایی به یه دردی خورده زنگ زدم به اون فروشگاه تا از چند و چون و قیمت با خبر شم و بالاخره خرید کنم که با قیمت اعلامی برق از سرم پرید !!! یخچال 5 فوت با برند سام گروپ (اولین باره اسمش به گوشم خورده) همش نهصد و بیست هزار تومن ناقابل !!! لازم به توضیحِ که طی پیگیرهای شدید اینجانب قیمت ها (برندهای ایرانی ، چینی و کره ای) از چهارصد و اندی هزار تومان بود تا ششصد و اندی هزار تومان !!! حالا خدا داند که فن بیان جناب لرد مهندس "ا" چطور بوده که یخچال 5 فوت "سام گروپ" شد نهصد و بیست هزار تومان!!!  

خدایا بیا منو بخور راحتم کن ...

*اجبار ، من ...

همین حالا فهمیدم که من هم مجبورم ، از آن مجبورهایی که گاهی باید غرورش را فراموش کند و بی ادبی مدیرش را بگذارد پای شعور نداشته اش ... 

معده ام می سوزد ، حجم بزرگ و سنگینی توی گلویم بالا و پایین می رود ...  

کاش این یک ساعت هم بگذرد ، دلم تنهایی می خواهد و گوشه دنج کافه را ...

*رویاهای شیرین!!!!!

*امروز از آن روزهاست !!!! از صبح که آمده ام مورد التفات مدیریت محترم عامل و خانواده عزیزشان قرار گرفته ام. 

این روزها که کلا حالم خوب نیست ، این اتفاقات بدترم می کند.

این روزها مدام به از خودم می پرسم اصلا چرا زنده ام ؟؟؟!


*دارد کمرنگ می شود ، خیلی کمرنگ !!!

چیزی نمانده تا سکوت،

تا سقوط فاصله ای نیست ...


*دنبال بهانه می گردم برای زندگی ، بعد مغزم شروع می کند به خیال پردازی ! توی خیالم به دخترم فکر می کنم ، یک دختر سبزه ، فرفری و شیرین زبان ! توی خیالم همسرم مهربان و پدر نمونه ای ست !!! کمی از خیال پردازی هایم را برایش می گویم ، می خندد ، از خنده اش دلخور می شوم و از رویاهایم متنفر  ... حالا خوب است عمر شیرین بودن این رویاها برایم خیلی کوتاه است ...

*عادت می کنم ...

*دارم عادت می کنم ... عادت به نبودنت ، عادت به ندیدنت ...


*با همکارم دعوایم شد ، حق با من بود اما او هم در حد شخصیتش از خجالتم در آمد ! حالا هم مثل بچه ها قهر کرده مردِ گنده...


*سرگیجه دارم ، خیلی شدید ، خوب که امروز چهارشنبه است ...

*نا مربوط

یک وقت هایی ، یک آدمهایی ، در مورد مسائلی نظر می دهند که هیچ ربط به آنها نداد و اینقدر نامربوط هست که حال آدم را بد می کند ، اینقدر که احساس تنفر و تهوع می گیری و دلت می خواهد کیفت را برداری و با یک لبخند تحقیر آمیز بروی از آنجا ... اما این جبر لعنتی که باشد لبخند می زنی ، از این خنده های که تمام عضلات صورتت را می کشد و دردت می گیرد از این کش آمدن بی خودی.

صورتم درد می کند ...