*بد و بدتر

چقدر بد است
وقتی او چشمانش را می بندد به روی من
وقتی گوشهایش را می گیرد برای من
وچقدر بدتر است
وقتی حتی نمی گوید:
دیگر دوستت ندارم...

*دلم...

دلم خیلی گرفته 

دلم خیلی تنگ شده 

دلم خیلی فشرده شده 

دلم خیلی می سوزه

...

وای امان از این دلم...

*دروغ

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

*تب دارم انگار!

تب دارم انگار...اما چرا؟!
به خاطر اون؟!مسخره س...می گن واسه کسی بمیر که واسه ت تب کنه...من تب کردم واسه اون...وای نه،نمی خوام بمیره واسه من...نمی میرم واسه ش که تب نکنه یه وقت...می خوام گریه کنم،بلند گریه کنم...می خوام راه برم...قدم بزنم...دلم بارون می خواد،نه،یه لیوان آب سرد می خواد...نه نمی تونم آب بخورم...یه چیزی تو گلوم ایستاده...پس دلم تو رو می خواد...تو؟!...تو کی هستی؟!...تو کی هستی که من دلم تو رو می خواد؟!
اااه،چرا الکی بهونه می گیره دلم؟!
تب دارم انگار...اما چرا؟! 

 

(برگی از دفتر خاطرات۲۲اسفند۱۳۸۴) 

  

پ.ن:می میرم برای کسی که تب که نمیکند هیچ٬حتی گاهی فراموش میکند که هستم!!!!چرا؟!

*از اینجا رونده از اونجا...

امتحان امروز هم به خیر گذشت 

۱۷ گرفتم 

 

امروز واسه اولین بار با ماشین رفتم دانشگاه اونم بدون اینکه به مامان اینا بگم٬آخه مامان خانوم به شدت مخالفه٬اصلا روزی که ماشین رو واسه م خرید با این شرط که هیچ وقت باهاش نرم دانشگاه گرفت٬هر چقدر که میگم مامان جاده جدید اتوبانه خیلی خوبه ٬ ورود کامیون و ماشین سنگین ممنوعه!!!قبول نمیکنه که نمیکنه٬حالا امروز از شانس من جاده جدید رو بسته بودن و مجبور شدم از جاده قدیم که مامانم الکی ازش غول ساخته رفتم اولش یه کم ترسیدم مخصوصا که صبح تو پارکینگ دزدگیر ماشین قاطی کرد بعدشم که داشتم با موبایل صحبت میکردم پلیس جلومو گرفت و میخواست گواهینامه م رو پیوست کنه که با کلی فک زدن راضی شد که بی خیال شه  

 

دلم خیلی گرفته٬ 

گیر دادنه خواهر خانومی بدجوری تو روحیه م تاثیر گذاشته 

عصر که از خونه می رفتم بیرون تصمیم گرفتم که شب دیر برگردم و جوابش رو ندم اما نتونستم٬وقتی چند بار زنگ زد و جواب ندادم اومدم خونه٬حالا هم که تقریبا با هم حرف نمی زنیم٬فقط اونم مثل من چشماش پف داره و معلومه در نبود من گریه کرده 

دلیل گریه من واسه این بود با حرفاش این حس که اینجا اضافیم بهم دست داد٬حس آدمای از اینجا رونده از اونجا مونده رو دارم٬با اینکه هنوز نرفته بودم که برگشتم اما دیگه نه به اینجا تعلق دارم نه به اونجا... 

دلیل گریه اون چی بوده؟!دلیلیش این بوده که فهمید منو شکسته؟؟! 

بازم دارم گریه میکنم٬حالم هیچ خوب نیست... 

از کجا به کجا رسیدم من!!!

*امتحان!!!!

باز هم دوشنبه امتحان دارم٬باز هم به آموخته هام ایمان ندارم 

باز هم میخوام یک شبه ره صد ساله برم

تمام مطالبی رو که باید در طول یک ترم یاد می گرفتم توی چند ساعت ماست مالی کردم  

جالب اینجاست که تو همین چند ساعت ماست مالی کلی چیز یاد گرفتم و فقط حسرتش واسه م مونده که چرا از اول ترم مثل آدم سرکلاس نرفتم و درس گوش نکردم؟ وگرنه میتونستم یه نمره بیست واسه یه درس سه واحدی بگیرم و الان مجبور نبودم از پنجشنبه تا الان بشینم تو خونه و خودمو خفه کنم که تازه شاید یه نمره معمولی بگیرم 

خلاصه که خیلی بی فکرم و الان حسابی از دست خودم شاکیم  

 

 

*سکوت

به امید اینکه شاید پایانی برای سکوتت باشد قراری گذاشتم با خودم و خدا 

سکوت! 

این بود قرار من٬برای پایان بی قراری هایم! 

چه انتظار بیهوده ایی... 

گویی تمام نمی شود این روزها٬این ساعتها٬این... 

چه سخت است باور کنم که دیگر نیستم!!!! 

سکوتت ادامه دارد٬ 

مثل سکوت من٬مثل بی قراری هایم 

و تو همچنان نیستی...

*خواستن ٬ توانستن است؟؟؟

انگار نه انگار که دوشنبه امتحان پایان ترم دارم و تحویل پروژه 

اصلا حوصله انجام کارهایم را ندارم 

همینطور هم کارهایم حوصله من را ندارند٬مثل او...  

هوای حوصله ام ابریست!  

کاش همه چیز بهتر بود!!! 

دیروز از اینکه سر قولم با خودم و خدا نماندم خوشحال بودم اما امروز ... 

باز هم میخواهم همان قرار بگذارم 

میخواهم این بار نشکنم قولم را و خودم را! 

یعنی می توانم؟؟! 

می گویند خواستن توانستن است٬پس چرا من هر چیزی را که می خواهم نمی توانم؟! 

می خواهم کارهایم را انجام دهم   

می خواهم باشم

می خواهم باشد ....

*خاطره...!

تنها یک چیز اهمیت دارد
و چیزهایی که حائز اهمیت است خنده دارد
و تو می خواهی با خنده هایت مهم هایم را مضحک نشان دهی
شاید مضحک ست که او مهم تر است
و مهم تر بودنش تنها چیزی ست که حائز اهمیت است... 

  

(برگی از دفتر خاطراتم ۲۵ فرودین ۱۳۸۵) 

 

پ.ن : 

خدایا کمکم کن سر قراری با خودم و خودت گذاشتم بمانم !

خدایا کمکم کن که انگشتانم از من مغزم فرمان بگیرند نه از قلبم !

*دلم...!

دلم یه جفت گوش میخواد بشنوه

گوشی که فقط بشنوه اما قضاوت نکنه 

گوشی که قابل اعتماد باشه و نخواد نصیحت کنه 

حوصله همدردی هم ندارم 

حتی نمیخوام درکم کنه٬مهم نیست بفهمه فقط بشنوه 

بشنوه دردایی رو که سالهاست قایمشون کردم و به هیچکس حتی خدا هم نگفتم 

دوست واسه یکی این نقابمو که همیشه طرح خنده دارم بردارم 

دیگه از اینکه جلو همه ادای آدمای خوشبخت رو در بیارم خسته شدم 

دیگه از اینکه وقتی یه شب حوصله نداری و تو خودتی همه بپرسن چته؟چیزی شده؟! خسته شدم! 

دیگه باید چه اتفاقی بیفته که باور کنن من یه چیزیم هست؟! 

نمی دونم تقصیر از منه که قسمت عمده دردامو پنهان میکنم و میخندم یا از این جماعت که دردای بزرگ و پیدام رو نمیبینن؟! 

امشب وقتی با دوستان رفتیم بیرون حوصله نداشتم جنگولک بازی در بیارم و شلوغ کنم یعنی ماسک خنده ام رو جای قبلی جا گذاشتم وقتی حالمو گرفت٬اونوقت از کوچیکترین تا بزرگترین گیر داده بود شیما چته؟!اتفاقی افتاده؟! 

خیلی خسته م٬بریدم دیگه٬واقعا بریدم!!! 

دلم یه تکیه گاه میخواد٬یه شونه که گرم باشه و بی دریغ 

همیشه از اینکه به کسی یا چیزی تکیه کنم بدم می اومد٬دوست داشتم رو پای خودم وایستم٬دوست داشتم خودم تنهایی از پس همه چیز بر بیام٬اما حالا می بینم نمیتونم٬زانوهام دیگه رمق نداره سنگینی دردها و مشکلاتم خیلی بیشتر از توانمه٬حس میکنم دارم خم میشم٬دارم میشکنم٬نمیخوام کسی بفهمه٬نمیخوام کسی ببینه!!! 

دلم یه جفت گوش ٬ یه تکیه گاه ٬ یه شونه میخواد! 

خسته م ٬ خیلی خسته...

*اشتباه

اشتباهی کوچک مرا بیدار کرد ٬

چشمان بسته ام را باز کرد ٬

تنم را سرد کرد٬ 

قلبم را شکست... 

  

 

پ.ن: 

جدا شو از دو عــالم 

     تا توانی با خدا بودن 

 که دارد دردسر بسیار 

     با خــلق آشنــا بودن

*کاشکی های سبز شده!!!

خیلی خوب است که آموخته ام بیان کنم ناراحتی هایم را 

خیلی خوب است که تو می شنوی 

خیلی خوب است که گاهی میگویی:حق با شماست! و گاهی بهانه یی می آوری که عذر بدتر از گناه است ! 

اما من راضی می شوم٬فراموش میکنم و میخندم چون فکر می کنم تو هم مثل من که خنده هایت را دوست دارم٬خنده هایم را دوست داری ! 

دیشب با بهانه ت دلخوریم را به باد سپردم و کاشکی هایم سبز شد!!!! 

*کاشکی رو کاشتم...!

کاش اینقدر دوستم داشتی که وقتی ماشین نداشتم و واسه رفتن خونه دیر میشد ازم میخواستی که وقتی رسیدم خبر بدم 

کاش اینقدر برات مهم بودم که وقتی تا الان ازم خبری نمیشد حداقل یه پیامک بدی و ببینی سالم رسیدم یا نه!!!!  

*حسادت!!!!

حسادت احساسی که من بعد از بیست و پنج سال امروز واسه اولین بار تجربه اش کردم! 

من بچه اول خانواده ام و خواهرم چهار سال از من کوچیکتره یعنی وقتی اون به دنیا اومد من فقط چهار سالم بود اما یادم نمی آد وقتی مامان و بابا و اطرفیان توجه بیشتری به خواهرم داشتن من حتی برای لحظه یی دلخور شده باشم! 

هیچ وقت نشد به داشته های دیگران و نداشته های خودم احساس بدی داشته باشم 

هیچ وقت تا امروز نفهمیدم٬درک نکردم احساسی رو که مردم بهش میگن حسادت! 

اما امروز درکش کردم٬لمسش کردم٬فهمیدمش و چقدر بد بود!و بدتر این بود که میخواستم نشون بدم چیزیم نیست٬این حالمو بدتر میکرد... 

اینکه میگن حسادت آدمو میسوزونه راسته٬من سوختم و این و سوختن چه درد بدیه 

الان چند ساعت از اون ماجرا می گذره٬دست و پام سرده اما درونم انگار آتیش روشنه٬که قلبمو می سوزونه! 

این احساس درست از زمانی شروع شد که دوتایی دست یه یکی کردن سربه سر من بذارن و مثلا منو ضایع کنن٬وقتی بیشتر شد که دوتایی یه غذا سفارش دادن و زمانی به اوج گرفت که موقع بیرون اومدن از رستوران آرشیوشو برداشت در حالی که میتونست تخته شاسی منو برداره! 

شاید چیزهایی که باعث حسادتم شده خنده دار باشه اما واقعا منو سوزوند! 

شغلش یه جوریه که مدام با زنها در ارتباطه و من همیشه میبینم که خیلی راحت برخورد می کنه٬میگه و میخنده اما این موضوع هیچ وقت ناراحتم نکرده و موجب عذابم نشده٬اما... 

فکرم خیلی مشغوله٬دارم فکر میکنم به علتش٬یعنی چرا؟؟؟! 

شاید چون حس کردم در برابر اون کمرنگم٬چون حس کردم منو نمیبینه٬چون حس کردم دوست صمیمیم از اینکه کسی که من دوستش دارم بهش توجه داره بی نهایت خوشحاله! 

دوستم لذت برد از توجه و من شکستم از بی توجهی! 

شاید این حس هدیه خدا بود تو روزی که متعلق به زن ها و مادرهاست!!!!