-
*بهاری
چهارشنبه 5 اسفندماه سال 1394 15:28
حال و هوایم مثل فصل تولدم بهاریِست. دیروز ابری بودم، بارانی و طوفانی، امروز آفتابیم، صااااااااف، آبی و بی ذره ای ابر...
-
*تصمیمِ من
سهشنبه 4 اسفندماه سال 1394 14:58
تصمیم گرفته بودم که آخر هفته بروم مشهد. حتی زنگ زدم برای بلیت و هتل. بعد هم به غزاله پیام دادم که ببینم هست یا نه. همین حالا جوابم را داد، قبل از اینکه از تصمیمم بگویم گفت دارم می روم سفر. اما خواست که با شهرشان آشتی کنم. گفت هفته آینده منتظر است. هم خیلی دلم میخواهد بروم، هم خیلی دلم نمیخواهد...
-
*چاه بی آب و سطل پر آب
سهشنبه 4 اسفندماه سال 1394 09:33
*از دیشب توی مغزم تکرار میشه: "چاه باید از خودش آب داشته. چاه باید از خودش آب داشته باشه. چاه باید از خودش آب داشته باشه. تو نمی تونی دستی آب بریزی پرش کنی. نمی تونی! نمی تونی! نمی تونی! ..." *از خونه تا شرکت فقط به یه انتقام کثیف فکر کردم. اینقدر کثیف که بوی گندش مشامم رو پر کرده اما باعث نشده که فکر کنم...
-
*عنوان به ذهنم نمی رسد!
یکشنبه 2 اسفندماه سال 1394 00:32
آره من دنیا رو خیلی جدی گرفتم. چون خیانت یه آدمی حالم رو بهم زده، قضاوت نابه جا کردم! آره من خیلی احساساتی هستم و احتمالا خودم رو گم کردم یا شاید هم هیچ وقت پیدا نکردم!!!! حال بد من به خاطر خیانت یه نفر قضاوت نابه جاست! نظرات اونا در مورد من قضاوت نیست!؟ من دنیا رو یه طور دیگه شناختم و از یه دریچه دیگه بهش نگاه میکنم....
-
*نزدیکم به انتها
شنبه 1 اسفندماه سال 1394 15:42
دارم از پا در میام. دارم از نفس می افتم. دارم تموم میشم. دیگه چیزی نمونده تا ته ش...
-
*کاتالیزورهای نفرت انگیز
شنبه 1 اسفندماه سال 1394 13:53
احساس می کنم از یک جای بلند سقوط کردم. احساس می کنم که متلاشی شدم. دیشب پرسیدم: "پارسال که رفتید اصفهان، آقای "م" رفته بود دیدن دخترک؟" لحظه ای سکوت کرد و بعد گفت: "بله، متاسفانه!" زیر پایم خالی می شود با بله گفتنش و زندگیم روی یک دور تند و آزاردهنده از جلوی چشم هایم می گذرد. بغض می کنم و...
-
*تفاوت
دوشنبه 26 بهمنماه سال 1394 11:55
*یک وقتهایی مثل این روزها عمیقاً احساس تنهایی می کنم ! *دوست ندارم برحسب وظیفه کاری بکند، از فداکاری هم خوشم نمی آید. برای آنهایی که دوستشان دارم، گاهی از سر وظیفه کاری انجام میدهم. مثلاً گاهی با تمام خستگی هایم به خواهرکم کمک می کنم که تمرین های ریاضیش را بنویسد. برای آنهایی که دوستشان دارم، گاهی از خودم می گذرم،...
-
*سوال!
شنبه 24 بهمنماه سال 1394 09:04
*از روزهای آخر سال بیزارم. از این آدمِ عصبیِ بی حوصله یِ مزخرف بیزارم. از سردردهایِ بی درمان ، بیزارم. گفتم دو هفته ای برود و نباشد.آنقدر فرصت برای با هم بودن داریم که مجبور نباشد منِ مزخرفِ این روزها را تحمل کند تا نیاید یک روزی مثل همین دیشب که به رخم کشید یک سال و نیمِ پیش، تویِ سختترین روزهای زندگیم همیشه کنارم...
-
*زن بودن
چهارشنبه 14 بهمنماه سال 1394 10:46
شاید بهتر باشد پستم را با یک سوال شروع کنم! *توی تصوراتان خدا یک زن است یا یک مرد؟! حدس می زنم اکثراً، شاید هم همه اگر بخواهند خدا را تصور کنند شبیه یک مرد تصورش می کنند. برای من خدا یک پیرمرد با مو و ریشِ بلندِ سفید است که یک ردای سفید هم پوشیده. اما چرا؟! چرا همه خدا را در هیبت یک مرد می بینند، در حالی زن ها جلوه...
-
*دلتنگم!!!
دوشنبه 12 بهمنماه سال 1394 16:05
مدتی ست که حالم خوب نیست، این روزها فشار کاریم چند برابر شده با این حال می خواستم بدون شکوه و شکایت و غرغر کارهایم را کامل و بی نقص انجام دهم، آنقدر که همان مدت کوتاه وبلاگ نویسی و وبلاگ گردی را هم از توی برنامه روزانه ام حذف کردم اما دیروز خانم "س" با یک تماس خشونت آمیز کارهایم را برد زیر سوال!!! من هم وقتی...
-
*انتخاب آگاهانه
دوشنبه 28 دیماه سال 1394 23:40
من نمی توانم ناجی همه آدم ها باشم! وقتی آدم ها آگاهانه چاه را انتخاب می کنند، فقط می توانی بایستی و بیننده باشی. اگر هم مثل من دل دیدنش را نداشته باشی، می توانی پشتت را بکنی به ماجرا و زانوی غم بغل کنی... پ.ن : باید می نوشتم که یادم بماند، سکوت کردم چون چاره ای نبود!
-
*رویا یا آرزو!!!
شنبه 26 دیماه سال 1394 12:41
یک نورِ دلنشین از جنس امید دلم را روشن کرده! ده روزی می شود که رویاهایم تبدیل شده اند به آرزوهای دور و دراز اما دست یافتنی. ده روزی می شود که آرزوهایم را دنبال می کند و لبخند می زنم و توی دلم قند آب می شود. فردا شاید نیمی از راهِ رسیدن به آرزوهایم طی شود، شاید هم نور امید تابیده شده توی دلم خاموش شود!!! می دانم حتی...
-
*مقصر نیست خب!
پنجشنبه 24 دیماه سال 1394 20:38
یه جوری میگه : "خب ترافیکه، مقصر که من نیستم!!!" انگار من واسه رسیدن به شرقی ترین نقطه تهران از غربی ترین نقطه ش با هلیکوپتر اومدم!
-
*Battery Low!
چهارشنبه 23 دیماه سال 1394 15:04
آخرین روز کاریِ هفته به اندازه صد سال خسته ام و طبق معمول ساعت لج کرده باهام! مغزم داره آلارم میده، بیب بیب، بیب بیب...
-
*فتوسنتز؟؟!
سهشنبه 22 دیماه سال 1394 21:00
حس می کنم یه سفر کوتاه، از نون شب واجب تره برام! اما با این وضعیت اقتصادی، تنها کاری که می تونم انجام بدم، فتوسنتزه!فتوسنتزززز!!!!
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 21 دیماه سال 1394 21:07
لعنت به گذشته ای که هر چقدر هم که بگذره، نمیگذره!
-
*انتخاب دلی!
دوشنبه 21 دیماه سال 1394 11:49
دیروز پارت دوم کلاس زبانم به علت مرگ مادرشوهر تیچر برگزار نشد . توی پله های کلاس زبان بودم که عاصی توی تلگرام پیام داد که برویم کافه، قبل از پیامش داشتم فکر می کردم از ساعت چهار و نیم تا آخر شب توی خانه چه کاری می توانم انجام بدهم؟! با وجود خستگیِ مفرط و بی خوابی های این روزهایم دلم نمی خواست بروم خانه و تنهایی کز کنم...
-
*استحقاقی یا تشویقی؟!
یکشنبه 20 دیماه سال 1394 13:22
امروز اولین جلسه کلاس مکالمه زبانم هست، از ساعت 2:30 به مدت دوساعت. دیروز رئیسم گفت درخواستی بنویسم که شش هفته می خواهم سه ساعت زودتر بروم تا آقای مدیر در موردش اظهار نظر کند که این سه ساعت در شش هفته که جمعاً می شود هیجده ساعت، در یک ماه و نیم چون در جهت پیشرفت شغلیم است، چطور برایم محاسبه شود!؟ درخواستم را نوشتم و...
-
*آزردگی
یکشنبه 20 دیماه سال 1394 09:07
یه چیزی داره آزارم میده که نمی دونم چیه!فقط می دونم آزرده ام...
-
*معجزه افکار!
شنبه 19 دیماه سال 1394 15:17
یک کاری قرار بود انجام بشود که نشد. سر بند انجام نشدنش از دیروز صبح توی دلم رخت میشستند. مدت هاست به معجزه افکارم ایمان پیدا کردم، اما نمی دانم چرا برای این یکی دلم شور می زد. همین چند دقیقه پیش مامان تماس گرفت، تماسش نوید خوش خبری می داد. گفت خواستم بگویم که خیالت راحت شود. خیالم راحت شد...
-
*سرماخوردگی
شنبه 19 دیماه سال 1394 09:56
سرما خوردم. هم روحی! هم جسمی!
-
*توقع
چهارشنبه 16 دیماه سال 1394 17:26
بی شک یکی از راه های احساس خوشبختی، شیفت دیلت کردن توقع هایی ست که می دانی باعث درد می شوند. مثلاً توقع داشته باشی فلان دوستت که برایش مهم نیستی، به خواسته هایت توجه کند! یا مثلاً توقع داشته باشی فلانی که معمولاً بودنت را یادش می رود، گاهی برای دیدنت تلاش کند...
-
*برخورد خصمانه!
چهارشنبه 16 دیماه سال 1394 14:14
خیلی بد است که نمی توانم نسبت به آدم هایی که خوشم نمی آید ، برخورد مهربانانه ای داشته باشم؟ اندک آدم هایی که بدم می آید ازشان، کاملاً به این حسم واقف هستند و خیلی وقت ها شده که این موضوع را به زبان آوردند! مثلاً گفتند: "چرا از من خوشتون نمیاد؟" یا "خانم فلانی که با من خیلی بد هستند!" یا...
-
*طول و عرض زندگی
سهشنبه 15 دیماه سال 1394 09:06
یک تناقض عجیبی دارم در مورد خیلی زود گذشتن این روزها و خیلی طولانی بودنشان. یعنی وقتی به تقویم نگاه می کنم و مثلاً می بینم امروز سه شنبه پانزدهم دی ماه است، چشم هایم گرد می شود و با تعجب توی ذهنم تکرار می شود جمله : "چقدر زود گذشت این هفته، یا این ماه، یا این سال!!!" اما با مرور خاطراتم، یا کارهایی که انجام...
-
*این خط، اینم نشون!
سهشنبه 15 دیماه سال 1394 08:42
مطمئنم که بیست و دو سال بعد، صبحِ آخرین روزِ کاری ، به سختی از خواب بیدار خواهم شد!
-
*یادآوری
دوشنبه 14 دیماه سال 1394 12:13
حس کردم باید یادآوری کنم، اکثر آدم هایی که چند ماه پیش در منا کشته شدند شیعه بودند! اگر ابراز احساسات و فوران خشمِ به این شکل جایز بود که نبود، باید چند ماه پیش فوران می کرد که نکرد.
-
*داستان تلخ دخترک و درگیرهای ذهنی من!
یکشنبه 13 دیماه سال 1394 15:46
جمعه عصر بعد از مدت ها رفتم خانه یکی از دوستان دوران دانشگاهم. توی یکی از محله های پایین شهرخانه ی کوچکی دارند. خودش، خواهرش و برادرهایش همیشه به خاطر خانه کوچکشان و به خاطر محله شان شاکی بودند و من همیشه سعی می کردم جوری برخورد کنم که نقطه ضعفشان (که از نظرِ من نقطه ضعف هم نیست) جلوه ای نداشته باشد. اما اینبار خواهر...
-
*کلاهِ شرعی، دوای درد نیست!
شنبه 12 دیماه سال 1394 16:44
آخر هفته ام سینمایی بود که برای فیلم های در حال اکران این روزها نوعی افراط محسوب می شد. چهارشنبه در مدت المعلوم را دیدیم، سینما و دیدن فیلم، تنها راهی بود که برای بیشتر کنار هم بودن به ذهنمان رسید. بد نبود، اما خوب هم نبود. برای وقت گذارنی مناسب بود، برای اجتماع ما موضوعی حائز اهمیت بود اما نه با این بیان! طرح مسئله و...
-
*خوشبختی
شنبه 12 دیماه سال 1394 08:49
*قفل سکوت بینمان شکست، پرونده شادنا خیلی سربسته، بسته شد. ساعتها قدم زدن حتی تویِ این سرما، قلبم را لبریز از حس خوشبختی کرد. *یکی از همکارانم دارد ازدواج می کند، با اینکه دوستش ندارم، با اینکه به نظرم کمی بدجنس و خیلی موذی ست اما شنیدن خبر ازدواجش لبخند نشاند روی لب هایم و از صمیم قلب برایش آرزوی خوشبختی کردم.
-
*به تفاهم رسیدیم!!!
چهارشنبه 9 دیماه سال 1394 14:28
دوشنبه عصر یک آدم آشنا از یک شماره ناشناس با گوشیم تماس گرفت. خودش را با نام فامیلش معرفی کرد و خیلی بی مقدمه، خشک و رسمی پرسید: "من آخرین بار کی با شما صحبت کردم؟" شنیدن صدایش همیشه باعث تند شدن ضربان قلبم می شود، استرس می گیرم و تنم می لرزد از درون. دلم نمی خواهد بگویم می ترسم، اما واقعاً می ترسم، حتی اگر...