*خوشبختی

خدایاااااااا ممنونم به خاطر همه چیز

ممنونم که یادم میاری که چقدر خوشبختم...

*...

فکرم حسابی درگیره و یه بغض گنده راه گلومو بسته ، دوست دارم گریه کنم شاید سبک شم اما نمی تونم ، همیشه همینطور بوده وقتی بار غمهام خیلی سنگین باشه فقط بغض دارم اما خبری از اشک نیست ، فقط بغض هست ، غم هست ، دلشوره هست . من اشتباه کردم و فکر می کنم شاید راهی نباشه واسه جبرانش! اینقدر توی این چند روز حرفهای متناقض شنیدم که حس می کنم گوشهام درد می کنه . یه دنیا حرف متضاد از زبون آدمهای مختلف در حالی که همشون هم تو چشمات نگاه می کنن و قسم جون عزیزترین هاشون ، خدا و پیر و پیغبر رو می خورن . دیگه به خودمم شک دارم . خسته م ، دوست دارم بخوابم اما کابوس نبینم ، دلم می خواد راحت بخوابم ...

*آزمایش الهی

یکی چند سال پیش اومد و زندگی منو خراب کرد ، جوری خراب کرد که تا آخر عمرم یادم نمیره ، پر از ترس شدم ، پر از اشک و تا مدتها از همه چی دست شستم  ، دیگه دوست نداشتم با دوستهام و فامیل ارتباط داشته باشم ، زندگیمو خلاصه کرده بودم به اتاقم ، یه دفتر و یه خودکار ، حس می کردم خوردم زمین و نای بلند شدن ندارم . خیلی طول کشید که تونستم بلند شم و تو این مدت خیلی ها رو ناخواسته عذاب دادم اما تموم شد . من ظاهراً شدم همون آدمه سابق ، شاید تنها تفاوتم با قبل زخمهایی بود که پشت خنده هام پنهان می کردم ، شروع کردم به انکار شکستم ، اینقدر انکار کردم که یواش یواش خودمم داشت باورم می شد که همچین اتفاقی نیفتاده تا اینکه یکی اومد تو زندگیم که دردهامون مشترک بود ، یعنی می گفت که مشترکه ، اما همیشه ته حرفهاش یه چیزایی برام حل نشده بود ، یه چیزی که باعث می شد باورش نکنم ، جالب این بود که هیچ دلیلی نبود واسه باور نکردنم فقط یه حس موذی بود که توی وجودم وول می خورد . حالا می دونم اون حس موذی ناجی من بود ، حالا می دونم امروز من شدم آدمی که چند سال پیش زندگیمو خراب کرد . مامان میگه آزمایش الهیه ، خدا می خواد عکس العملم رو ببینه !!! حالا من نمی خوام یکی زمین بخوره ، نمی خوام یکی پر بشه از ترس ،پر بشه از اشک ... من میخوام جای خراب کردن بسازم و از خدا می خوام کمکم کنه از خدا می خوام کمکم کنه یکی دیگه زمین نخوره...

*بدبینی

از دیشب دارم تلاش می کنم یه نفر رو متوجه کنم که داره اشتباه می کنه ، اون دروغ می گه و من ادای باور در می آرم ، بعد یکی به نعل می زنم یکی به میخ ، فکر می کردم شاید ادای باورم وجدانشو به درد بیاره ، همش می گم آره تو راست می گی ولی ... 

دلم خیلی گرفته ، از همه آدمها ، از اینکه به اسم رفاقت ماه هاست دهنشون رو بستن و هیچی نمی گن ، یعنی فقط رفیق اونا آدمه ؟؟! پس من چی؟؟! یعنی یه لحظه فکر نکردن فهمیدن این دروغها منو از پا در می آره؟؟! شاید اگه تایید این رفقای شش دونگ نبود من شکم به یقین تبدیل می شد و چند ماه با خودم درگیر نمی شدم و دست از ترحم کردن به آدمی که حتی ارزش ترحم نداره برمی داشتم و اینقدر نمی سوختم . از دیشب که قفل دهن این رفقا شکسته و شک من به یقین تبدیل شده تو شوکم !

یه آدم تا چه حد می تونه دیوونه باشه ؟؟! نمی گم پست ، چون بیشتر فکر می کنم دیوونه س ، یه دیوونه روانی که چند ماه زندگیمو به لجن کشیده !

فقط خدا رو شکر می کنم تو این مدت واسه خاطر شکی که داشتم احساساتم رو خیلی درگیر ماجرا نکردم و خوشحالم چون از دیشب حضور خدا رو بیشتر تو زندگیم حس می کنم ، چون سر به زنگاه به دادم رسید ...

کارم به دکتر روانپزشک کشیده بود ، چون فکر می کردم بدبینم و توهم شک دارم ؛ چون هر کار می کردم نمی تونستم خودمو متقاعد کنم که همه این حسهای بد ، بدبینی و توهمه ، اما حالا می فهمم که حسم بهم دروغ نمی گه ، من نه بدبینیم نه مشکوک ...

خیلی دوست دارم بهش بگم من همه چیز رو می دونم ، دوست دارم انگیزه شو بدونم ، دوست دارم بدونم چی می خواست از من و زندگیم ، بدونم اصلا دنبال چی بود؟؟؟؟!!

خیلی دوست دارم بدونم تا کی می خواست این بازی احمقانه رو ادامه بده ؟ تا کی می خواست دروغ بگه ؟ یعنی یه لحظه پیشه خودش فکر نکرد روزی که دستش رو بشه روزی که مشتش باز بشه چی می شه ؟؟ اما مجبورم سکوت کنم چون قول دادم ساکت باشم .

امروز هم وقت مشاوره دارم ، نمی دونم اون چه حالی می شه وقتی بفهمه تمام احساسات من درست بوده! احتمالا چیزیش نشه چون اون عادت داره این چیزها رو بشنوه ، اما من هنوز تو شوک هستم ! هنوز یه جوری هستم که نمی دونم حالم خوبه یا بد!!؟ نمی دونم خوشحالم یا ناراحت !!؟

کاش این آدم متوجه اشتباهش بشه ، نه به خاطر من ، چون واسه من تموم شد پیش از اینکه شروع بشه دلیلشم همون حس موذی بود که فکر می کردم بدبیبنیه ، دلم می خواد این آدم متوجه اشتباهش بشه به خاطر خودش ، چون ذاتاً آدم بدی نیست ، چون ذات هیچ آدمی بد نیست ، خدا به اونم کمک کنه ...

*باور

من خوشحالم

با اینکه اون همچنان داره دروغ می گه

منم مثلا دارم باور می کنم

چه راحت دروغ می گه

منم چه راحت ادای باور در میارم...

*مرگ

مرگ ، چقدر نزدیکی به من

چقدر سرشارم از تو

چقدر احاطه ام کردی

کاش یا نفس هایم کوتاه می آمدند

یا تو سایه ات را برمی داشتی

*بازگشت

حالم چو دلیریست که از بخت بد خویش

در لشکر دشمن پسری داشته باشد...


برگشتم سر کار اما دوست ندارم برگشتنم رو ، 

اما انگار حق انتخاب دیگه ای نداشته باشم و نداشتن حق انتخاب حالم رو بدتر می کنه ...

*بیکاری

دلم خیلی گرفته

فردا شنبه س اما خونه م

یک هفته گذشت از بیکاریم

حتی دوست ندارم بدونم چه روزی از ماهه

از گذشتن روزها می ترسم و اینقدر داغونم که حتی انرژی ندارم دنبال یه کار تازه باشم

کیفم رو هم که چند شب پیش تو خیابون دزدیدن پول زیادی توش نبود اما مدارکم همه رفت ، باید دنبال اونا هم باشم ، دنبال کارت ملی ، گواهینامه ، دفترچه بیمه و کارتهای بانک . فقط شانسی که حتی دلیلشو نمی دونم اینه مدارک ماشینم باهام نبود انگار همیشه توی بدترین شرایط خدا باید کاری کنه که جای شکرش باقی باشه.

دلم خیلی گرفته 

کاش زودتر همه چی درست شه ...