ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | |
7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 |
14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 |
21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 |
28 | 29 | 30 | 31 |
خواهرکم برای فرار از غصه هایش می رود سفر یک جای دور ، اما غصه هایش می ماند توی اتاقمان ، دیشب نبود اما من مدام حس می کردم کز کرده روی تختش مثل دو شب قبل!
وقتی حجم غصه هایش زیاد می شود بچه می شود ، شمرده حرف می زند و ته چشمهایش غصه می نشیند !
وقتی داشت می رفت خواست خریدهای چند وقت اخیرش را جایی پنهان کنیم که دیگر نبیندشان ...
بسیار دل شکسته بود و می شد چراهایی که دور سرش می چرخیدند را به وضوح دید ، چقدر سخت است که آدم یک عالمه چرای بی جواب داشته باشد توی سرش! اما برای من این چراها بی جواب نبودند ، جواب همه شان را می دانستم از چند ماهه پیش، فقط سکوت می کردم ، می ترسیدم حرفی بزنم که شاید اشتباه باشد ، شاید خواهرکم را دلخور کند یا شاید دچار سوء تفاهم شود که من صلاحش را نمی خواهم.
کاش غصه هایش زود تمام شود ...
همین که حال دوستانت خوب باشد کافی ست، حتی اگر نباشند حتی اگر مدام از خودت بپرسی که چرا؟
*دیشب تقریبا زود خوابیدم ، خوابم هم سنگین بود اما خوب نبود ، خسته بیدار شدم ، حالا هم خوابم می آید ...
*ناخن هایم را مانیکور کردم با یک طراحی ملیح ، از دیشب دستهایم را بیشتر از همیشه دوست دارم ...
*دنبال دلیل بودن برای همه ی اتفاقات زندگی گاهی آزار دهنده می شود ، گاهی باید چرا های ذهن را شیفت دلیت کرد ...
*این روزها حالم خوب نیست ولی امروز از هر روز بدترم ، اما فکر کنم باید بگویم شکر ! صبح توی تاکسی نوت گوشیم را می خواندم یادم افتاد پارسال درست همین روزها چقدر آشوب بود دلم ، فکر می کردم دارم میمیرم ، پارسال همین روزها بود که احساس شوربختی همه وجودم را درست همان وقتی سوار یک ماشین آخرین سیستم بودم پر کرد ، چقدر آن شب توی دلم زار زدم ، هم به حال زار خودم ، هم به حال مردمانی که با حسرت نگاهم می کردند !
باشی میمیرم
نباشی میمیرم
دارم میمیرم به تدریج
کاش می توانستی به سلولم بیای
آخر من زندانیم
یک زندانی دلتنگ
بی هوا
بی دل
تنها
خسته ، خسته ، خسته ...
این را هم همان شب توی آن ماشین لعنتی که اصلا هم به تیپ من نمی آمد نوشتم ...
*خوی استعمارگری و سلطه طلبی توی خون انگلیسی هاست فکر کنم ، فکر می کنند که باید دستور بدهند ، از موضع قدرت حرف بزنند ، از بالا به آدم ها نگاه کنند و برای بالا رفتن از آدم ها به عنوان پله های نردبان استفاده کنند . خلاصه که این روزها که مجبورم کارهایم را با نظارت و مشورت با آنها انجام دهم بیشتر روز عصبانیم . کاش زودتر این همکاری ظاهراً دو جانبه با این آدم های مثلاً متمدن و با شخصیت تمام شود...