ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | |
7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 |
14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 |
21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 |
28 | 29 | 30 | 31 |
همیشه فکر می کردم این روزها باید از بهترین روزهای عمرم باشد، که نیست.
دهم اردیبهشت، مصادف با تولدم با ارشد واحدمان دعوا کردم و روز بعدش به دلیل کسالت ناشی از استرس استعلاجی گرفتم. دوازدهم با بغض و نفرت در حالی که فکر میکردم بدبخت ترین آدم روی زمینم، راهی سرکار شدم. ساعت ده و نیم مدیر کارگزینی مان احضارم کرد و در کمال ناباوری اجازه داد سند آزادیم را امضا کنم. چند ماه منتظر این روز بودم، بارها استعفا داده بودم که هیچکدام مقبول واقع نشده بود. دست آخر حتی متوسل به دروغ شدم که همسرم به خاطر شغلش مجبور شده برود شهرستان و من هم مجبورم به تبعیت از او بروم. آنجا با رفتنم موافقت شد اما مشروط بر اینکه حداقل تا پایان تیر ماه بمانم! بعد یکهو روز تولدم ورق برگشت و من آزاد شدم.
خب قاعدتا حالا باید خوشحال باشم که نیستم!
تصمیم داشتم بعد از آزادیم مدتی استراحت کنم و قید کار و قبول مسئولیت را بزنم. چه اشکالی داشت اگر یکی دو ماه، نه بیشتر، پشتم را بدهم به مرد زندگیم و تکیه کنم؟
اصلا درست یا غلط مگر سالها مردها بار زندگی و تامین مخارج به گردنشان نبوده؟ چه اشکالی داشت اگر بار زندگی من هم یکی دو ماه گردنِ مَردم می افتاد؟
چه اشکالی داشت اگر این ژست دوشادوش هم بودن مدتی عوض می شد و او میشد تکیه گاه امنِ من؟
مرد من، تکیه گاهِ امنِ من نشد تا این روزها به جای لم دادن و فراغت از مسئولیت، زانوی غم بغل کنم و با استرس منتظر روزهای نا معلوم آینده باشم...
اشکال ندارد عزیز دلم.
امیدوارم به زودی کار بهتری پیدا کنی
مرسی دوست جونم