*سوال!

*از روزهای آخر سال بیزارم.

از این آدمِ عصبیِ بی حوصله یِ مزخرف بیزارم.

از سردردهایِ بی درمان ، بیزارم.

گفتم دو هفته ای برود و نباشد.آنقدر فرصت برای با هم بودن داریم که مجبور نباشد منِ مزخرفِ این روزها را تحمل کند تا نیاید یک روزی مثل همین دیشب که به رخم کشید یک سال و نیمِ پیش، تویِ سختترین روزهای زندگیم همیشه کنارم بوده! 


*لطفاً بگویید اگر با معشوقه تان قرار داشته باشید و عشقتان از شب قبلش منزل یکی از دوستانش باشد، ساعت قرارتان را موکل کند به دیرترین وقتی که امکان دارد و چند ساعتی قبل از قرار بگوید:

"بچه ها گفتند که نرو تا بیشتر باهم باشیم، من هم خیلی دوست داشتم که بمانم ولی چون دلم تنگ شده و به تو قول دادم گفتم نه!"

"شما از این حرف چه برداشتی  می کنید؟؟؟!"

*سکوتم از رضایت نیست

او حرف می زند، من می شنوم و سکوت می کنم. نه اینکه سکوتم از رضایت باشد، نه، فقط توی این چند روزه آنقدر تحلیل رفته ام که توان حرف زدن ندارم.

بی اندازه خسته ام... 

یک طوری از من حرف می زند که خودم باورم نمی شود که مخاطبش باشم، اما باز سکوت می کنم!

دلم می خواهد بروم یک جایی که هیچ آدمی نباشد، دلم می خواهد گریه کنم با صدای بلند...

همین حالا زنگ می زند و می گوید : "فقط می خواستم بگم دلم خیلی تنگ شده"

باز هم سکوت می کنم و برخلاف همیشه هیچ احساس رقیقی وجودم را پر نمی کند، مثل اینکه تلفن گویای اعلام ساعت تماس گرفته باشد و زمان را اعلام کرده باشد، در حالی که دانستن ساعت آن موقع هیچ اهمیتی برایم نداشته باشد.

چند تایی هم توصیه ایمنی می کند، که "مثلاً خانم فلانی بوتی که قول داده بود برات آورد؟یاد آوری کن یادش نره، حتماً بیاره! زود برو کلاس زبان دیر نشه، حیفه عقب می افتی و ..." 

او حرف می زند و من سکوت می کنم و بغضم سنگین تر می شود...

غیر قابل تحمل شده ام، کاش این روزها را باد ببرد...

*اینجا تهران ،به وقت محرم!

ساعت هشت و بیست دقیقه کلاس زبانم تمام شد ، تا برسم سر خیابان اصلی و از جلو هیئت سر خیابان رد بشوم 7-8 دقیقه ای گذشت. جلو هیئت 10-15 تا آقای جوان سیاه پوش ایستاده بودند و چای می خوردند. خیلی بی دلیل با سری که به گردنم چسبیده از بینشان گذشتم و خیلی بی دلیل تر ضربان قلبم کمی تندتر شد ، البته شاید تندتر شدن ضربان قلبم خیلی هم بی دلیل نبود ،حس سنگینی نگاهشان و احساس عدم امنیتی که از نوجوانی از حضور مردهای غریبه توی ناخودآگاهم ضبط شده قلبم را وادار به واکنش می کند. از شروع نمود زنانگی هایم بارها و بارها تجربه تلخ دارم از نگاه های آلوده به شهوتشان ،از دست‌هایی که حتی از لمس ثانیه ای اندامم نگذشتند چه رسد به دقایق کشداری که می توانستند توی تاکسی و اتوبوس با لم دادنشان موجب آزارم شوند ، از متلک های نفرت انگیزیشان که یا در وصف اندامم بود یا در جهت تحقیر زنانگیم...

من دختری در آستانه سی سالگی ضربان قلبم تند می شود وقت هایی که باید از بین چند مرد غریبه بگذرم!

من دختری در آستانه سی سالگی سالهاست ترجیح می دهم توی سرما و گرما بیشتر کنار خیابان منتظر بمانم اما سوار ماشینی شوم که صندلی جلویش خالیست!

من دختری در آستانه سی سالگی حتی وقتی روز است ، حتی وقتی خیابان آنقدرها هم خلوت نیست از شنیدن صدای پا پشت سرم چهار ستون بدنم بی اختیار می لرزد!

من دختری...

و همین حالا صدای حسین حسین می آید ...


پ.ن:

از همه مردهای با شرافت سرزمینم که تعدادشان کم هم نیست عذر میخواهم برای این پست ضد مرد. دلم کمی پر شده بود.

*آغاز روزهای سیاه ، فشن شو و نمایش قدرت ...

*دیشب هم زود خوابیدم و صبح باز هم به سختی بیدار شدم . اصلاً انگار هر چه زودتر بخوابی بیدار شدن سخت تر می شود . مثل غرق شدن توی لذت است هر چه بیشتر غرق شوی بیرون آمدن سخت تر می شود ...


*همه شهر دوباره دارد سیاه می شود .

و همه آدمهایی که تا دیروز از خدا و پیر و پیغمبر هیچ نمی دانستند از امشب سیاه می پوشند ، توی ماشین هایشان نوحه می گذارند ، نذری می دهند ، نذری می خورند ، به سر و سینه می کوبند و ...

از امشب فشن شوی محرم آغاز می شود! 

دخترها با موهای پیراسته ، صورتهایی به غایت آراسته ، ناخن های احتمالاً طراحی شده با رنگ مشکی و ...

پسرها با لباس های مشکی ، ریش و موهای فشن ، می آید عزداری می کنند و برای حسین به سر و سینه می کوبند مثلاً!!!

برای نسل ما فرقی نمی کند عزا باشد یا عروسی ، جشن باشد یا عزا ! ما فقط می خواهیم دور هم باشیم ! می خواهیم برنامه داشته باشیم برای روزها و شب هایمان و دهه محرم برایمان بهترین بهانه است!!! 

برای جمعی از هئیت داران که کم هم نیستند نمایش قدرت و ثروت  است و شوی سنجنش ایمان که مثلاً حاج فلان ده شب محرم خرج می دهد آن طور ، حاج آقا بهمان هشت شب نذری می دهد این طور !!!! حاج آقا فلان آن طور مومن و معتمد و خداترس است و حاج آقا بهمان این طور ...

محرم هم که تمام می شود ، تمام می شود خدا ترسیشان و ایمانشان به خدا و پیر و پیغمبر !!! حق ناحق می کنند ، دزدی می کنند ، مال مردم می خورند و ... 

می دانم هستند و می شناسم افرادی را هم که با خلوص نیت و با اعتقاد عمیق قلبی عزدار می شوند و برایشان احترام قائلم اما این شهر سیاه ، فشن شوی هم نسل هایم و نمایش قدرت بزرگترها را دوست ندارم. من محرم را دوست ندارم ...