فردا صبح زود دارم میروم سفر ، یک سفر یکهویی به جنوب و خلیج فارس ، پیش یکی از دوست داشتنی ترین دوستهای دنیا !
هوا قطعاً بسیار گرم خواهد بود ، اما مهم نیست. بعد از چند هفته پرکار و خسته کننده کنار او حالم خوب می شود ...
چقدر خوب است که هنوز بهانه هایی برای از ته دل شاد شدن ، از اعماق وجود لبخند زدن دارم.
انگار نه انگار که چند روز گذشته داشتم می مردم از غصه ،
انگار نه انگار که دو شب گذشته را با گریه خوابم برد ،
حالا خوشحالم ، آنقدر که لبخندم را نمی توانم جمع کنم ...
خدایا ممنونم به خاطر همه چیز ...
دیشب رفتم سینما و فیلم قصه ها رو دیدم ، فیلم خوبی بود از اونجایی که چهار سال اجازه اکران نداشته احتمالش زیاده که مجوزش زود باطل شه!!! پس پیشنهاد می کنم که اگه می خواید این فیلم رو ببینید زودتر اقدام کنید. توی نقدهاش خونده بودم که یه فیلم کاملاً تلخ و تاریکه اما به نظر من اینجوری نبود نقطه های روشن داشت توی اوج تاریکی! این یعنی در نهایت ناامیدی و یاس هم امید هست...
چند روزی ست کارم که تمام می شود می روم خانه و ولو می شوم روی تختم و تا صبح همان جا می مانم ، به گذشته فکر می کنم و به امروز و به مردن ، با فکر کردن به مرگ آرامش می گیرم ، قبل تر ها اینطور نبود دلم می گرفت کمی هم ترس برم می داشت. دیشب حس سرماخوردگی داشتم بدنم درد می کرد ، سرم سنگین بود و آب بینیم راه افتاده بود بعد مدام فکر می کردم که چقدر خوب بود که آدم با یک سرماخوردگی ساده می مرد ، آن وقت مرگم دلیل مسخره ای مثل سرماخوردگی داشت و تازه خیلی هم درد نداشت...
همین که حال دوستانت خوب باشد کافی ست، حتی اگر نباشند حتی اگر مدام از خودت بپرسی که چرا؟
پیامک تبریک بابا خیلی چسبید،
یه تبریک کوتاه که قند توی دلم آب کرد و یه دنیا انرژی مثبت و احساسات لطیف رو سرازیر کرد تو قلبم
"عزیزم عشقم امیدم تولدت مبارک"
میدونم که من اصلا شبیه نشدم به اون کسی که بابا آرزو داشت، میدونم یه جاهایی اصلا همدیگرو درک نمی کنیم، میدونم که چقدر افکارمون، اعقاید مون، ایده آل هامون با هم فرق داره اما خوشحالم که هنوز عشق و عزیز و امیدش هستم،
خدایا ممنونم به خاطر وجود بابا، به خاطر حضور مامان...
*دیشب تقریبا زود خوابیدم ، خوابم هم سنگین بود اما خوب نبود ، خسته بیدار شدم ، حالا هم خوابم می آید ...
*ناخن هایم را مانیکور کردم با یک طراحی ملیح ، از دیشب دستهایم را بیشتر از همیشه دوست دارم ...
*دنبال دلیل بودن برای همه ی اتفاقات زندگی گاهی آزار دهنده می شود ، گاهی باید چرا های ذهن را شیفت دلیت کرد ...
*این روزها حالم خوب نیست ولی امروز از هر روز بدترم ، اما فکر کنم باید بگویم شکر ! صبح توی تاکسی نوت گوشیم را می خواندم یادم افتاد پارسال درست همین روزها چقدر آشوب بود دلم ، فکر می کردم دارم میمیرم ، پارسال همین روزها بود که احساس شوربختی همه وجودم را درست همان وقتی سوار یک ماشین آخرین سیستم بودم پر کرد ، چقدر آن شب توی دلم زار زدم ، هم به حال زار خودم ، هم به حال مردمانی که با حسرت نگاهم می کردند !
باشی میمیرم
نباشی میمیرم
دارم میمیرم به تدریج
کاش می توانستی به سلولم بیای
آخر من زندانیم
یک زندانی دلتنگ
بی هوا
بی دل
تنها
خسته ، خسته ، خسته ...
این را هم همان شب توی آن ماشین لعنتی که اصلا هم به تیپ من نمی آمد نوشتم ...
*خوی استعمارگری و سلطه طلبی توی خون انگلیسی هاست فکر کنم ، فکر می کنند که باید دستور بدهند ، از موضع قدرت حرف بزنند ، از بالا به آدم ها نگاه کنند و برای بالا رفتن از آدم ها به عنوان پله های نردبان استفاده کنند . خلاصه که این روزها که مجبورم کارهایم را با نظارت و مشورت با آنها انجام دهم بیشتر روز عصبانیم . کاش زودتر این همکاری ظاهراً دو جانبه با این آدم های مثلاً متمدن و با شخصیت تمام شود...
دیشب می گوید تولدت باید همین روزها باشد ، لطفاً دو روز زودتر یادآوری کن !
ناخودآگاه قیافه ام یکجوری می شود که نباید بشود ، جوری که بدون اینکه چیزی بگویم حق به جانب می شود که من تولد خودم را هم همیشه فراموش می کنم ، برای یک لحظه از ذهنم می گذرد که چرا من هیچ وقت تولد خودم و همه آنهایی که دوستشان دارم یادم نمی رود ؟ بعدش هم فکر می کنم که چرایش مهم نیست ، بعد هم فکر می کنم که مهم هایمان با هم فرق می کند ، مثلاً او هم هیچ وقت یادش نمی رود که وقتی روسریم توی خیابان عقب می رود یا از سرم می افتد تذکر ندهد ، حتی اگر شب باشد ، من پشت فرمان باشد و دقیقاً سر یکی از پیچ های تند جاده هراز باشیم !
تفاوت داشتن بد نیست ، به شرطی که تفاوتها آزاردهنده نباشند .
چقدر دلم برای اینجا نوشتن تنگ شده !
این را دیشب توی تاکسی فهمیدم وقتی مغزم داشت منفجر میشد از حرفهایی که باید می نوشتمشان ،
شاید دست دست کردنم برای نوشتن این بود که دلم می خواست اولین پست سال جدید ، جدید باشد ! غر نداشته باشد ،
اما خب این روزها برخلاف ظاهر خندانم توی سرم یک دنیا غم دارم ، اصلا تازگی ها فهمیده ام که وقت هایی که بیشتر می خندم بیشتر غمگینم ، حالا چرایش را نمی دانم ...
دلم می خواهد بنویسم ، از همه اتفاقات این چند وقت اخیر ، از ناراحتی هایم ، از دلتنگی هایم برای خودم ، از او که تازگی ها تمام تلاشش را می کند که یاد بگیرد بهتر دروغ بگوید ، از کارهای بی شمار و تمام نشدنی شرکت ، از بد خوابیدن هایم ، از این احساس پوچی که هر روز دارد بیشتر وجودم را پر می کند ، از اینکه مدتی ست به فکر یک برنامه سرگرم کننده برای آخر هفته آینده هستم تا اگر مثل پارسال دچار آلزایمر موقتی شد زیاد غصه نخورم ، گریه نکنم و شدت فرو دادن بغض هایم گلو درد نگیرم ...
چقدر حرف دارم اما نوشتن همین چند خط بیشتر از سه ساعت طول کشید ، اینقدر که بین تایپ هر کلمه هزاران بار هزاران کار دیگر پیش آمد.
خیلی خسته ام ...