*کارمندان بی کفایت و بی پولی های من!

بیست و سه روز از آذر هم گذشت و هنوز حقوق آبان را دریافت نکردم!

بی پول شدم و بی انگیزه!

از مساعده گرفتن هم بیزارم، فکر می کنم پولم بی برکت تر از چیزی که هست میشود، خوشم نمی آید بروم تقاضا بدهم برای گرفتن حقم.

حالا هی بچه های فروش کار نکنند، فقط غر بزنند، فقط حسرت رابطه صمیمانه بقیه را بخورند.

اصلاً برای من جالب است که چرا تیم فروش شرکتمان چرا اینقدر منزوی و بی اخلاق هستند؟

مگر نه اینکه کارمندان فروش بایستی اجتماعی، خوش برخورد و مودب باشند؟

پس چرا اینها اینجوری نیستند؟

همه شان انگار از دماغ فیل افتاده اند، بی ادب هستند و توهم توطئه دارند، حس ریاست و مهم بودن هم چسبیده بیخ گلویشان!

احمق ها!

اگر فقط کمی بهتر بودند، پرداخت حقوق ها اینقدر به تعویق نمی افتاد.

از بی پولی بیزارم، بیزاااااااار...

*"م.الف" مدیر جوان!

*آخر هفته دوستانمان دارند می روند سفر. ما هم خیلی دلمان می خواهد برویم اما نمی توانیم. لعنت به بی دقتی ! لعنت به بی پولی ...


*زنگ زدن به آقای "م.الف" و پیگیری کردن در مورد موضوعی جزء کارهایی بود که رئیس قبل از رفتنش گفته بود که انجام دهم اما از آنجایی که صحبت کردن با آقای "م.الف" آخرین کاری ست که می خواهم انجام دهم تا امروز به تعویق افتاد! که انگار اگر تا روزهای آتی هم انجام نمی شد خیلی اهمیتی نداشت! در جواب پیگیریم می گوید : "رئیست قبل از رفتنش این کار را به شما سپرده؟" می گویم : "آری" می گوید : "مطمئنی امروز نگفته؟!" باز هم می گویم : "آری" می گوید : "باشد" و تلفن را بدون خداحافظی قطع می کند!!!! تنها چیزی که جوابم نبود را می گوید مردکِ بی ادبِ از خود راضیِ بی شخصیت ...


پ.ن:

"م.الف" گل پسر آقای مدیر است که از قضا مدیر فنی مهندسی کارخانه ی پدر است واحتمالاً اینهمه ادب و شخصیت  از مدیر شدن در عنفوان جوانی نشأت می گیرد.

*بی دقتی

یک بی دقتی حقوق دو ماهم را بر باد داد...این یعنی دو ماه باید از صبح بیایم سرکار تا شب و آخرش هم هیچ !

سرم دارد منفجر می شود ...

*مشاور فهیم !!!

این ماه حقوقمان را خیلی دیر می دهند ، شاید هم بگذارند توی مرداد حقوق دو ماه را با هم بدهند ! بی پولی و قسط و قرض های عقب افتاده حالم را بد می کند ، بعد یک بنده خدایی هست که رویش به سنگ پای قزوین گفته زکی !!! حالا خوب است ماه گذشته نصف حقوقم هزینه سفر خارجه ایشان شد ، برای بهتر شدن روحیه اش ! بعد می گوید : 

"حقوقت را خودت نگرفتی که یک وقت خرج نکنی ! زرنگی هم حدی دارد !!! پولهایت را داری جمع می کنی بروی سفر خارجه !!!"

می خندد و اینها را می گوید اما حالت صحبتش کنایه وار است !

مادرم همیشه می گوید :‌

"گاوهای یک طویله اگر همخو نشوند هم بو می شوند." 

هنوز هیچی نشده دارد می شود شبیه همسر بعد از این ! گنده گو و طلبکار ! گرچه همیشه طلبکار بود ، زبانش هم تلخ بود اما حالا بدتر شده ، یعنی استعدادش شکوفا شد به لطف همسر بعد از این !!!!

وقتی خوب فکر می کنم می بینم مشاور بیچاره هم خیلی بی راه نگفته که این دو نفر خوشبخت می شوند با هم ، بعد من نشستم متهمش کردم به بی سوادی !!! در و تخته بودنشان را فهمیده بود که قاطعانه نظر می داد ...

خدا را شکر اتفاقات دیشب نگرانیم برای آینده نامعلومش برطرف کرد...

*باید!!!!

*باید بنشینم با خودم حرف بزنم ، باید برای خودم وقت بگذارم ، به خودم دلداری بدهم ، خودم را آرام کنم.

  باید خودم را متقاعد کنم که چیز مهمی از دست نداده ام ... باید فراموش کنم حسرت انکار شده توی مغزم را ...


*دلتنگی ادامه دارد ...

  سرگیجه ادامه دارد ...

  بی پولی ادامه دارد ...

  زندگی ادامه دارد ...


*داشتم ترک می کردم نوشیدن چای و نوشیدنی های کافئین دار را ، یعنی طی ده روز گذشته فقط سه لیوان چای، دو لیوان کاپویچینو خوردم . گرما اولین دلیل محکم این تصمیم بود اما سرگیجه های چند روز گذشته که با وجود رعایت کردنم همچنان ادامه دارد به لجبازی وادارم می کند!