ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | |
7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 |
14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 |
21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 |
28 | 29 | 30 | 31 |
دارم پوست می اندازم و فکر می کنم بعد از این پوست انداختن شاید شیمای دیگری متولد شود ، شیمایی که شاید بزرگتر می شود ، شاید پیرتر و شاید سیاه تر !
از سیاهی کمی وحشت دارم یک سیاهی عمیق که با سرما قاطی شده . قلبم دیگر گنجایش ندارد . امروز جمله ای توی یک کتاب مسخره خواندم " شرط دل دادن ، دل گرفتن است وگرنه یکی بی دل می ماند و دیگری دو دل! " جمله ای ساده ای که حالم را عوض کرد . عوض شدم !؟ نمی دانم !؟ شاید هم عوضی شوم !!!!
دروغ چرا؟
دیگر بریده ام ،
آنقدر خسته ام که دلم می خواهد بخوابم ،
آنقدر بخوابم که بیداری را فراموش کنم !
دلم خواب می خواهد از آن خوابهای سنگین ،
از همان هایی که بیداری ندارد ...
شونزده روز گذشت و ما هر روز نا امیدتر از دیروز شدیم ، دوستامون دشمنایی شدن که با خنجر زهرآلود پشتمون کمین کرده بودند ، فامیل هم که سنگ تموم گذاشتن اولش نقاب مهربونی زدند و با اشک و همدردی نزدیک شدند بعدش که سر از همه چی در آوردند با حرفهاشون زخمی مون کردند و انگشتهاشون رو فرو کردند تو چشمهامون .
خیلی خسته ام ، حس می کنم تمام انرژیم تحلیل رفته ، یازده روز گذشت که انگار واسه من یازده ساله . بریدم ، از این ژست امیدوار عقم می گیره ، از این بغضی که حتی یه لحظه تنهام نمی ذاره حالم بهم می خوره ، از این اشکهایی که اراده ای براشون ندارم بدم میاد . واااااای از این مهری که امروز واسه بار دوم دستم رو رنگی کرد و با هیچ آب و صابونی پاک نمیشه بیزاااااااارم ، از این مسیری که امروز برای چندمین بار مجبور شدم پیاده برم متنفرم . همش چند صد متره اما تمام انرژیم رو می گیره . یعنی کی تموم می شه؟؟! یعنی اصلا تموم می شه؟!! خسته ام ، نگرانم ، بریدم...
همه فقط می گن قوی باش ، می گن توکلت به خدا باشه ! چطوری قوی باشم وقتی دیگه جونی تو تنم نمونده؟!
بن بست به توان سه !
بغض دارم ! اشک دارم ! غم دارم!