کلید آهسته تر از قلب هیجان زده اش میچرخد و در بی صدا باز می شود.
خانه غرق در سکوت و تاریکی ست، یک لحظه از ذهنش میگذرد که نکند باعث ترس میلاد شود و تصمیم می گیرد اول چراغ حال را روشن کند بعد یک جوری اعلام حضور کند. دستش که کلید چراغ حال را لمس میکند متوجه صدای زمزمه می شود. توی صدم ثانیه عصبانیت همه وجودش را پر میکند. فکر میکند که میلاد به یکی دوستانش و دوست دخترش اجازه داده شب را خانه شان بماند. میلاد می دانست که او از این کار متنفر است اما بی توجه به حس شادی چنین کاری بود. فقط خدا خدا میکرد که توی اتاق آنها و روی تختشان نباشند. از آن فاصله تشخیص نمیداد صدا مربوط به کدام اتاق است. از شدت عصبانیت داشت منفجر میشد. تا رسیدن به راهرو منتهی به اتاق ها به این فکر کرد که حساب میلاد را برای این کارش خواهد رسید. عصبانیتش وقتی به نهایت رسید که متوجه شد صدای نفس ها و زمزمه ها از اتاق خوابشان می آید، گاهی عصبانیت قدرت تصمیم گیری را سلب میکند و آدم فقط به خالی کردن حرصش فکر میکند. پس به جای اینکه اول برود سروقت میلاد و دعوا راه بیاندازد انتخاب میکند در نیمه باز اتاق را باز کند و چراغ را روشن کند. با اینکار هم دوست میلاد و دوست دخترش از خجالت آب می شدند، هم میلاد.
روشن شدن اتاق دستور دیدن را از چشم هایش برای مغز می برد و مغز فرمان دیدن را صادر می کند.
میلاد را می بیند، برهنه و عرق کرده، فرو رفته در آغوش زنی ناشناس.
دومین فرمان از زانوهایش برای مغز ارسال می شود و مغز خیلی سریع فرمان خم شدن را صادر میکند.
برخورد زانوهایش با سرامیک درد دارد اما شوک حاصل شده از دیدن میلادِ برهنه، تنیده در آغوش زنی ناشناس آنقدر زیاد است که متوجه درد زانوهایش نمی شود.
میلاد با روشن شدن غیر منتظره اتاق غیر ارادی به سمت در نیم خیز شده و چشمش به ورودی اتاق می افتاد و شادی را در حالیکه در چشم بهم زدنی چهره اش از قرمزی به سفیدی می رود را می بیند و آرزو می کند دیدن همسرش در آستانه در وقتی او فرو رفته در آغوش شیده است کابوس باشد. اما نه کابوس نیست. زانوهای شادی خم می شود و محکم با زمین برخورد می کند. حس می کند زمان ایستاده یا روی یک دور کند آزار دهنده می گذرد.
با روشن شدن غیر منتظره اتاق چشم های شیده باز و اولین تصویری که به مغزش مخابره میشود چهره برافروخته شادی ست که در صدم ثانیه سفید می شود. صدای برخورد زانوهای شادی با زمین تنش را می لرزاند. برای لحظه ای زن بی رمق و شوک زده که روی زانوهایش افتاده را مادرش می بیند و غیر ارادی برای کمک کردنش خیز بر می دارد.
شادی از تمام توانش برای بالا بردن دستش به نشانه ممانعت از نزدیک شدن زن غریبه فرو رفته در تختش و آغوش همسرش استفاده می کند.
میلاد انگار قدرت تکلم را به کل از دست داده باشد. حس می کرد هیچ وقت توانایی بیان حتی کلمه ای را نداشته و نخواهد داشت. پر از شرم، پر از غم، پر از درد با حالت نیم خیزی که با روشن شدن اتاق غیر ارادی انجام داده بود به تخت میخ می شود و فکرهایی بی سر و ته با سرعت نور از مغزش می گذرد، زمان همچنان ایستاده.
شیده با وجود ترس و خجالتی بی مرز همچنان خیره به چشم های خالیِ از حس شادی ست. حس می کند شادی همینطور روی زانوهایش مرده اما حرکت دستش برای نشان دادن اینکه نمیخواهد کسی نزدیکش شود نشان می دهد که هنوز نفس می کشد.
شادی باز هم میخواهد از تمام توانش برای گفتن کلمه هایی که با سرعت و بی نظم از مغزش می گذرد استفاده کند، اما بی فایده است. نتیجه تمام تلاشش خارج شدن اصواتی نامفهوم از حنجره است.
میلاد تصمیم می گیرد که هرطور شده از جایش بلند شود برود سراغ شادی و بغلش کند! نه بغل نه، به پایش بیفتد. اما قبل از بلند شدن یاد بدن عریانش می افتد و زنی که همچنان به تختِ شادی و خودش چسبیده. نمی شود، نمی تواند.
شیده بی اراده سعی می کند ملافه رو بپیچد دور خودش. دوست دارد قطره ای شود و فرو رود در زمین. فکر می کند کاش این لحظه آخرین لحظه زندگیش باشد. شادی را جز در عکس ندیده بود، رقیبش بود اما همیشه موفقیت، قدرت و غرورش را تحسین می کرد. حالا از دیدن خودش و میلاد در آن موقعیت اسفبار با حضور شکست خورده شادی بدترین لحظه زندگیش را رقم می زند.
شادی اینبار تلاش می کند از جایش برخیزد. با کمک گرفتن از ستون در بلند می شود. احساس می کند تمام تنش درد می کند. انگار با سرعت به جسم سختی برخورد کرده باشد. خروج تنها یک کلمه با سه هجا از حنجره اش مقدار زیادی از انرژی نداشته اش را تحلیل می برد.
میلاد وقتی تلاش شادی و ایستادنش را می بیند در حالی که سعی می کند با لحاف تنش را بپوشاند بلند می شود اما شادی با تحکم و خشم تنها یک کلمه می گوید: "نیا!"
شیده همچنان چسبیده به تخت شاهد رفتن زنی با شانه های افتاده است. زنی که همیشه آرزو داشت جای او باشد. نه برای اینکه همسر میلاد بود نه. به خاطر تفاوتش با خودش و همه زن هایی که دیده بود. به خاطر موفق بودنش. به خاطر وقار خاصی که داشت و همیشه ورد زبان میلاد بود. به خاطر ...
شادی همیشه فکر می کرد تصمیم برای رفتن از خانه ای که نه سال و اندی از عمرش را آنجا گذرانده حداقل ماهها زمان خواهد برد. فکر می کرد حداقل باید یکی دو تا چمدان ببندد. اما چمدان بستنش شبیه فیلم ها نخواهد بود که خیلی تند و عصبی باشد، فکر می کرد بی دعوا و جنگ، سر صبر طوری که شایدبستن چمدانها حتی چند روزی زمان ببرد. اما حالا از خانه اش می رود بیرون، بی هیچ وسیله، حتی کیف دستیش را هم نمی برد، حتی در خانه را نمی بندد. بهت زده در حالیکه اتقاقات چند دقیقه اخیر و چیزهایی که دیده برایش قابل هضم نیست راه می افتد توی کوچه، بی هدف، بی مقصد، با قلبی که ضربانش کند شده، با بغضی که حتی قابل شکستن نیست. به خودش فکر می کند و شانه های افتاده ای که دیگر استوار نیست. به دردِ زانوهایی که چند دقیقه پیش از رمق افتاد و باعث زمین خوردنش شد. به میلاد برهنه در آغوش زنی ناشناس که نمی دانست معشوقه اش است یا یک زنی خیابانی. چه فرقی می کرد، دانستن دردش را کم نمی کرد.
میلاد چند دقیقه بعد از رفتن شادی بی رحمانه پرتاب می شود به دنیای واقعی. از لحظه دیدن شادی و تا چند دقیقه بعد از رفتنش توی هپروت بود اما حالا می دانست که زندگی نه ساله اش و همسرش را برای همیشه از دست داده. گناهی نابخشودنی تر از معاشقه با شیده وجود نداشت. شلوارک و تی شرتش را می پوشد، سیگار و فندکش را برمیدارد، به تراس می رود و سیگارش را روشن می کند. سیگار کشیدن در محیط خانه تنها در حضور شادی امکان پذیر نبود اما حالا هوای تازه میخواست، تنهایی و ندیدن شیده را.دیدن کیف دستی شادی و چمدانش از پنجره، وسط حال دهان کجی می کند، یعنی حالا کجاست؟ با آن حال خراب، بدون کیف، پول و مدارک؟ فکر کردن به شادی و اینکه حالا کجاست حالش را خرابتر می کرد. هیچ راهی وجود نداشت، هیچ راهی برای برگشتن و اصلاح کردن. تا روشن شدن هوا همان جا ایستاد و سیگار با سیگار آتش زد، پک های عمیقش به سیگار دردش را کم نمی کرد.
شیده مات و مبهوت مچاله می شود گوشه اتاق. چند دقیقه بعد از رفتن شادی، از تخت فرار می کند، انگار تکه هایی از شادی چسبیده باشد به تخت. از نوجوانی هایش تا به امروز اشتباهات زیادی مرتکب شده بود و بعضی اشتباهاتش آنقدر بزرگ بودند که بار عذاب وجدانشان هنوز روی شانه هایش سنگینی می کردند اما هیچ کدام مثل این یکی نبود. اتفاق امروز کاشانه کسی را ویران کرده بود. نه ویرانگری کاشانه اشتباه نبود، فاجعه بود. سالها از الهام بیزار بود، فکر می کرد بوی تعفن می دهد، چون زندگی مادرش را دزدیده بود، چون مایه عذاب بچه هایش شده بود، اما حالا خودش هم یکی بود لنگه الهام، چه فرقی داشت؟؟ تازه دردی که به واسه کارش به شادی منتقل شده بود به مراتب سنگین تر از درد مادرش بود. مادرش زنی بود که چند همسر داشتن برای مردها را حقشان می دانست. می گفت "خدا و پیغمبر حلال کردند هر چند که برای ما زن ها عذاب باشد." اما طرز فکر شادی با مادرش زمین تا آسمان تفاوت داشت. برای شادی موضوع خیانت میلاد غیر قابل قبول بود. شکستن میلاد و مرگ شادی را در یک لحظه دیده بود و مقصر اصلی این ویرانی بود. بغضش می شکند و بی صدا اشک می ریزد اما اشک هم دردش را دوا نمی کند.
شادی راه می رود و فکر می کند، زندگیش را مرور می کند، خاطراتشان را، اگر به آن کافه دنج نمی رفت، اگر به گذشته بر نمی گشت، اگر بلیت پیدا نمی شد، اگر ساعت آمدنش را به میلاد می گفت، چند سال دیگر زندگیشان با دروغ و خیانت میلاد ادامه پیدا می کرد؟
میلاد پک های عمیق به سیگار می زند و فکر می کند. فکر کردن به شادی، به حال خرابش، به زندگیشان، به اشتباهاتش بار عذاب وجدانش را سنگین تر می کند. چیزی درونش فرو ریخته و مغزش از فشار در حال انفجار است. اگر شادی زودتر بر نمی گشت، اگر نمی فهمید، تا کجا پیش می رفت؟
شیده کز کرده کنج دیوار اشک می ریزد. فکر می کند به امروز، به دو سال رابطه پنهانی، به سالها قبل، مادرش، خودش، الهام و شادی. بوی تعفن می دهد، بوی کثافت. مسبب اصلی ویرانی کاشانه ای بود. اگر شادی زودتر بر نمی گشت، اگر نمی فهمید، تا کجا پیش می رفت؟؟؟؟
پایان
شیده:
هفتمین فرزند یک خانواده پرجمعیت بود که زن بودن یکی از بزرگترین مصیبت های عالم محسوب می شد. استبداد و خودخواهی از خصوصیات غالب پدر بود که همیشه برای زن و دخترها نمود بیشتری داشت. مادر مهربانش تا لحظه آخر زندگیش آقا صدایش می کرد در حالی که در بهترین حالت ممکن زن خطاب می شد.با اینکه آن روزها سنی نداشت چقدر از آهنگ تند زن گفتن پدرش عصبانی می شد. بعد از مرگ مادر ترس و عصبانیت جایش با حسرت و کینه ای عمیق عوض شد، مخصوصاً که زنی که جایگزین مادرش شد خیلی زود آمد و شد الهام خانم. مخصوصاً که یکی دو سال بعدتر فهمید الهام چند سال قبل از مرگ مادر بوده و همیشه موجبات ناراحتیش را فراهم کرده. او را مسبب اصلی مرگ مادر می دانست. سکوت وجه مشترک تمام زنان خانه شان بود و مادرش هم که از این قاعده مستثنی نبود سالها خیانت همسرش را پنهان کرده و در مقابل آزار و اذیتهایشان صبوری کرده بود.
کمتر از دو سال بعد از مرگ مادر، وقتی هنوز هفده سالش نشده بود، وقتی هنوز افسرده، غمگین و دلشکسته بود به زور با خواهرزاده الهام ازدواج کرده بود.
همسرش مرد بدی نبود و برخلاف انتظار هیچ شباهتی با خاله اش نداشت، حتی شبیه برادرها و پدرش هم نبود. بسیار منعطف تر و مهربان تر بود اما این دختر پرکینه و حسرت زندگیش را نمی خواست. دلش می خواست انتقام بگیرد از خودش، زندگیش، همسرش، پدرش و الهام.
سه سال بعد با وجود مخالفت های شدید خانواده طلاق گرفت و به خانه پدری برگشت. سه سال زندگی با مردی که شبیه مردهای خانه شان نبود از شیده آدم دیگری ساخت. زنی که دیگر ساکت و خجالتی نیست. زنی بهانه گیر و عاصی که تصمیم دارد تلافی کند همه سالهای از دست رفته خودش، خواهرها و مادرش را.
با برگشتنش خانه پدری به میدان جنگ مبدل شد. جنگ و دعوا شاید برای الهام، بچه هایش و پدرش زندگی را دشوار کرده بود اما برای شیده مثل مرحم بود. چهره برافروخته ی الهام، داد و بیدادهای پدر و حتی تازیانه های کمربندش آبی بود روی آتش درونیش. همین که می دید بدقلقی هایش نمی گذارد آب خوش از گلوی آنها پایین برود حالش خوب می شد.
زندگی آنقدر غیرقابل تحمل شد که پدر غیرتیش را وادار کرد شیده را بفرستد تهران منزل دخترش. شهلا که چند سال بعد از ازدواج به خاطر شغل همسرش به تهران رفته بود بایستی عهده دار نگهداری از شیده می شد.
اوایل از این کوچ اجباری راضی نبود چرا که خانه شهلا جای کینه ورزی و انتقام نبود، نمی توانست هر روز آشوب را بیاندازد، نمی شد زندگی را به کام پدر و الهام تلخ کند اما به مرور زمان شرایط جدید را پذیرفت.
پدری که همیشه برای دخترها خساستش هم مثل زورگوییش تقویت می شد، برای تحت فشار گذاشتن شیده از همیشه خسیس تر شده بود و همین موضوع عاملی شد که فکر کار کردن بیفتد توی سرش.
زن باشی، جوان باشی و بی تجربه، تحصیلات و تخصص خاصی نداشته باشی، مطلقه باشی، ساده باشی و توی یک خانواده مردسالار بزرگ شده باشی، کافیست بهره کمی هم از جذابیت های ظاهری داشته باشی، قطعاً برای کار کردن دچار مشکل خواهی شد، آنقدر که طی مدت چهار پنج ماه بارها و بارها مجبور شد کارش را عوض کند. هر جا که استخدام می شد هم خوابگی با مدیر جزء شرایط کار بود پس مجبور می شد استعفا دهد.
تا اینکه بالاخره منشی مطب زن و شوهر جوانی شد. حضور خانم دکتر مانع خطرات احتمالی و دست درازی آقای دکتر بود. کار و حضور در اجتماع و آشنایی با خانم دکتر باز هم باعث شکسته شدن پوسته شیده شد. بعد از چند ماه به پیشنهاد خانم دکتر کلاس زبان، ورزش و استخر ثبت نام کرد. هر روز با آدم های جدید آشنا می شد و دوست های تازه پیدا می کرد. یاد می گرفت بعد از کار قرارهای دوستانه بگذارد. پارک، سینما، کافی شاپ، مهمانی و دورهمی، رنگ جدیدی از زندگی را نشانش می داد. تازه داشت فکر می کرد که چقدر خوب شد که الهام زیر پای پدرش نشست و از خانه بیرونش کرد.
اولین تجربه عاشقانه اش اما شیرین نبود. توی یکی از دورهمی های دوستانه با یک پسر ظاهراً جنتلمن آشنا شد. سادگی و بی تجربگی باعث شد خیلی زود دلباخته پسرک شود و دلباختگی عامل زیر پا گذاشتن اعتقاداتش شد و پسرک که انگار تنها دلیلش برای نزدیکی با شیده سوءاستفاده باشد خیلی زود ترکش کرد. ضربه سنگینی بود. هم جای خالی پسرک حفره ای خالی وسط قلبش گذاشته بود، هم نزدیکی زیاد و پا گذاشتن روی اعتقادتش وجدانش را برآشفته بود.
تجربه ی تلخ اعتماد بی مرز یادش داد که محتاط تر باشد. یاد گرفت که زود دل نبندد. یاد گرفت می شود بدون درگیر شدن احساسات عاشقانه خوش بگذراند.
دوره کار کردنش برای خانم و آقای دکتر وقتی تمام شد که خانم دکتر باردار شد و برای مدتی کار را تعطیل کرد و آقای دکتر هم از نبودن همسرش سوءاستفاده کرد و به شیده پیشنهاداتی داد. او هم که بعد از مدت دو سال و اندی، دیگر هیچ شباهتی به شیده آن روزها نداشت، با اینکه از پیشنهاد بی شرمانه دکتر دچار تهوع می شد اما پذیرفت. چرا که نه؟؟! آقای دکتر دست و دلباز خوب خرج می کرد. با خودش فکر می کرد من نباشم یک نفر دیگر می آید. حداقل من خانم دکتر را دوست دارم و لطمه ای به زندگی مشترکشان نخواهم زد. یک معامله دو سر برد بود. هم دکتر با زنی مطمئن ارتباط داشت که قصد از هم پاشیدن زندگیش را نداشت، هم برای شیده دست و دلبازیهای دکتر منفعت داشت. اما دکتر که بعد از وضع حمل همسرش ترس فاش شدن ارتباطش را داشت عذر شیده را خواست و با پرداخت مبلغ قابل توجهی به فکر خودش دهانش را بست. شیده به افکار محتاطانه دکتر می خندید چراکه خودش بهتر از هر کسی می دانست هیچ وقت و به هیچ عنوان حاضر نبود کاشانه خانم دکتر را خراب کند.
می دانست که باید کار کند. می دانست که مبلغ اهدایی دکتر هرچند قابل توجه روزی تمام خواهد شد، اما حالا که کار نمی کرد، حالا که پول به اندازه کافی داشت می توانست با دوستانش برود سفر. مهم نبود که قبل هر چیز شهلا مخالفت خواهد کرد و بعد از اینکه مخالفتش به جایی نرسید پای پدر و برادرهایش را می کشد وسط. مهم نبود که پدر و برادرهایش چه نظری دارند. اصلاً مگر چه کاری از دستشان ساخته بود؟؟! میخواستند طردش کنند؟؟! مگر نکرده بودند؟! مگر چند سال پیش به زور شوهرش نداده بودند؟؟! مگر بعد از طلاق رهایش نکرده بودند؟! مگر این سالها حمایتی کرده بودند که حالا بخواهند بگویند فلان جا برو یا نرو؟
برنامه سفر با دوستانش را گذاشت اما در موردش حرفی نزد. فقط آخر شب وقتی فقط چند ساعت به رفتنش مانده بود ماجرا را به شهلا گفت. خواهرش هم تمام تلاشش را کرد که منصرفش کند، گریه کرد و حتی التماس کرد اما بی فایده بود.
اولین سفر یک هفته ای دوستانه شاید یکی از بهترین خاطرات زندگیش شد. همین سفر عامل آشنایش با میلاد بود.او هم با رفقایش آمده بود سفر. خیلی خوش گذراندند. میلاد پسر با معرفتی بود که بر خلاف اکثر مردها خیلی محترمانه فاصله اش را حفظ می کرد. رابطه شان جدی نبود، با هم بودند که خوش بگذرانند و این موضوع موجبات رضایت شیده را فراهم می کرد. تا اینکه یک روز خیلی غیر منتظره اعتراف کرد که زن دارد. خیلی دور از ذهن نبود، محدودیت هایی که داشت گاهی شیده را دچار شک می کرد. وقتی فهمید زن دارد و باید برود تازه متوجه دلبستگیش به میلاد شد.
میلاد خواسته بود که برود. گفته بود زنش را دوست دارد و نمی خواهد زندگیش را خراب کند. به بختش لعنت می فرستاد. مگر می شود یک آدم اینقدر بدشانس باشد که وقتی بعد از سالها به یک نفر دل ببندد آن یک نفر یکهو بگذارد و برود؟؟ به میلاد علاقمند شده بود چون تنها مردی که شیده را به خاطر زن بودنش نمی خواست، چون فکر نمی کرد که دوست پسر دارد، رفیق بودند و از رفاقتشان لذت می بردند.قطع ارتباطشان یک هفته دوام داشت، وقتی بی طاقت شد تماس گرفت و قول داد که اگر بماند مزاحمتی برای زندگی مشترک آنها ایجاد نخواهد کرد. هر دو برای پر کردن خلاءهای زندگیشان نیاز به یک دوست داشتند پس رابطه شان ادامه دار شد.
تنها چیزی که از زندگی مشترک میلاد و شادی می دانست، این بود که شادی دختری بسیار موفق و در عین حال مغرور است و میلاد با وجود علاقه ای که به همسرش دارد بسیار تنهاست. می دانست با وجود دختری مثل شادی هیچ وقت، هیچ شانسی برای رقابت نخواهد داشت پس ترجیح داد هر طور شده، بودن پنهانی و نصفه و نیمه اش را حفظ کند.
حالا بعد از مدتها سفر ده روزه شادی به فرنگ موجبات نزدیکی بدون مانع آنها را فراهم کرده بود.
حالا بعد از مدتها شیده می توانست حتی برای همین مدت کوتاه از داشتن بی قید و شرط میلاد لذت ببرد. مردی که دیگر تنها رفیقش نبود، همه زندگیش شده بود.
برای شیده آخرین شب، شبی بود پر از بغض هایی که باید پنهانشان می کرد، مثل حضور دو ساله ش وسط یک زندگی نیمه مشترک، چراکه شب آخر بود، از فردا دوباره باید پنهان می شد، باید گم می شد مبادا ویرانگر یک زندگی باشد...
ادامه دارد...
دیروز با هم دعوا کردیم.
بهش گفتم: "تو توی زندگی فلانی نقش ماله کش رو بازی کردی."
بهش گفتم: "قبلاً یه جور دیگه در موردت فکر می کردم اما حالا می دونم با بقیه فرقی نداری."
بهش گفتم: "خیال کردی در حقش رفاقت کردی وقتی رو اشتباهاتش ماله می کشیدی؟؟!"
گفت: " یهو افتادم وسط ماجرا!!!"
کاش اینو نمی گفت. حرفش عذر بدتر گناهی بود که ازش متنفرم.
آدم وقتی اشتباه می کنه باید پاش وایسته، اینکه بگی یهو افتادم وسط ماجرا و نمی دونستم و نمی خواستم مزخرف ترین حرفیه که میشه زد.
وقتی اینو می گی یعنی با علم به اشتباه بودن یه عمل انجامش دادم و حالا می خوام از زیر اشتباهم در برم.
میلاد:
تازه سربازی را تمام کرده بود و به پشتوانه پدرش با مدرک دیپلم توی یکی از اداره های دولتی استخدام شده بود.
دوستانش که مثل خودش درس نخوانده بودند همه از سربازی برگشته بودند و بیکار بودند و آنهایی که درس میخواندند امیدوار بودند بعد از فارق التحصیلی بتوانند یک کار خوب به خاطر مدرکشان پیدا کنند.
تنها کارمند جمع دوستانش بود. صبح تا عصر اداره، عصر تا شب رفیق بازی و گشت و گذار.
مادرش هر جا جلسه قرآن بود یا مولودی و عزا برای دردانه اش دنبال دختر آفتاب و مهتاب ندیده می گشت. اما خودش اصلا توی باغ نبود. هر بار هم مادر صحبت دختر مرضیه خانم و زهرا خانم و ... را پیش میکشید یا با خنده و مسخره بازی تمامش می کرد یا اگر مادر زیاد گیر می داد بحثشان میشد. خوبی دعوا این بود که حداقل دو سه هفته راحت میشد.
همیشه همزمان سه چهار تا دوست دختر داشت. مدیریت چند دختر به صورت همزمان جوری که هیچ کدام بویی نبرند هم حسابی مایه مباهاتش بود و اعتماد به نفسش را دو چندان می کرد.
اهل عشق و عاشقی نبود، فقط میخواست خوش بگذراند. امکان نداشت هیچ وقت به خاطر هیچ دختری از دوستانش بگذرد و به خاطر این رفتار همیشه محبوب جمع دوستانش بود.
تا اینکه با شادی آشنا شد. شادی با همه دخترها فرق داشت. شاید هم او اینطور فکر میکرد.
وقتی شادی آمد ترجیح می داد به جای دور دور با رفقا برود دنبال او و از دانشگاه برساندش خانه و بعد توی اوج ترافیک از این سر شهر برود آن سر شهر خانه شان.
چیزی که شادی را از همه دخترهای دور و برش متمایز میکرد نه قیافه جذابش بود نه تیپش که در نهایت سادگی بسیار شیک بود. تفاوت شادی با بقیه به خاطر رفتارهای منحصر به فردش بود. او بسیار با شخصیت، متین و مغرور بود. اصلا یک طور خاصی بود، در نهایت متانت شیطنت های هم سن سال هایش را هم داشت. وقتی اتفاق خنده داری می افتاد مثل زن و دخترهای فامیلشان سرش را نمی برد زیر چادر و لبخند بزند، گاهی با صدای بلند می خندید اما صدای خنده هایش مثل دخترهای جلف هم نبود.
خیلی باهوش و منطقی بود. در مورد خیلی از مسائل اطلاعات کافی داشت و اگر درباره موضوعی اطلاعات نداشت امکان نداشت اظهار نظر کند.
خلاصه با همه زنهایی که دیده بود و دور و برش بودند فرق داشت.
مدتی که از دوستیشان گذشت تصمیم گرفت موضوع را با خانواده اش مطرح کند. با اینکه می دانست قطعا مخالفت خواهند کرد. برای مادر و پدرش تمام آدمها به دو دسته تقسیم می شدند.
دسته اول خوبها که تعدادشان اندک بود و آدم هایی بودند با باورها و اعتقادات مشابه با آنها، دسته دوم بدها که متاسفانه خیلی هم زیاد بودند، یعنی کل دنیا منهای خوبها. خب شادی و خانواده ش با آن پوشش، با باورهای سست مذهبی از نظر آنها، تکلیفشان مشخص بود. بی دین و ایمان بودند و جایشان قعر جهنم.
اولین بار که جریان شادی را گفت چه قشقرقی شد. مادرش میگفت اگر دختر خوبی بود با تو دوست نمیشد. اگر خانواده داشت زیر پای تو نمی نشست. اگر شخصیت داشت منتظر میشد پسری با خانواده خواستگاریش بیایند نه اینکه خودش آستین بالا بزند و بیفتد دنبال شوهر و پسرهای ساده مردم را تور کند. منتظر بود پدرش حرفی بزند و حمایتش کند اما از چهره خشمگینش فهمید حمایتی در کار نیست، سکوتش از رضایت نبود فقط مثل مادرش اهل شلوغ کاری نبود.
یکسال تمام جلوی شادی نقش بازی کرد و از مخالفت های خانواده اش حرفی نزد تا بالاخره راضیشان کرد بروند خواستگاری.
روز خواستگاری، شادی و خانواده ش به وضوح متوجه نارضایتی خانواده میلاد شدند اما شادی به خاطر عشقش چشم هایش را بست و خانواده اش به تصمیم دخترشان احترام گذاشتند.
فقط بیست و دو سال داشت وقتی داماد شد و خانواده اش برای نشان دادن نارضایتیشان چتر حمایتشان را جمع کردند.
پسر شر و شیطان دیروز یکهو می افتد توی زندگی، اجاره خانه، قسط وام هایی که برای رهن خانه و خریدن ماشین و ... باید می داد. خوشبختی و زندگی خوب حق شادی بود پس باید بیشتر تلاش می کرد. بعد از اداره می رفت شرکت بابای یکی از دوستانش و مشکلات نرم افزاری سیستم هایی که مردم برای تعمیر می آوردند رفع میکرد. تازه بعد از آنجا تا برسد خانه مسافرکشی میکرد.
آخر شب وقتی می رسید خانه، وقتی می دید شادی تا آن موقع منتظر مانده و شام نخورده پر میشد از حس قدرشناسی و خستگیش در می رفت.
خوشبخت بودند با همه سختی ها. اگر گاهی نمی رفتند مهمانی و شادی گیر نمیداد که چرا نمی روی دانشگاه، که دیگر نور علی نور بودند. مهمانی های خانواده خودش همیشه پر تنش بود. پر بود از پچ پچ و استغرالله های زیر لب، پر بود از غرولند های مادرش که با دیدن تار موی عروس جوانش کم طاقت تر از همیشه میشد.
شادی معمولا فقط اخم می کرد و کمتر پیش می آمد آنجا جوابی بدهد اما توی راه برگشت منفجر میشد، داد و بیداد میکرد، بغض می کرد و در نهایت موضوع درس نخواندنش را پیش می کشید. حق هم داشت. رفتار خانواده اش ناشایست بود اما کاری از دستش ساخته نبود. شادی همسر دوست داشتنیش بود و آنها هم پدر، مادر و خویشاوندان نزدیکش، حتی اگر از نظر او هم باورهایشان پوسیده و اعتقاداتشان احمقانه باشد.
در مورد درس و دانشگاه هم که قول داده بود و عمل نکرده بود. نمیشد، از یک طرف علاقه نداشت و از طرف دیگر وقت کافی. باید کار می کرد و وام هایشان را تسویه می کرد. باید بیشتر کار می کرد تا وسایل آسایش شادی را فراهم می کرد. باید فقط کار می کرد برای هر روز خوشبخت تر شدنشان.
شادی به محض فارق التحصیلی توی یک شرکت خصوصی مشغول به کار شد تا کمک کند و قسط هایشان زودتر تمام شود. چقدر ممنون همسرش بود.
دیگر مجبور نبود تا بوق سگ کار کند. شبها نهایتا نه می رسید خانه. بیشتر وقت داشتند با هم باشند و خوشبخت تر شدند.
نه اینکه دیگر مشکلی نداشته باشند. نه اینکه بحث و دعوا نباشد، نه اینکه مسئله درس نخواندنش فراموش شده باشد یا خانواده اش یک شبه خواب نما شده باشند و برخوردهایشان تغییر داده باشند، نه. فقط تنش ها کمتر شده بود و آرامش بیشتر.
تا اینکه شادی دوباره عزمش را برای درس خواندن جزم کرد. از کارش استعفا داد و مشغول درس خواندن شد. درس و دانشگاه داغ درس نخواندن او را برایش تازه کرد. بیشتر به یاد قول عمل نکرده میلاد می افتاد و غر می زد.
اصلا شادی از وقتی ارشد قبول شد عوض شد. از بالا نگاه می کرد. احساس برتری داشت. قیافه می گرفت، درس را بهانه می کرد و برنامه مسافرتهای آخر هفته را کنسل می کرد. پیک نیک نمی آمد. حتی کمتر توی مهمانی های دوستانه شرکت می کرد و اینکه او هم دوباره مجبور شده بود بیشتر کار کند.
حس میکرد هر روز تنهاتر می شود. برای پر کردن تنهایی هایش بیشتر وقتش را با دوستانش میگذراند و گاهی فکر می کرد آنها چقدر خوشبخت هستند که مجرد ماندند. نه دغدغه ای، نه مسئولیتی، نه زن متکبری که از بالا نگاهشان کند.
تمام این افکار ذهنش را مسموم کرده بود و اعتماد به نفسش را نابود. از کارش خسته بود، از زندگی خسته تر. تازه یادش افتاده بود خیلی زود ازدواج کرده و سالها کمتر از رفقایش جوانی کرده پس بیشتر با رفقایش می چرخید.
وقت گذرانی با رفقا انگار برای شادی هم بد نبود. کمتر مجبور میشد برای همسر بی سواد و بی کلاسش وقت بگذارد.
به مرور زمان دوباره یادش آمد می تواند گاهی هر چند کوتاه با دخترهای رنگ و وارنگ وقت بگذارند.
خرج دختر بازی های کوتاه مدت یک سیم کارت و گوشی پنهانی بود.
درد سردی رابطه با شادی را کم می کرد. هر دوتایشان آنقدر درگیر خودشان بودند که کمتر دعوا می کردند. اما اگر دعوایشان میشد سخت بود با قهرها طولانی.
ما بین تمام رابطه های سطحی و کوتاه مدت، فقط یک رابطه داشت عمیق می شد که حس عذاب وجدان مانعش شد، با همه اتفاقات همسرش را دوست داشت. تصمیم گرفت دخترک را بپیچاند. اما نشد. حتی مجبور شد به دخترک بگوید که زن دارد و دروغ گفته. اما باز هم بی فایده بود. دخترک قول داده بود مزاحمتی برای زندگی مشترک آنها نداشته باشد و مانده بود.
حالا سفر ده روزه شادی به فرنگ موجبات نزدیکی بدون مانع آنها را فراهم کرده بود.
ده روز زندگی با دختر فداکاری که، همدم تنهایی ها و سرشکستگی های میلاد است و توی این دو سال ثابت کرده هیچ خطری برای ماکت زندگی مشترک میلاد و شادی ندارد.
کمتر از بیست و چهار ساعت از مهلت ده روزه شان باقی مانده، پس باید از با هم بودنشان لذت ببرند...
ادامه دارد...
شادی:
کلید را آهسته می اندازد توی در، سعی می کند خیلی بی صدا بچرخد. قلبش توی سینه تاپ تاپ می زند. تمام چند ساعتِ قبل از پرواز، طول پرواز تا رسیدنش پشت در ذهنش درگیر بوده. درگیر خاطرات این سالها، آشناییشان،نه سال زندگی مشترکشان، به سالهای اول، به یکی دو سال آخر.
تمام این چند ساعت را، نه از دیروز، اصلاًَ جرقه زودتر برگشتن حاصل فکر کردن های دیروزش بود. حاصل فلش بک زدن هایش. دلش می خواست برگردد به چند سال قبل. دلش عشق و آرامش میخواست.
کارش که تمام شد تنهایی و کافه نشینی توی یکی از خیابانهای نسبتاً شلوغ پاریس را به خیابان گردی و خرید با همکارانش ترجیح داد. دلش اسپرسو می خواست، تنهایی و گوشه دنج.
جو دوست داشتنی کافه بی اختیار ذهنش را می برد به سمت او. عاشق کافه نشینی ست. قبل از خراب شدن رابطه شان گاهی دوتایی و گاهی با دوستانشان می رفتند کافه. مرور خاطرات لبخند تلخی می نشاند روی لبهایش.
فکر می کند آن روزها با اینکه دانشجو بود، با اینکه توی یک خانه فسقلی زندگی می کردند، با اینکه زندگیشان با یک حقوق کارمندی و قسط و قرض به سختی می گذشت، با اینکه خانواده همسرش بیشتر از امروز توی زندگیشان دخالت می کردند، خوشبخت تر بود.
حالا کارشناسی ارشد داشت. سمت مدیریتیِ یک شرکت بزرگ را داشت و حقوقش قابل توجه بود. خانه شان بزرگتر شده بود، اما خوشبخت نبود.
بین خودش و او یک دیوار بلند بود. یک دیوار بلند و محکم.
همیشه فکر می کرد آجرهای این دیوار حاصل تلاش های بی وقفه خانواده همسرش و ندانم کارهای اوست.
اما توی آن کافه دنج، با مرور خاطره هایشان به این نتیجه رسیده بود که گاهی هم خودش مقصر بوده. سال سوم دانشگاه بود که ازدواج کردند. شاگرد ممتاز یکی از دانشگاههای معتبر و بزرگ پایتخت بود. جزء شرایط ضمن عقدش دانشگاه رفتن همسرش بود. او هم کتبی و زبانی پذیرفته بود. دلش میخواست او هم تحصیل کرده باشد، دلش یک مجلس عروسی آبرومند میخواست، یک خانه هر چند نقلی توی کی از محله های خوب، یک ماشین مرتب و ...
برای رسیدن به همه اینها متحمل قسط و قرض شدند. جوری که 4-5 سال اول زندگیشان به بازپرداخت وام های سنگین گذشت و خودش هم به محض فارق التحصیل شدن مجبور شد کار کند.
قسط و قرض ها که سبک تر شد، تصمیم به ادامه تحصیل گرفت. چند ماه قبل از کنکور ارشد استعفا داد و خیلی سخت درس خواند. ارشد هم همان دانشگاه کارشناسیش قبول شد. دو سال تمام درس خواند و باز هم همیشه شاگرد اول بود.
همسرش هم کار کرده بود، دو شیفت، سه شفیت کار کرده بود. گاهی انگار فراموش میکرد که قبل از عقد قول داده که درس بخواند. چقدر این بی توجهی، دانشگاه ثبت نام کردن ها و نرفتن ها کلافه اش کرده بود. چند بار دعوا کردند سر درس نخواندن هایش؟؟! خیلی، اصلاً سر هر موضوعی که دعوایشان میشد بالاخره بحث دانشگاه نرفتنش را مطرح می کرد و مدرک تحصیلی و دانشگاهِ خودش را می کوبید توی سر آن بیچاره.
حالا اینجا، توی این کافه دنج، آن سر دنیا فکر می کرد که شاید گاهی خیلی بی انصاف بوده. همسرش خیلی هم مرد بدی نبود. خیلی زود ازدواج کرده بودند و هر دوتایشان به اندازه کافی بلند پرواز بودند. شادی برای رسیدن به قله های سعادت درس خواندن را انتخاب کرده بود و همسرش دو سه شفیت کار کردن را.
فکر می کرد اگر او اینهمه کار نمی کرد چطور می توانستند سالی چندین بار بروند مسافرتهای پرخرج؟؟! چطور می شد همه لباسها و کفشهایشان مارک دار باشد؟ چطور می توانستند ماشینشان را عوض کنند و خانه ای بزرگتر چند محل بالاتر اجاره کنند؟؟؟!
فکر کرد به رابطه سرد چند سال اخیر، به دیوار محکم و بلند مابینشان. شاید گاهی هم خودش با کارهایش و توقع هایش آجر برداشته و چیده روی این دیوار.
هشت روز دوری، کیلومترها فاصله، آن کافه دنج و حس دلتنگی یادش آورد که هنوز هم دوستش دارد، حتی با وجود سردی های چند وقت اخیر. حس کرد باید قید تفریح روز آخر را بزند و زودتر برگردد خانه اش. باید غافل گیرش می کرد. باید کلنگ بر میداشت و دیوار را خراب می کرد.
پدرش همیشه می گفت: "هر وقت برگردی روی سرمان جا داری." مادرش می گفت: "مرتیکه لیاقتت را ندارد." دوستانش می گفتند: "حیف تو نیست؟"
اما خودش می دانست به این راحتی ها هم نیست. حرف نه سال زندگی مشترک، چند سال عاشقی و دلدادگی، دنیایی از خاطرات خوب و بد. درس نخوانده که نخوانده. خانواده اش بی شخصیت هستند که باشند. مهم خودشان بودند و زندگی مشترکی که داشت یک دهه را رد می کرد.
با این فکر زود خودش را به هتل رساند، پروازها را چک کرد. اگر بلیت بود، اگر تاخیر نداشت، چهار صبح می رسد به خانه شان.
شبها خیلی دیر میخوابد، پس وقتی می رسد یا بیدار است یا تازه خوابش برده. تمام جمله هایی که می خواست در بدو ورودش بگوید را آماده کرده بود.
میخواست بگوید چقدر دلتنگش شده. میخواست بگوید تمام چند ساعتِ اخیر را فقط به خودشان و زندگیشان فکر کرده. باید می گفت دیگر برایش مهم نیست که دانشگاه نرفته. باید می گفت تمام ماههای گذشته وقتی او بیشتر زمان فراغتش را با دوستانش گذرانده چقدر غصه خورده و احساس تنهایی کرده. اگر بغضش می شکست هم ایرادی نداشت. اصلا مگر چه اشکالی داشت اگر گریه کند؟ باید غرورش را کنار می گذاشت و حرف میزد. وقتی خانه بود نه مدیر آن شرکت کوفتی بود، نه شاگرد نخبه آن دانشگاه اسم و رسم دار. وقتی خانه بود فقط شادی بود. بازمانده همان دختری که نه سال و اندی پیش به پسرک جوان و بی تجربه آن روزها دل داده بود و بله گفته بود. حالا سی ساله بود با کوله باری از تجربه. دیگر وقتش شده بود غرورش را بگذارد کنار و حرفهای اطرفیان را فراموش کند. هنوز همسرش را دوست داشت و باید اولین قدم را برای ساختن برمی داشت.
کلید آهسته تر از قلب هیجان زده اش میچرخد و در بی صدا باز می شود. مغزش فریاد می زند: پیش به سوی عشق و خوشبختی...
ادامه دارد...
داد و بیداد می کنه و من در مقابلش سکوت می کنم.
بعد میاد تو گروهمون چرت و پرت می نویسه.
با خوندن خزعبلاتش عصبانی می شم، در حدی که همه وجودم می لرزه.
در جوابش می نویسم همینه که هست، لجبازم و خود شیرین، هر کاری هم دلم بخواد انجام میدم.
در جوابم می نویسه دیگه حرفی ندارم، ممنون از دوستیت!
از جلو اتاقشون که رد می شم حتی نگاهشون نمی کنم.
اصلا از حرفهایی که زدم پشیمون نیستم. دیگه عصبانی هم نیستم اما حوصله ندارم.
شاید باید فاصله م رو رعایت می کردم. شاید زیادی نزدیک شدم.
دارم به سفر آخر ماه فکر می کنم.
به خودم و اخلاق هام،
به اونا و خلق و خوهاشون.
یعنی میریم؟
یعنی خوش می گذره؟؟؟؟؟!
همه چی خوبه، همه چی آرومه اما من دلم گرفته.
به خودم میگم حالا که نیمی از زندگیت، شاید هم بیشترش گذشته،
حالا که فهمیدی زندگی چقدر کوتاهه که نصفش شاید هم بیشتر از نصفش به چشم به هم زدنی گذشته، سخت نگیر...