*کارخانه های تولید عطر در فرانسه باید بیایند ماندگاری و پراکنش بو را از سیر یاد بگیرند!
عطر می خری حداقل سیصد هزار نصف سیر یک هزاری هم خاصیت ندارند!
روسری آغشته به عطر اصل فرانسه هم صبح امروز نتوانست کمکی به بوی سیر ناشی از تنفس آقای توی تاکسی بکند. لامصب معلوم نبود چطور نفس می کشد یا چقدر سیر خورده که تا این حد آزار دهنده بو می داد.
*شنیده اید که می گویند فلانی خوشی زده زیر دلش؟؟!
خواستم همین جا اعلام کنم ما جزء همان فلانی هاییم که خوشی زده زیر دلمان...
وقتی خیلی بی دلیل با هم دعوا می کنیم و خیلی مسخره تر قهر می کنیم.
*چهار روز نمی آیم سرکار و خیلی نگران گلدان هایم هستم با اینکه به همکارم گفته سپرده ام فردا آخر وقت با آب پاش به سراغشان برود و یادش بماند پرده اتاقم را باز بگذارد تا گلهای عزیزم حداقل از نور بی بهره نباشند این چند روز ...
تصمیم گرفته ایم چهارشنبه برویم شیراز و برای دیدار مامان جون عزیزم که این روزها خیلی ضعیف شده و برای دیدن نوه ها و دختر ته تغاریش مدام چشمش به در است.
چند وقتی است یک ترس عجیبی افتاده توی دلم ، می ترسم خدای ناکرده برود از پیشمان قبل از اینکه حداقل بار دلتنگی هایم را سبک تر کنم. همین حالا بغض پیچید توی گلویم و با تمام تلاشی که برای مهارش داشتم قطره ای از چشمانم سرازیر شد.
مامان جون من و خواهرهایم را سوای همه نوه هایش دوست دارد ، عشقش به مامان هم فرق می کند با بقیه بچه هایش.
آقاجون خدا بیامرز هم همین جور بود. نمی دانم شاید چون مامان ته تغاری ناخواسته ایست که با اختلاف نسبتاً زیادی با خواهرها و برادرهایش به دنیا آمد. آقاجون همیشه می گفت شب قبل از به دنیا آمدن مامان خواب می بیند خورشید آمده کف حیاط خانه شان و آنجا را گرم و روشن کرده. مامان را عامل روشنی و گرمای زندگیشان می دانست.
خلاصه که مامان خواستنی ترین ناخواسته زندگی مامان جون و آقاجون بوده و هست.
مامان هم همیشه می گوید به دنیا آمدن خواهرک ناخواسته ام با آن اختلاف زیاد با ما انتقامِ شیرین خداست. اینقدر که مامانم عاشقانه خواهرکم را دوست می دارد ، اینقدر که همیشه جلوی او و خواسته هایش خلع صلاح می شود.
می روم شیراز و تمام خستگی های راهِ طول و درازش را به جان میخرم ، به خاطر دیدن خوشحالی مهربانترین مامان جون دنیا و به خاطر دلتنگی های خودم که این روزها بدجوری حالم را دگرگون کرده ...
توی حافظیه حتما یادتان خواهم افتاد و اگر شد و توانستم از همان جا پست خواهم گذاشت...
مدیر اگر مدیر باشد برای اثبات خودش و دفاع از سمتش داد نمی زد ، فریاد نمی کشد و بی ادبانه دستوری صحبت نمیکند.
مدیرمان چند روزیست معلوم نیست از کجای دنیا دلش پر است که برخوردش از همیشه مزخرف تر است...
سرم درد می کند .
معده ام بدجوری می سوزد...
ساعت هشت و بیست دقیقه کلاس زبانم تمام شد ، تا برسم سر خیابان اصلی و از جلو هیئت سر خیابان رد بشوم 7-8 دقیقه ای گذشت. جلو هیئت 10-15 تا آقای جوان سیاه پوش ایستاده بودند و چای می خوردند. خیلی بی دلیل با سری که به گردنم چسبیده از بینشان گذشتم و خیلی بی دلیل تر ضربان قلبم کمی تندتر شد ، البته شاید تندتر شدن ضربان قلبم خیلی هم بی دلیل نبود ،حس سنگینی نگاهشان و احساس عدم امنیتی که از نوجوانی از حضور مردهای غریبه توی ناخودآگاهم ضبط شده قلبم را وادار به واکنش می کند. از شروع نمود زنانگی هایم بارها و بارها تجربه تلخ دارم از نگاه های آلوده به شهوتشان ،از دستهایی که حتی از لمس ثانیه ای اندامم نگذشتند چه رسد به دقایق کشداری که می توانستند توی تاکسی و اتوبوس با لم دادنشان موجب آزارم شوند ، از متلک های نفرت انگیزیشان که یا در وصف اندامم بود یا در جهت تحقیر زنانگیم...
من دختری در آستانه سی سالگی ضربان قلبم تند می شود وقت هایی که باید از بین چند مرد غریبه بگذرم!
من دختری در آستانه سی سالگی سالهاست ترجیح می دهم توی سرما و گرما بیشتر کنار خیابان منتظر بمانم اما سوار ماشینی شوم که صندلی جلویش خالیست!
من دختری در آستانه سی سالگی حتی وقتی روز است ، حتی وقتی خیابان آنقدرها هم خلوت نیست از شنیدن صدای پا پشت سرم چهار ستون بدنم بی اختیار می لرزد!
من دختری...
و همین حالا صدای حسین حسین می آید ...
پ.ن:
از همه مردهای با شرافت سرزمینم که تعدادشان کم هم نیست عذر میخواهم برای این پست ضد مرد. دلم کمی پر شده بود.
ناخن هایم را فرنچ کردم ، حالا بیشتر از همیشه دستهایم را دوست دارم. نمی دانم چرا از طریق فرنچ ناخن هایم حس انظباط و دسیپلین آمده توی وجودم! گفتم انظباط ! من اصلاً آدم منظمی نیستم اما به شدت منظمم !!! خودم هم نمی دانم چطور همچین چیزی امکان دارد اما من نمونه ی کاملی از یک آدم بی نظم منظمم. یعنی توی تمام بی نظمی هایم یک نظم خاصی حکم فرماست!!!!
حتماً برای شما هم سوال پیش می آید که چطور؟ مگر می شود؟
من یک آدم منظم هستم چون :
توی چند سالی که کار می کنم حتی ده دقیقه تاخیر نداشتم ، همه کارهایم را به موقع و سروقت انجام و تحویل می دهم ، حتی زمان مدرسه و دانشگاه هم همیشه تکالیفم را تمام و کمال انجام می دادم ، روی بایگانی اسناد و مدارک شرکت حساسیت دارم ، روی چیدمان فایل های توی گوشیم حساسم ، باید بدون ناتیفکشن باشد و برنامه هایش همیشه به روز باشد. اگر پیش بیاید برای فریزر خانمان خرید کنم و بعد وسایلی را خریدم بسته بندی کنم و بچینم توی فریزر اینکار را چنان با دقت و وسواس انجام خواهم داد که بعدش اگر کسی برود سر فریزر از این همه نظم و سلیقه در بسته بندی لذت خواهد برد ، اگر قرار باشد بروم مسافرت چمدانم را مرتب و با پیش بینی کامل وسایلی که ممکن است مورد نیازم باشد می بندم و...
من یک آدم بی نظم هستم چون :
همیشه وقتی دارم کار می کنم روی میزم شلوغ و در هم و برهم است ، شب ها وقتی می روم خانه لباس هایم را سر جا لباسی نمی زنم ، کیفم همیشه بازار شام است ، اگر غرغرهای مامان نباشد هیچ علاقه ای به مرتب کردن تختم ندارم ، اگر خانه تنها باشم امکان ندارد ظرف هایم را همان موقع بشورم ، با گذاشتن کفشهایم توی جاکفشی به شدت مشکل دارم و ...
*هوای امروز بیشتر از اینکه حال و هوای پاییز را داشته باشد بهاریست !
ابر ، باران ، تگرگ ، آفتاب همراه باران ، آفتاب تنها ، ابرِ سیاه ، ابرِ سفید ، نم نم باران ...
*گویا آقای دکتر "ش" سرِ انجام یک پروژه در دست اقدام خودشان چپق خودشان را چاق کردند اینقدر که نبوغشان استفاده کردند!
آقای مدیر صبح حسابی شاکی بود می گفت باید برود!!!!
*چهارشنبه بعد از کار تنهایی رفتم کافه ، میز کناریم سه تا آقا نشسته بودند که ظاهرشان نشان می داد چند سالیست دهه سوم زندگیشان را آغاز کردند ، توی ده دقیقه اول متوجه شدم هر سه نفرشان متاهل هستند و سالهاست با هم دوستند و حالا امروز بعد از مدتها فرصت کردند مجردی بیایند کافه و دیداری تازه کنند! حس کردم این قرار مجردی به وجدشان آورده ، اول تند تند و از این شاخه به آن شاخه با صدای نسبتاً بلند شروع به حرف زدن کردند، یکی شان که به خاطر بالا بودن وزنش از آن دو تای دیگر جا افتاده تر به نظر می رسید پیشنهاد داد که برنامه ای بگذارند و سه تایی مجردی بروند سفر! پیشنهادش آنقدر هیجان انگیز ، خاص و جذاب بود که توی یک لحظه هر سه تایشان با هم حرف می زدند ، یکی می گفت روسیه ، آن یکی می گفت تایلند این یکی می گفت روسیه سرد است منجمد می شویم و یک سال طول خواهد کشید یخمان آب شود و تایلند هم که نمی شود (سه تاییشان بلند خندیدند) و الان دبی عالیست و ... آخرش بعد از یک عالمه بحث و گفت و گو به این نتیجه رسیدند که کیش هم خوب است و قرار بر این شد که بروند فکرهایشان را بکنند بعد تصمیم بگیرند ! توی چند دقیقه سه تا مردِ بالغ شده بودند مثل پسربچه های پنج ساله. این حجم هیجان و انرژی اولش برایم جالب بود ولی بعد از چند دقیقه اول فکر کردم به زن های این سه مرد ، بعد خودم را گذاشتم جای زن هایشان و فکر کردم اگر شوهر من یک روز خواست با دوستانش مجردی برود سفر من چه عکس العملی نشان خواهم داد؟ زود به خودم جواب دادم که اگر با من هم حداقل یک سفر خوب رفته باشد و احیاناً مشکلی نداشته باشد من هم یک روزی با دوستانم مجردی بروم سفر ، برود ! اصلاً خودم توی بستن چمدان کمکش خواهم کرد اما اگر به هر دلیلی مثل نداشتن پول یا وقت کافی نتوانسته باشیم با هم برویم سفر قطعاً دلخور می شوم مثلاٌ اگر او وقت و پولی را می توانستیم با هم برویم را بردارد و با دوستانش مجردی برود ، یا اگر از آن مردهایی باشد که معتقد است بعد از ازدواج آدم باید با دنیای مجردیش خداحافظی کند و مجردی نرود و نیاد و مدام این را توی گوشم بخواند با رفتنش به یک سفر چند روزِ مجردی مخالفت خواهم کرد! من هنوز هیچ ایده ای در مورد دوران بعد از ازدواج و جدا شدن کامل از دنیای مجردی یا چند روز در سال مجرد بودن ندارم فقط می دانم آدم باید به اصول خودش پایبند باشد و اگر انجام کارهای دروان مجردی وقتی متاهل هستیم بد است ، بد است دیگر و آدم عاقل کار بد انجام نمی دهد !!!!؛آن سه مرد، بعد از بحث مسافرت صحبت هایشان کشید سمت کار و بازار و سیاست و ... و هیجان اولیه شان کم شد و آهسته تر ، معقول تر و مطابق با سنشان شدند آخرش هم که من زودتر کافه را ترک کردم اما ذهنم درگیر ماند ! فکر کردم قرار سفر آن سه مرد در حد حرف توی همان کافه خاک می شود و هر سه تاییشان یا فراموش می کنند یا جرئت نمی کنند و یا نمی خواهند که در موردش با همسرهایشان حرف بزنند که اگر یک روزی ، توی یک شرایط خاص شد که مجردی بروند سفر ، (اگر زن هایشان با هم ارتباطی نداشته باشند) ترجیح خواهند داد به جای اینکه اره بدهند و تیشه بگیرند ، دعوا کنند که احتمالاً منجر به کنسل شدن برنامه شان شود یا اینکه با طرح این مسئله و فرض بر پذیریش با آغوش باز همسرشان خدای ناکرده یک وقت طرف مقابل هم به ذهنش برسد که می شود مجردی سفر کرد خیلی راحت ، بی دردسر و با سوپاپ اطمینان بالاتر بگویند دارند می روند ماموریت و سفر کاری!!!! و همین جور همین جور خیلی بی خود و بی جهت توی سالهای متمادی پایه های زندگی سست و سست تر می شود و یک روزی ، یک جایی که آدم اصلا فکرش را هم نمی کند فرو می ریزد...
علی رغم بی پولی های این روزهایم تمام پنج شنبه و جمعه به بازارگردی و خرید گذشت و با وجود استرسی که بعد از هر بار کارت کشیدن و نزدیک شدنم به صفر ، عایدم می شد ، لذت بردم. پنج شنبه رفتیم بازار اول یک ناهار مشتی خوردیم بعدش هم رفتیم کوچه مروی که مثلاً یک بسته نسکافه بخریم ، یک دوری بزنیم و برگردیم که گویا دست فروشنده خیلی سبک بود چرا که بعدش من فکر کردم یک سری هم به فروشگاه لوازم آرایشی بزنم که دفعه قبل با زن داییم رفتیم و یک مداد سفید که خیلی دلم می خواست داشته باشم و آن بار خست به خرج داده بودم و نخریده بودم را بخرم! رفتن به فروشگاه مذکور همان و خریدن چندتایی مداد ، ریمل ، سایه ، عطر و پرداخت مبلغ هنگفت همان! بعدش هم که یک مغازه قهوه فروشی دیدم و باز اختیار از کف دادم و چند مدل قهوه خریدم ! بعدترش وقتی داشتیم برمی گشتیم چشمم افتاد به یک روسری فروشی و یک دل نه صد دل عاشق یک عدد روسری سبز شدم اما یک لحظه با فکر کردن به موجودی حسابم و روزهای باقیمانده تا حقوق و احتمالاً روز مبادایی که شاید بیاید از خریدنش منصرف شدم و به سرعت مغازه را ترک کردم و خواستم که زودتر برویم سمت مترو که مثلاٌ زودتر برگردم خانه تا بیشتر بیچاره نشدم . چند متر جلوتر یک دست فروش ، ظروف دردار و ظرفهای خشگل مخصوص ژله می فروخت ، چشمم که افتاد بهشان یادم افتاد بیشتر ظرف های درداری که برای آوردن ناهار به شرکت ازشان استفاده می کردم طی مراحل مختلف وقتی می خواستم دست پختم و کدبانوگریم را به رخ خانواده ی آقاهه بکشم رفته آنجا و دیگر برنگشته و حالا من بی ظرف مانده ام و بی ظرفی یعنی نمی توانم غذا ببرم سرکار! غذا نبرم گرسنه خواهم ماند! گرسنه ماندن زیاد معده ام را نابود خواهد کرد! نابودی معده هم که خدای ناکرده ممکن است منجر به مرگ شود! و هشدار مرگ یعنی شروع روز مبادا و روز مبادا یعنی مجوز خرج کردن! اول فقط یک دست از این ظرف های دردار برداشتم اما دیدن ظرف های ژله با آن رنگهای جذاب وسوسه ام کرد دو تا هم ظرف ژله بردارم تا در اسرع وقت برای اعضاء خانه مان کدبانوگری کنم! هوا داشت تاریک می شد و خیال بالغ درونم راحت ، که دیگر نمی شود پول خرج کرد که دم ورودی مترو احساس تشنگی شدید وادارم کرد که بروم توی مغازه ای که کنار مترو است و از قضا ژله های فله ای در طعم های مختلف دارد ، مدیونید اگر فکر کنید قبل از ورود به مغازه به ژله هایی که از سری قبل توی این مغازه دیده بودم و پیش خودم گفته بودم موقع برگشت می خرم و زمان برگشت به دلیل شدت گرما سر ناصر خسرو سوار تاکسی شده بودم و نتوانسته بودم بخرم فکر کردم! من فقط رفتم یک شیشه آب معدنی خنک بخرم که خریدن شیشه آب معدنی همان و خریدن از تمام طعم های موجود به جز موز (این هم چون دوست نداشتم) همان!!!
داستان خریدهایم به آن روز و بازار بزرگ تهران ختم نشد. جمعه نزدیکهای ظهر بود که یکهو دلم خواست بروم سینما و این خواهش معقول دلم ، طی یک پیامک فوراً ارسال شد و خیلی زود جواب مثبت گرفتم و خیلی خوشحال و خندان شروع به حاضر شدن کردم. صبح جمعه باشد ، خوب خوابیده باشم ، خواهش معقول دلم زود جواب مثبت گرفته باشد و لوازم آرایش جدید و یک عطر خوشبو داشته باشم خب معلوم است که نمی توانم خنده را لبم جمع کنم!!!!
ادامه قصه خرید از آنجایی دوباره آغاز شد که خیابانهای اطراف میدان انقلاب به دلیل نماز جمعه بسیار شلوغ بود و ما به سانس فیلمِ سینمای مورد نظرمان نرسیدیم و چون خیلی سرخوش بودیم و احتمالاً دیدن فیلم مزار شریف که قطعاً توام با غم و اندوه بود از سرخوشیمان می کاست نرسیدن به فیلم را به فال نیک گرفتیم و تصمیم گرفتیم برویم تجریش و ناهارمان را توی رستوران فلوت که غذاهای متنوع خانگی دارد بخوریم. بالاخره توی ترافیک نسبتاً سنگین ظهر جمعه رسیدیم تجریش و ویترین خوش آب و رنگ فلوت وسوسه مان کرد تا آنجا که می شد از انواع غذاهایی که دلمان می خواست سفارش دهیم و باز جیب هایمان را خالی تر کنیم و بعدش هم بنشینیم به خاطر مبلغی که به خاطر دلگی از کف داده ایم خودمان را خفه کنیم و تا جایی که می توانیم و می شود بخوریم جوری که حس کنیم بلند شدن از روی صندلی و بیرون رفتن از رستوران از کار حضرت فیل است نه ما!!!
سنگینی بعد از ناهار و حس عذاب وجدان هم مجبورمان کرد برای سوزاندن کالری راه بیفتیم توی بازارچه تجریش !!!! احتمالاً بقیه داستان را می توانید حدس بزنید ... روزهای باقیمانده تا حقوق و روز مبادا را کلاً فراموش کردم ، چتر رنگی رنگی ، شلوار گرم کن ، قهوه جوش ، هاون سنگیِ دوست داشتنی و حتی روسریی که روز قبلش توی بازار دیده بودم را خریدم و با موجودیی که به اندازه کرایه ام تا آخر ماه است با خیال راحت برگشتم خانه و جالب اینجاست که همچنان خوشحالم! نگرانی برای روز مبادایی که شاید بیاید و من بی پول باشم هم باشد برای همان روزی که شاید نیاید و من امیدوارم که نیاید ...
ناهارمان را با هم خوردیم توی یک رستوران دنج ایتالیایی که نزدیک محل کارم که بسیار مورد علاقه من است.
این قرار ناگهانی و کنار هم بودنمان هر چند کوتاه حالم را خوب کرد.
یادم افتاد به روزهای اول آشناییمان که مدتها بود دلتنگش بودم ...
*دیشب هم زود خوابیدم و صبح باز هم به سختی بیدار شدم . اصلاً انگار هر چه زودتر بخوابی بیدار شدن سخت تر می شود . مثل غرق شدن توی لذت است هر چه بیشتر غرق شوی بیرون آمدن سخت تر می شود ...
*همه شهر دوباره دارد سیاه می شود .
و همه آدمهایی که تا دیروز از خدا و پیر و پیغمبر هیچ نمی دانستند از امشب سیاه می پوشند ، توی ماشین هایشان نوحه می گذارند ، نذری می دهند ، نذری می خورند ، به سر و سینه می کوبند و ...
از امشب فشن شوی محرم آغاز می شود!
دخترها با موهای پیراسته ، صورتهایی به غایت آراسته ، ناخن های احتمالاً طراحی شده با رنگ مشکی و ...
پسرها با لباس های مشکی ، ریش و موهای فشن ، می آید عزداری می کنند و برای حسین به سر و سینه می کوبند مثلاً!!!
برای نسل ما فرقی نمی کند عزا باشد یا عروسی ، جشن باشد یا عزا ! ما فقط می خواهیم دور هم باشیم ! می خواهیم برنامه داشته باشیم برای روزها و شب هایمان و دهه محرم برایمان بهترین بهانه است!!!
برای جمعی از هئیت داران که کم هم نیستند نمایش قدرت و ثروت است و شوی سنجنش ایمان که مثلاً حاج فلان ده شب محرم خرج می دهد آن طور ، حاج آقا بهمان هشت شب نذری می دهد این طور !!!! حاج آقا فلان آن طور مومن و معتمد و خداترس است و حاج آقا بهمان این طور ...
محرم هم که تمام می شود ، تمام می شود خدا ترسیشان و ایمانشان به خدا و پیر و پیغمبر !!! حق ناحق می کنند ، دزدی می کنند ، مال مردم می خورند و ...
می دانم هستند و می شناسم افرادی را هم که با خلوص نیت و با اعتقاد عمیق قلبی عزدار می شوند و برایشان احترام قائلم اما این شهر سیاه ، فشن شوی هم نسل هایم و نمایش قدرت بزرگترها را دوست ندارم. من محرم را دوست ندارم ...
*دیشب ساعت 8:30 خوابیدم و صبح باز هم به سختی بیدار شدم!!!!! و این یعنی مهم نیست شب چه ساعتی بخوابی ، 5:40 صبح بیدار شدن خر است!!!!
*جناب آقای دکتر "ش" جدیداً وقتی می خواهند مخاطب قرارم بدهند به جای آوردن واژه خانم اول نام خانوادگیم یک جان می اندازند آخرش! مثلاً می خواهند نشان دهند خیلی صمیمی هستیم با هم ؟؟! یا شاید می خواهند بگویند زیادی مهربان هستند؟! شاید هم بدون منظور باشد اما مهم این است که از این صمیمیت هیچ خوشم نمی آید...
*یک جلسه طولانی بی نتیجه داشتم با خانم "س" ، بیهوده وقتم را گرفت کارهایم ماند و آخرش هیچ به هیچ...
*بعد از دو روز مرخصی ، امروز یک روزِ کاریِ بسیار شلوغ است. اینقدر که همین حالا فرصت کردم صبحانه و ناهارم را یکجا با سرعت نور میل کنم.
*سفرمان عالی بود. طولش کوتاه بود اما عرضش خیلی زیاد بود. خیلی هم خوش گذشت و احساس خوشبختی تزریق کرد توی وجودمان و من بیشتر از همیشه درک کردم که حضور بعضی از آدمها چقدر می تواند حال آدم را خوب کند.
*این ژست جدید خانم "ش" که من خیلی مهم هستم و می توانم دستور بدهم هم در نوع خودش از اتفاقات جالب این روزگار است. از صبح گیر داده که فاکس هایم را از روی سیستم بردارم من هم که اینقدر درگیر بودم که وقت نکردم اینقدر گفت که مجبور دشدم بگویم لطفاً فاکس ها کپی کن روی شیر فولدرم تا بعد خودم بررسیشان کنم. این را گفتم انگار بلا گفتم عصبانی شد که این وظیفه من نیست ، خودت باید این کار را بکنی ، مگر من اینجا منشی م و ...
من هم که دیدم اینطوری ست رفتم سمت میزش و خواستم کار کات و پیست کردن فاکس ها را که کمتر از ده ثانیه زمان می برد خودم انجام بدهم که دیدم باز هم جیغش بلند شد که نه دست نزن همه این فاکس های مربوط به شما نیست و بعضی هایش مربوط به ماست و ... برو بگرد و فایل های مربوط به خودت را بردار! دلم می خواست خفه اش کنم ، صد بار بیشتر کارهایی که وظیفه ام نبود را برایش انجام دادم بعد حالا ...
کسی که بعد سه سال و اندی هنوز نتوانسته مسئولیتِ کارهای جدید را بپذیرد ، هنوز نتوانسته کار را یاد بگیرد ، هنوز نتوانسته از پس کوچکترین مسائل پیش آمده بر بیاد و تنها هنرش پاسخگویی به تلفن و ارسال فکس است چه سمتی می تواند داشته باشد؟؟!
شنبه و یکشنبه را مرخصی گرفتم . سفرمان تا یکشنبه ادامه خواهد داشت. از صبح دارم مثل اسب کار می کنم اما تمام نمی شوند. دلشوره دارم ، حس می کنم وقتی نیستم کارها پیش نمی رود و فکر می کنم تمام این دو روز باید به تلفن های شرکت جواب بدهم. از طرفی دلم می خواهد گوشیم را خاموش کنم و این چند روز بدون دغدغه فقط استراحت کنم از آن طرف هم می دانم حتی اگر گوشیم را خاموش کنم باز هم دلشوره خواهم داشت که نکند فلان کار انجام نشود ، نکند فلانی یادش برود کاری را که سپرده بودم انجام بدهد ، نکند ...
خیلی خسته ام و بیزارم از دلشوره های بی موردم ...
کامنت های محبت آمیز دوستانم را برایش می خوانم. بغلش می کنم و موهایش را می بوسم. خوشحال می شود و می خندد. بعد از چند دقیقه متفکر کنارم می نشیند و می پرسد" عکسم رو هم گذاشته بودی؟" شوکه می شوم ، می دانم چرا این را می پرسد! یک لحظه از توی سرم می گذرد که دروغ بگویم اما سریع پشیمان می شوم و می گویم نه!!! همان جوابی را می دهد که انتظارش را دارم ، "ندیده گفتن موهام رو دوست دارن؟" می گویم چند تایی از اینها من رو دیدند ، می دونند ما چقدر شبیه هم هستیم ، تازه بعضی هاشون هم عکست رو دیدند."
باز هم می رود توی فکر و چند دقیقه بعد از من و مامان می پرسد : "یعنی من خیلی زشتم؟راست بگید"
دلم پر از درد می شود ، دخترک را نابود کرده اند با حرفها و کارهایشان. باز هم بغلش می کنم محکم و می گویم :"یعنی من خیلی زشتم؟"
سرش را بالا می آورد و نگاهم می کند و قاطعانه می گوید : "نه" دستانم را قاب صورتِ دوست داشتنیش می کنم و می گویم : " تو کپی برابر با اصل منی ، پس زشت نیستی." بعد هم مامان می نشیند و صحبت می کند با دخترک. آرام تر می شود اما می دانم هنوز اتفاقات چند روز گذشته را فراموش نکرده ...
چند روزی ست که خواهرکم غمگین است. آنقدر دوستش دارم که غم هایش حالم را بد می کند و حالا حالم بد است.
سه روز پیش سر کلاس از گرما مقنعه اش را در می آورد ، موهایش بسیار مشکی ، پر و فر است و ما برای اینکه اذیت نشود همیشه کوتاهشان می کنیم با اینکه خودش مثل تمام دختر بچه ها دلش می خواهد موهایش بلند باشد. به نظر من که موهای خوشگلی دارد و بسیار بامزه است اما معلم احمقش سه روز پیش وقتی از گرما مقنعه اش را در می آورد جلو همه همکلاسی هایش می خندد می گوید موهایت مثل جنگلی هاست و بچه ها هم به تبعیت از معلمشان می خندند به خواهرکم و ای کاش این اتفاق سه روز پیش تمام می شد ! دوباره دیروز توی مدرسه بچه ها صدایش می کنند جنگلی و معلمش هم مجدد مسخره اش می کند و می گوید مثل جنگلی ها هستی و امروز باز هم این تکرار می شود تمسخر بچه ها و معلم احمقشان ، تا جایی که یکی از بچه ها پیشنهاد می دهد که اگر با تیغ سرش را بتراشد خیلی بهتر از این موهای جنگلی ست!!!! ادامه مطلب ...
آخر هفته شاید برویم مسافرت اینقدر که دوستانمان لطف داشتند و اصرار کردند برای رفتن ، اینقدر که حرف زدند برای متقاعد کردنمان! اینقدر که دلایل قانع کننده داشتند برایمان!!!
خوش سفر باشید همچون ما ، که این پاداشِ خوش سفران است
پ.ن :
مدیونید اگر فکر کنید این اصرارها برای ابوقارضه مان باشد. ما که این افکار به مخیله مان نمی گنجد اصلاً ! به ذهن شما هم خطور نکند لطفاً. می دانیم که همه تلاش بزرگواران عزیز برای جلب رضایت ما برمی گردد به خوبی خودمان !
*آخر هفته دوستانمان دارند می روند سفر. ما هم خیلی دلمان می خواهد برویم اما نمی توانیم. لعنت به بی دقتی ! لعنت به بی پولی ...
*زنگ زدن به آقای "م.الف" و پیگیری کردن در مورد موضوعی جزء کارهایی بود که رئیس قبل از رفتنش گفته بود که انجام دهم اما از آنجایی که صحبت کردن با آقای "م.الف" آخرین کاری ست که می خواهم انجام دهم تا امروز به تعویق افتاد! که انگار اگر تا روزهای آتی هم انجام نمی شد خیلی اهمیتی نداشت! در جواب پیگیریم می گوید : "رئیست قبل از رفتنش این کار را به شما سپرده؟" می گویم : "آری" می گوید : "مطمئنی امروز نگفته؟!" باز هم می گویم : "آری" می گوید : "باشد" و تلفن را بدون خداحافظی قطع می کند!!!! تنها چیزی که جوابم نبود را می گوید مردکِ بی ادبِ از خود راضیِ بی شخصیت ...
پ.ن:
"م.الف" گل پسر آقای مدیر است که از قضا مدیر فنی مهندسی کارخانه ی پدر است واحتمالاً اینهمه ادب و شخصیت از مدیر شدن در عنفوان جوانی نشأت می گیرد.
دیروز کلاس زبان داشتم. سه شنبه هفته گذشته اولین جلسه بود که من به دلیل فراموشی حضور نداشتم. از جو کلاسم خوشم نیامد. کلاً شش نفر هستیم که شامل یک دختر شانزده هفده ساله و سه خانم خانه دار که نسبت فامیلی دارند باهم و سن و سالشان از من کمتر نباشد بیشتر هم نیست و برای تفریح و گذران وقت می آید کلاس زبان و یک پسر جوان که ظاهراً خیلی هم خجالتی ست. معلم هم یک آقای جوان است که من اصلاً دوستش نداشتم. به جز من بقیه برای بار دوم دارند این ترم را می گذرانند که با این حال باز هم خیلی سطحشان پایین است. فکر می کنم اصلاً کلاس پر باری نباشد. به نظرم آمد آن سه خانم خیلی ملا نُقَطی^^^ باشند جوری که دیروز فکر می کردم رفته ام نهضت سواد آموزی و نشسته ام سر کلاس دوم دبستان!!! مثلاً آخر کلاس به معلممان گفتند کلاس خیلی خوب بود ترم قبل خانم فلانی به ما نگفته بود یکی از کاربردهای actually این است موقعی که می خواهیم طرف مقابل را با توضیح بعدمان سورپرایز کنیم!!!! بعد معلم هم که مثلاً نمی خواست خانم فلانی را خراب کند گفت شاید هم گفته باشند شما یادتان رفته باشد! بعد آنها یک صدا و با هم گفتند امکان ندارد ما یادمان برود!!!! بعد دوباره آقا معلم گفت شاید ایشان منظورشان را جور دیگری و با کلمات دیگری بیان کرده اند و باز آنها گفتند که نه خانم فلانی هیچ توضیحی در مورد این کلمه ندادند...
خلاصه که از دیشب بسیار نا امید شدم از پیشرفت چشمگیر توی این کلاس مزخرف و اعصبابم هنوز خط خطی ست ...
بعداً اضافه شد:
پ.ن:
^^^ابتدا به جای واژه ملا نُقَطی از واژه ملالغتی استفاده کردم که اشتباه بود که با گوشزد آقای سیاوش اصلاح شد.
همین چند دقیقه پیش آقای "د" آمد بالای سرم که کاری انجام دهد ، صفحه یادداشت جدید بلاگ اسکای باز بود ، تازه بدون هیچ مطلبی ! گفت وبلاگ می نویسید؟
به خاطر همین یک جمله ، به خاطر همین دو کلمه قلبم دارد توی گلویم می زند. انگار حین ارتکاب به جرم دستگیرم کرده باشند. هیچ وقت دوست نداشتم آدمهایی که توی دنیای واقعی می شناسم بدانند که وبلاگ می نویسم اما نمی دانستم اگر کسی بفهمد وبلاگ دارم تا این حد حالم بد می شود...
سرک می کشد توی اتاقم و می گوید: " امروز رفیقت نمی آید دفتر؟"
با چشم های گرد شده در حالی متوجه منظورش نمی شوم می گویم : "رفیقم؟کی؟"
می گوید : "همین مسئول شبکه مان ، آقای "د"."
اخم هایم را می کشم توی هم و می گویم : "اطلاعی ندارم." و دوباره مشغول کارم می شوم.
با خنده ی مضحکی می رود سمت اتاقش.
حالا من مانده ام با عصبانیتی که از دیروز هنوز خاموش نشده!!!!
چقدر خوب است که هنوز نیامده سرکار و امیدوارم که امروز نیاید.مثلاً خیر سرش از آنهایی ست که ز گهواره تا گور در حال جویدن دانش است. مثلاً سال ها فرنگ بوده و اینجاست که آدم می فهمد سطح شعور آدم ها هیچ ربطی به میزان تحصیلات ، محیط اجتماعیی که زندگی کرده اند و ظاهر متشخصشان ندارد...
پ.ن :
مخاطب خاص : جناب آقای دکتر "ش"
گفته بودم که احساس خوبی نسبت جناب آقای دکتر "ش" ندارم. به قول دوست عزیزم آقای متین خیلی مرغی دارد خودش را نشان می دهد. امروز جز ما دو نفر هیچ کس توی واحدمان حضور ندارد من هم برای اینکه راحت باشم در اتاقم را بسته بودم و سخت مشغول کار بودم که آمدند! اول فرمودند که چرا امروز اینقدر ناراحتی؟ اصلاً نمی خواهم ناراحت باشی هیچ وقت!!!!! بعدش هم در اتاقم را باز کردند و گفتند این در نبند دلم می گیرد!!!!!!! بعدترش هم نشستند روبه رویم از خاطرات سفرشان به انزلی گفتند که به دعوت یکی از دوستانشان رفته بودند یک ویلای آنچنانی که پر بوده از زنان و مردان آنچنانی تر و استخر داشته ، نوشیندنی های رنگ و وارنگ داشته ، بزن و برقص داشته و ... و از آنجایی که ایشان به دلیل نبودن همسر و فرزندانشان مجبور شده بودند تنهایی بروند دوست گرامشان پیشنهاد می دهد با یکی از خانم های سانتی مانتال آنجا طرح رفاقت بریزد و ایشان چون بسیار متعهد بوده و آدمی پای بند به زندگی است پیشنهاد رفیق شفیقش را رد میکند و توی یک حرکت انتحاری انزلی را به قصد تهران ترک می کند!!!! یعنی دلتان بسوزد ما اینطور همکار مبادی آدابی داریم !!!!
اصلاً خوشم نمی آید از آدمهایی که می نشینند با حرص و لذت از یک واقعه صحبت می کنند بعد در انتها همان واقعه را بسیار زشت و به دور از شأن و شخصیتشان می دادند...