گاهی حس می کنم دیدنش مرحمی باشد برای دلم
گاهی هم می اندیشم که نمک باشد روی زخمهایم
اما انگار احساسات من خیلی هم مهم نباشد
درست مثل آن روزی که رفت !
فکر می کردم خیلی زود فراموش می شود،اما انگار مانده است در ذهنم،چرایش را نمی دانم! ؟
شاید همین امشب ببینمش و دلیل دلشوره ام دقیقا همین است
دوست دارم ببینمش چون دلتنگم،
چون یک حس احمقانه قلقلکم می دهد،
چون نور کوچکی از امید هنوز در دلم روشن است،
دوست ندارم ببینمش چون می ترسم کسی را جای من گذاشته باشد،که می دانم گذاشته است!
چون می ترسم نور امیدم را خاموش کند،که می دانم می کند!
چون می ترسم اگر امیدم محقق شد نتوانم بگویم نه،که می دانم نمی توانم!
پ.ن:چند روزیست جمله ای مدام توی ذهنم تکرار می شود گفتم بنویسمش شاید دیگر تکرار نشود:
انگار کسی حس کرد من بی تو هزاران بار در هر لحظه خواهم مرد....
پ.ن۲:فردا تولد عزیزیست که هشت سال است که دیگر نیست،من بسیار دلتنگم!
*دیروز یکی از کلاسهام تشکیل نشد و بالاخره فرصت کردم برم سر خاک شاملو
یه سنگ قبر کوچیک داشت که فقط روش نوشته بود:
احمد شاملو
ا.بامداد
۱۳۰۴-۱۳۷۹
حس عجیبی بهم دست داد یادم افتاد به روزی که خبر مرگش رو توی روزنامه خوندم،اون موقع فقط چهارده سالم بود،کلی گریه کردم،از بچگی دوستش داشتم،عاشق داستان شازده کوچولو بودم و خروس زری پیرهن پری،گاهی هم قصه دخترای ننه دریا و پسرای عمو صحرا رو گوش می کردم،صداش برام آرامش می آورد،هنوزم همین طوره!
روحش شاد
یادش گرامی!
*امروز فهمیدم جواب ام آر ای مامان خوب نبوده،دلم گرفت،مدتیه دوست دارم روزهام تو بی خبری بگذره،شاید چون می ترسم و می خوام از واقعیت فرار کنم!!!
*دیروز انقلاب هم رفتم،خونه حاج آقا رو خراب کرده بودند،اونم تموم شد،چقدر پیرمرد رو دوست داشتم،خیلی مهربون بود،همیشه دستاش گرم بود!
*امروز از صبح سردرد دارم و سرگیجه،انگار سیم برق وصل کردن به سرم،توی مغزم می لرزه!مثل دلم!خدایا خودت درست کن همه چیزایی که شاید خودم خراب کردم...
از اینکه هنوز مرور خاطراتم بغض را در گلویم می نشاند بیزارم
خیلی شکننده شده ام گویی تلنگری کافی ست تا مرا به هم بریزد
حس می کنم آسمان به زمین آمده است٬شاید می خواهد به من بگوید آن بالاها هم هیچ خبری نیست٬دیگر هیچ جا هیچ خبری نیست!
شبیه آدمهایی شدم که بعد از سالها از غار بیرون آمده اند٬همه چیز عجیب و دور از ذهن است٬همه چیز مضحک است اما نمی دانم چرا نمی توانم بخندم!
دهانم تلخ شده٬درست مثل زندگیم!می گویند حقیقت تلخ است پس من زنده ام!
تغییر نام اینجا هم تاثیری نداشت٬چون من همچنان بی تو ادامه دارد!چند ماه پیش بود که روزی حس کردم دیگر من بی تو نیست٬اما چند روز بعد متوجه شدم آن روز متوهم شده بودم!
چطور می شود عادت کرد به تنهایی؟!
شاید ایراد از من است که با عادت مشکل دارم!هنوز هم برای عادتهایم که خیلی کم پیش می آید چهل روز ترک عادت می گذارم٬شاید اگر به تنهایی هم عادت می کردم این چهل روز گره گشا می شد و تنهایی را فراموش می شد...
خدا رو شکر که اینجا هست تا افکارم را بنویسم٬اگر اینجا نبود شاید همین هایی هم که دور و برم هستند می رفتند با شنیدن این سخنان مالیخولیایی!
مدتیه دوست دارم اسم وبلاگمو عوض کنم بذارم من با تو
اما نمی شه من همچنان بی تو موندم
از من بی تو خوشم نمیاد
شاید بهتر باشه بشه من با خودم...ما!
گاهی رنج را نباید امتداد داد درست مثل امروز
حس می کنم دیگه کافیه!
با دیدن پیام عاشقانه ش غم عالم ریخت تو دلم و حالم گرفته شد!
یه لحظه فکر کردم پشیمون شده از همه کارایی که با من کرده و حالا واسه جبرانش بعد از گذشت چند ماه یه پیامک عاشقانه فرستاده اما وقتی یه کم بیشتر فکر کردم به این نتیجه رسیدم که شاید میخواسته واسه اون جدیده بفرسته بعد اشتباهی عوضی شده...خنده ام می گیره هیچ احساسی که حتی یه ذره شبیه حسادت باشه در من بیدار نشد٬فقط یادم افتاد به پنج سال پیش همین موقع ها تازه یه هفته ای می شد با هم آشنا شده بودیم٬چقدر مهربون بود!!خیلی زودتر از اون چیزی که فکر می کردم بهش علاقه مند شدم و چه احمقانه شد همه زندگیم٬وقتی بیشتر شناختمش فهمیدم مهربونی چیه؟اون یه کوه یخه که با هیچی گرم نمی شه٬وقتی به تلاشی که تو این چند سال واسه آب کردن یخ هاش فکر می کنم هم خنده ام می گیره٬تلاشم مثل دویدن رو تردمیل بود فقط خسته شدم و هیچ جا نرسیدم!
نمی دونم دلم خیلی گرفته٬کوه یخ واسه تنهایی هاش یکی پیدا می کنه و واسه ش پیام عاشقانه می فرسته٬اون وقت من هنوز تنهام!هنوز نتونستم هیچکس رو پیدا کنم تا پر کنه جاهای خالی رو که اون با رفتنش تو زندگیم جا گذاشت...
پ.ن:دستگاه مشترک مورد نظر خاموش می باشد٬لطفا بعدا تماس بگیرید!
پ.ن2:تولد یکی از دوستان هم مبارک!