*آخرین آخر هفته مجردی!

قرار بود آخرین آخر هفته مجردی، هر دویمان مجردی با دوستانمان باشیم، اما بیشتر از همیشه با هم بودیم.

یکی از بهترین آخر هفته های عمرم بود. 

گفتیم، خندیدیم، رقصیدیم، خوردیم و نخوابیدیم...

*از سینما تا پنجم اسفند...

*دیروز بعد از کار دلم میخواست بروم بیرون، اما او گفت که کار دارد و بیشتر از کار حوصله بیرون آمدن ندارد!

من هم پذیرفتم که بروم خانه، ده دقیقه بعد با دوستش رفت جشنواره فیلم "رگ خواب" ! من هم به جای خانه با دو تا از دوستانم رفتم مظفر(پاتوق سه نفره مان). 

ناراحت شدم اما نه آنقدر که به خود خوری بیفتم، فقط کمی دلخور شدم اما وقتی بعد از سینما زنگ زد و گفت که نیمه های فیلم دلتنگم شده و از رفتنش به آنجا پشیمان، انگار آتشم زدند.

شاید هر کسی از شنیدنش ذوق مرگ می شد، اما من به شدت عصبانی شدم. دعوایمان شد و تا می توانستم غر زدم اما در نهایت با پذیرفتن اشتباهش و معذرت خواهی تمام شد.

خیلی تغییر کردیم!!!!


*رفتیم "سلام بمبئی"، فیلمی که هیچ علاقه ای به دیدنش نداشتم. یک فیلم ایرانیِ هندی! عاشقانهِ درام طور با یک پایان تلخِِ سر هم بندی شده و حتی بدتر از تصوراتم. یک انتخاب بود از سر بی برنامگی و نداشتن گزینه ی بهتر...

راستی گول پوسترها و تبلیغات فیلم هفت ماهگی را نخورید، تم طنز و خنده که ندارد هیچ، خیلی هم تلخ است.

آن پنجشنبه سیاه که پلاسکو فرو ریخت برای فرار از سرما و بغض بزرگی که گلویمان را گرفته بود بین "خانه ای در خیابان چهل یکم" با آن پوسترهای سیاه و "هفت ماهگی" با پوسترهای سفید و طنزگونه، انتخاب کردیم ساعتی از سیاهی و تلخی فاصله بگیریم اما تلخ تر شدیم، زهر شدیم. وصف زندگی های امروزی بود، پر از خیانت و کثافت با یک پایانِِ تلخ که با به دنیا آمدن بچه ای می خواست روشنش کند.


*پنجم اسفند وقت محضر گرفتیم، از پنج اسفند خوشم می آید، اولین پست وبلاگیم پنجم اسفند ماه هشتاد و یک بود، دومین وبلاگم هم پنجم اسفند هشتاد و سه شروع شد، پنجم اسفند ماه هشتاد و نه توی مهمانی یک دوستی که حالا دیگر دوستم نیست بعد از یک تماس تلفنی یک تصمیم بزرگ برای زندگیم گرفتم و حالا پنجم اسفند ماه نود و پنج دارم  پا به عرصه جدیدی از زندگیم می گذارم و جالب اینکه دو سه شب پیش توی اینستاگرام دیدم که پنجم اسفند روز عشق ایرانی ست! می دانستم روز عشق ما توی اسفند است اما روزش را نمی دانستم...


*پنج شنبه تولد خواهرزاده اش است، خواهرش شنبه تماس گرفت و دعوتم کرد، اما روز قبل از تماسِِ دعوت گفته بود که "س" خیلی دلش می خواهد دعوتم کند اما گفته بهتر است تا قبل عقد رسمی توی مراسم خانوادگی نباشم، دروغ است اگر بگویم اصلاًً ناراحت نشدم، مخصوصا که او از خیلی قبل ترها توی جمع خانوادگی من جایگاه ویژه داشته، اما به ناراحتیم پر و بال ندادم و این مدل طرز تفکر و تصمیم گیری را گذاشتم به پای تفاوت فرهنگی و اعتقادیمان.

بعد از تماس خواهرش کمی تغییر موضع داد و کمی هم برای بودنم اصرار کرد، امشب هم بعد از تماس تلفنی با خواهرش گفت که بروم، اما خودم دلم نمی خواهد، نه اینکه بخواهم خودم را بزنم به برق و ژست بگیرم، نه، فقط دلم نمی خواهد جایی بروم که میزبانش به خاطر ناراحت نشدنم دعوتم کرده باشد.

مخصوصا که او بین اینکه دلش میخواهد باشم و فکر می کند که بودنم خیلی هم جالب نیست درگیر شده ...


*پست گذاشتن با موبایل خیلی سخت است، اما حرف هایم قلنبه شده بود، هنوز هم حرف دارم اما نوشتن با موبایل مزخرف است.


*کامنت های پر محبتتان را خوانده ام، فقط از پاسخ دادن و تاییدشان با گوشی خوشم نمی آید. پاسخ و تایید نظرات دوست داشتنی باید سر صبر باشد.

*بعله برون

می نویسم که یادم بمونه!

امشب بعله برون بود.

امشب بله رو گفتم...

*دلم معجزه می خواهد...

یک بغض بزرگ چند روزیست که توی گلویم ایستاده، آنقدر بزرگ هست که حتی نمی شکند. گاهی فقط بالا و پایین می شود و چند قطره ای اشک از چشم هایم می آیند پایین. بغضم اما کوچکتر نمی شود، بزرگ و بزرگتر می شود.

از مدت ها قبل، چند تایی کانال تلگرامی خبر داشتم که چند ماهی بود که بازشان نمی کردم، چون فهمیده بودم دنبال نکردن اخبار حالم را بهتر می کند.

پنج شنبه صبح وقتی همکارم گفت ساختمان پلاسکو آتش گرفته، فکر نمی کردم آتشش بیفتد به جان خیلی ها. حتی اولش با خنده گفتم: حیف شد،می خواستم سر ماه بروم آنجا و کتانی بخرم!!!

اما چند ساعت بعد با خبر ریختن ساختمان شوکه شدم، باورم نمیشد، مگر میشد ساختمان پلاسکو مثل فیلم های هالیودی بریزد پایین؟؟؟!

با فرو ریختن ساختمانِ پلاسکو، چیزی هم درون من فرو ریخت و بغض توی گلویم جا خشک کرد.

حمله گردم به گانال هایی که چند ماهی از خواندن پیام هایشان سر باز می زدم.

هر دقیقه، چند تایی خبر منتشر می شد که نود درصدشان در دقایق بعدتر تکذیب می شد.

خبرهایِ تکذیب شده، بیشتر همان هایی بودند که رنگ و بوی امید داشتمد!!!

حالا بعد از گذشت چند روز، فقط سه پیگر پیدا شده که حتی هویتشان نا معلوم است.

بغضم بزرگتر می شود، آتش نشان های فداکار و خانواده های چشم انتظار که با وجود اینکه می گویند قطعاً هیچکس زنده نیست، شاید هنوز هم مثل من امید دارند، یا شاید نمی خواهند باور کنند که عزیزشان دیگر بر نمی گردد.

حالا این وسط بیانیه های بعضی ارگان ها جانم را به آتش می کشد.

بنیادشهید می گوید اینها شهدای حین خدمت هستند، مسئولیتشان با ما نیست، شهرداری باید متقبل شود!!!!

دلم می خواهد با مشت به دهانشان بکوبم، حالا مگر کسی آمده مدعی شده که باید به ما حق و حقوق بدهید؟؟؟ فکر کنم نمی فهمند که خانواده های مفقودهای حادثه هنوز هم ته دلشان امید دارند، بغضم بزرگتر می شود.

شهرداری نامه های اخطار را هایلات شده منتشر می کند، ما گفته بودیم اینجا ایمن نیست، تخلیه نگردند، مسئولیتش با ما نبوده، ما فقط باید هشدار می دادیم!!! شهرداری (محترم) چطور اگر ملکی عوارض سالیانه اش را پرداخت نکند یا تخلف مالی کند، به سرعت نور بلوک های سنگین می گذارید برای ورودیش؟؟؟

بعد هم می گویند، مسئولیت پلمپ با اداره کار بوده، آنها اقدام نکردند!

اداره کار می آید و می گوید که این در حیطه اختیارات ما نیست، قوه قضاییه به این امور رسیدگی می کند!!!

قوه قضاییه می گوید آقا به ما چه ربطی دارد که پلمپ کنیم؟؟؟

خلاصه که در نهایت هیچکس مقصر نیست، مقصر آتش نشان هایی هستند که جانشان را گذاشتند کف دستشان، رفتند و دیگر برنگشتند، تا توی مترو، تاکسی و خیابان ما بین پچ پچ های ملت سلفی بگیر چند باری بشنوم که به هر حال وظیفه شان بوده، باید می رفتند! و بغضم سنگین تر شود.

من هم هنوز ته دلم منتظر معجزه ای هستم، معجزه ای مثل زنده ماندن حتی یک نفر، معجزه ای برای عزدار نشدن حتی یک خانواده.

بی خیال همه آدم ها و ارگان هایی که می خواهند از این آب گل آلود ماهی بگیرند.

بی خیال آنهایی که با این اتفاق می خواهند باکفایتیشان به رخ ملت بکشند!

بی خیال آنهایی که می خواهند مسئله ریزش ساختمان پلاسکو را توطئه جلوه دهند و روحیه مردمان که طی سالهای اخیر به خاطر اتفاقات درهم و عجیب و غریب، اکثراً دچار توهم توطئه شدند سوء استفاده کنند.

بی خیال بنیاد شهید با بیانیه کثافتش!

بی خیال شهرداری!

بی خیال ....

دلم معجزه می خواهد...