-
*پایان باز
یکشنبه 22 مردادماه سال 1396 10:26
کارم را عوض کردم و حالا جای دیگری مشغولم، تجربه ثابت کرده که همیشه روزهای اول کاری شرایط گل و بلبل است و همه همکارهایت هم فرشته های مهربانی هستند که از آسمان به زمین آمدند برای تکامل خوشبختیت. و حالا من انسانی هستم بسیار خوشبخت که در یک محیط خیلی شیک کار میکنم و همکاران مهربانی دارم. با همه این خوبی ها همزمان دنبال...
-
*انتخاب اصلح
سهشنبه 19 اردیبهشتماه سال 1396 15:00
دو هفته پیش یکی از دوستان همسر ما را دعوت کردند منزلشان و به اصلاح پاگشا شدیم. زن و شوهری برخاسته از خانواده های خیلی خیلی مذهبی یا همان خشکه مذهب. ماهواره که نداشتند، تلویزیون زمان پخش برنامه کاندیدها را اعلام می کرد. شغل همسر هم که مربوط به رسانه و خبر است. آقای خانه هم به همین دلیل از فضای جامعه برای انتخابات پرسید...
-
*تولد همسر
دوشنبه 18 اردیبهشتماه سال 1396 12:28
*امروز تولد همسر است، اما من آنقدر پژمرده ام که حس و حال انجام دادن هیچ کاری را ندارم. امسال پنجمین تولدی ست که با همیم و اولین تولدی که زن و شوهریم. امسال اولین سالی ست که هیچ تدارکی برای این روزِ خیلی به خصوص ندیدم. واقعیت نه توان مالی دارم و نه روحی. حس میکنم صد سال شاید هم بیشتر از سنم می گذرد. دلم می خواهد زمان...
-
*تکیه گاهِ امنِ من!
یکشنبه 17 اردیبهشتماه سال 1396 13:14
همیشه فکر می کردم این روزها باید از بهترین روزهای عمرم باشد، که نیست. دهم اردیبهشت، مصادف با تولدم با ارشد واحدمان دعوا کردم و روز بعدش به دلیل کسالت ناشی از استرس استعلاجی گرفتم. دوازدهم با بغض و نفرت در حالی که فکر میکردم بدبخت ترین آدم روی زمینم، راهی سرکار شدم. ساعت ده و نیم مدیر کارگزینی مان احضارم کرد و در کمال...
-
*آخرین آخر هفته مجردی!
شنبه 30 بهمنماه سال 1395 18:06
قرار بود آخرین آخر هفته مجردی، هر دویمان مجردی با دوستانمان باشیم، اما بیشتر از همیشه با هم بودیم. یکی از بهترین آخر هفته های عمرم بود. گفتیم، خندیدیم، رقصیدیم، خوردیم و نخوابیدیم...
-
*از سینما تا پنجم اسفند...
سهشنبه 19 بهمنماه سال 1395 23:30
*دیروز بعد از کار دلم میخواست بروم بیرون، اما او گفت که کار دارد و بیشتر از کار حوصله بیرون آمدن ندارد! من هم پذیرفتم که بروم خانه، ده دقیقه بعد با دوستش رفت جشنواره فیلم "رگ خواب" ! من هم به جای خانه با دو تا از دوستانم رفتم مظفر(پاتوق سه نفره مان). ناراحت شدم اما نه آنقدر که به خود خوری بیفتم، فقط کمی...
-
*بعله برون
پنجشنبه 14 بهمنماه سال 1395 23:48
می نویسم که یادم بمونه! امشب بعله برون بود. امشب بله رو گفتم...
-
*دلم معجزه می خواهد...
یکشنبه 3 بهمنماه سال 1395 23:52
یک بغض بزرگ چند روزیست که توی گلویم ایستاده، آنقدر بزرگ هست که حتی نمی شکند. گاهی فقط بالا و پایین می شود و چند قطره ای اشک از چشم هایم می آیند پایین. بغضم اما کوچکتر نمی شود، بزرگ و بزرگتر می شود. از مدت ها قبل، چند تایی کانال تلگرامی خبر داشتم که چند ماهی بود که بازشان نمی کردم، چون فهمیده بودم دنبال نکردن اخبار...
-
گذر عمر!
چهارشنبه 29 دیماه سال 1395 15:54
دهمین ماه از سال نود و پنج هم رو به اتمامِ! انگار از وقتی به دنیا اومدم تا چند سال پیش گذر زمان یک روند آهسته و منطقی داشت، اما از چند سال پیش تا به امروز تند، درهم و غیر قابل باور میگذرد...
-
*تغییر
دوشنبه 27 دیماه سال 1395 18:29
می خواهیم با هم حرف بزنیم و من طرز عجیبی استرس دارم! انگار نه انگار که سالهاست می شناسمش... آدم ها با تغییر شرایط زندگیشان تغییر می کنند. این تغییر هم خوب است، هم کمی وحشت آور. فکر می کنم باید به خوبی هایش بیشتر فکر کنم!
-
*حق به جانب
یکشنبه 26 دیماه سال 1395 15:38
از آدم های خیلی حق به جانب باید ترسید....
-
*انکار میکند... می ترسم...!!!
دوشنبه 13 دیماه سال 1395 20:35
دیروز خیلی غیر منتظره مادرش با مامان جانم تماس گرفت و برای پنجشنبه اجازه خواستگاری گرفت. هنوز شوکه ام و انگار توی دلم رخت می شویند. فاصله زیاد فرهنگی و اعتقادیمان به شدت ترسناک است. میخواهد یک چیزهایی را پنهان کند. نه بهتر است بگویم دارد انکارش می کند! می گوید همچین اتفاقی نیافتاده!!! توی این چند سال هم هیچ وقت دوست...
-
*صبوری میکنم!
دوشنبه 29 آذرماه سال 1395 18:36
به لطف آرامبخش های مزخرف نفس میکشم. مثلا همه چیز خیلی خوب پیش می رود. "س" دعوتم میکند به آرامش و میخواهد کمی دیگر صبر کنم. صبر؟!!!! صبر هم می کنم، مگر راه دیگری هم هست؟؟؟!
-
*از ویژگی های بارز محیط کار ایرانی!
سهشنبه 16 آذرماه سال 1395 22:46
چقدر حرف دارم واسه گفتن و چقدر وقت ندارم واسه نوشتن! این روزا از صبح تا عصر بی وقفه کار میکنم و واقعا خسته م. محیط کارم گاهی واقعا غیر قابل تحمل میشه. یه همکار دارم که در وصفش نمیدونم چی بگم؟؟؟ نمیتونم بگم خوبه، چون نیست. نمیتونم بگم بده، چون نیست. یه وقتایی مهربونه، یه وقتایی بدجنسه، یه وقتایی زیر آب زنه، یه وقتایی...
-
*چی می شد واقعا؟
دوشنبه 8 آذرماه سال 1395 22:35
چی می شد اگه فردا هم تعطیل بود؟؟؟
-
*روزهای خوب
چهارشنبه 3 آذرماه سال 1395 23:45
*روزهای گذشته خیلی خیلی خیلی سخت گذشت . آنقدر سخت که پر از ناامیدی بودم. پر از احساسات منفی و سیاه، پر از بغض ... دیشب اما بعد از مکالمه ی کوتاهم با "س" حالم بهتر شد . " س" نماد آرامش است و مملو از انرژی های مثبت . چقدر خوب که فعلا هست و ای کاش نمی رفت ... امروز اما خوب بود، بعد از مدت ها با خواهر...
-
*عنوان ندارد...
چهارشنبه 26 آبانماه سال 1395 22:28
*نزدیک به دو ماه هست که شب و روزم را برای رسیدن به یک هدف گذاشتم و امروز مبلغ اولین پروژه ام پیشاپیش واریز شد. خوشحالم، با اینکه دیروز قبل از صد در صد شدن اولین پروژه ام همکارانم از شدت حسادت حسابی از خجالتم در آمدند و کاری کردند که تا نیمه های شب بغض داشتم، استرس هم دارم، چون اولین پروژه ام خیلی هم کوچک نیست. *همین...
-
*بی زمانی
یکشنبه 2 آبانماه سال 1395 10:06
*دلم برای اینجا و نوشتن تنگ شده. اما این روزها عجیب دچار بی زمانی شدم! این روزها دلم میخواهد روزها به جای بیست و چهار ساعت بشود سی ساعت، سی و پنج ساعت. این روزها مشغول کاری شدم که خیلی جذاب است، اینقدر که تمام آخر هفته و تعطیلاتم را درگیرش بودم، هنوز کامل به نتیجه نرسیده اما تلاش می کنم تا رسیدن به نتیجه قطعی... پ.ن:...
-
*فروشنده
جمعه 12 شهریورماه سال 1395 13:39
دیشب برای تماشای "فروشنده"، رفتیم سینما. اینقدر ذوق داشتم که حساب نداشت. فیلمی از آقای اصغر فرهادی با آن کارنامه درخشان. وقتی برنده نخل طلا هم شده! اما به نظرم خیلی خوب نبود. نه اینکه اصلا خوب نبود، نه! اما خیلی چنگی به دل نمیزد. سینما پر بود، آخرش هم همه دست زدند و من ناخواسته یاد داستان لباس پادشاه و خیاط...
-
*دل کندن
چهارشنبه 27 مردادماه سال 1395 11:09
امروز آخرین روز کاری من است. از شنبه به صورت تمام وقت در خدمت شرکت جدید خواهم بود. آنجا دیگر خبری از وبلاگ نویسی و وبلاگ خوانی نخواهد بود، چرا که نحوه چیدمانش طوریست که همه اشراف کامل به مانیتور هم دارند و تازه دوربین هایی هم فیکس روی مانیتور هاست که احتمالاً برای دید زدن مدیر بلند قامت و جدیش تعبیه شده! آنجا حقوقم...
-
*تن ... هایی
دوشنبه 25 مردادماه سال 1395 18:29
عمیقا احساس تنهایی میکنم. نه فقط برای اینکه حالا نیست، چرا که وقت هایی هم که هست تنهایم! از حس ترحمی که به خودم دارم بیزارم...
-
*یک هفته سکوت!
دوشنبه 25 مردادماه سال 1395 08:28
دیشب رفتیم مشاوره، یک و ساعت و نیم طول کشید که بیشترش را من و خانم مشاور صحبت کردیم. گویا او خیلی حرفی برای گفتن نداشت! حتی جواب منطقی برای سوال های من و خانم مشاور هم نداشت. تصمیم گرفتیم یک هفته کاری به هم نداشته باشیم. نه تماس، نه پیام و نه دیدار. یکشنبه هفته بعد هم بریم برای نتیجه! یا رومیِ روم، یا زنگیِ زنگ! هر...
-
*خاموشی
سهشنبه 12 مردادماه سال 1395 08:35
تلفن همراهم را خاموش کردم. می دانم هیچکس متوجه خاموشیش نخواهد شد. درد دارم... با اینکه بیشتر از هر زمانی نیاز دارم که با کسی حرف بزنم، تلفن همراهم را خاموش کردم. روشن هم که بود فرقی نمی کرد. هیچکس متوجه روشن بودنش نمی شد. درد دارم...
-
*...
دوشنبه 11 مردادماه سال 1395 08:28
از جایی که دو هفته ای منتظرش بودم، تماس گرفتند و قرار ملاقاتِ مجددی گذاشتیم که نتیجه اش مثبت بود. حالا آنها باید منتظر تماس من باشند. تماسی که منتظرش بودم از شرکت معتبری بود که برای استخدام آزمون داده بودم و مصاحبه رفته بودم. حالا باید با رئیسم در مورد موضوع رفتنم صحبت کنم.جای هیچ گله ای نیست، وقتی آنها که به قولشان...
-
*و باز هم انتظار!!!
یکشنبه 10 مردادماه سال 1395 12:48
*صبح هایی که با دخترش می آید، یعنی شب خانه شان بوده. همان روزها خلقش عجیب تنگ است! اوج بدبختیِ یک آدم می تواند شکنجه گاه بودن، خانه اش باشد. من خوشبختم، چون خانه مان مأمن من است. *تماس گرفتند از همان جایی که منتظرش بودم. قرار ملاقات مجدد، حاصل انتظارم شد. احتمالاً بایستی باز هم صبر کنم و منتظر بمانم.
-
*توافق تاریخی!!!!!!!!!!!!!!!
سهشنبه 5 مردادماه سال 1395 17:00
زنگ می زنم به آنجایی که منتظر تماسشان بودم و حرفهایی می شنوم که تا حدی امیدوار کننده است. به محض قطع کردن، شماره اش را می گیریم تا در خبر نسبتاً خوب شریکش کنم. تماسم بی پاسخ می ماند. بعد از مدتی که با هم حرف می زنیم،اول از قرار عصرش با همکار قدیمیش می گوید، بعدش هم خیلی لوس از من می خواهد که اگر می توانم دقایقی وقت...
-
*توافق کردیم؟!
دوشنبه 4 مردادماه سال 1395 08:38
دقیقاً یک هفته پیش سر موضوعی، سخت دعوا کردیم.در حدی که از شدت عصبانیت دوباره معده ام خونریزی کرد. که در نهایت همان شب، با توافقاتی دو جانبه، ختم به خیر شد. اما دیشب، فقط با گذشت یک هفته از توافق تاریخیمان، یکی از مهمترین بندهایش را نادیده گرفت تا من بیشتر از هر وقتی احساس حماقت کنم.
-
*"نرود میخ آهنی در سنگ"
یکشنبه 3 مردادماه سال 1395 16:00
*از اول هفته، چک شدن مداوممان زیر دوربین های مداربسته، فضای کاری را سخت تر کرده. خدا نکندکسی گوشیش را بردارد، یا در حال صحبت کردن با کسی باشد! به صدم ثانیه ای، آقای مدیر تلفن را برمیدارد و با تندی به خاطی تذکر می دهد. گل بود به سبزه نیز آراسته شد... *دیگر برای اول بودنم نخواهم جنگید. دو راه وجود دارد. یا شرایط را می...
-
*زندگی ادامه دارد...
چهارشنبه 23 تیرماه سال 1395 23:28
کسی که بی صبرانه منتظر تماسش بودم، زنگ نزد، تا زندگی به روال قبل ادامه داشته باشد. از صبح توی ذهنم داشتم جملات مناسبی برای نوشتن خبری خوب آماده می کردم. میخواستم کلماتم بیانگر حس عمیق خوشحالیم باشد. از صمیم قلبم میخواستم شریکتان کنم در شادیم. اما نشد. از عصر دارم خودم را سرزنش میکنم که اصلا چرا گفتم؟؟ نباید شریک نا...
-
*از دیروز تا فردا
سهشنبه 22 تیرماه سال 1395 21:22
از دیروز منتظرم و تا فردا ساعت 4 منتظر خواهم بود. شاید یک اتفاق خیلی خوب، جبران همه تلخی های چند وقت اخیرم باشد. از دیروز دستان بیشتر از همیشه عرق می کنند و به شدت استرس دارم. تا فردا چراغ های امید روشن هستند. کاش خاموش نشوند... پ.ن: اگر اتفاق خوب افتاد، اولین جایی که خبرش منتشر خواهد شد، همین جاست.