*دیشب دوستم توی واتس آپ پیام داد که "من خیلی بدبختم" ، یه لحظه اینقدر حرصم گرفت که دلم می خواست خفه ش کنم ، چهار ساله که با یه آقایی دوسته ، قسمت عاشقانه ، رومانیک و دو طرفه رابطه شون بر می گرده به سه سال پیش ! از سه سال پیش یه رابطه یه طرفه دارن که به اشک و اصرار دوستم ادامه پیدا کرده و حالا اون آقا اعلام کرده که داره زن می گیره و دوست من احساس می کنه که خیلی بدبخته ، میگه با چهار سال خاطره چیکار کنم ؟!! بازم حرصم می گیره از حرفش بهش می گم چهار ساله که هنوز شبها موقع خواب دستم رو می برم پشتم و می خوابم این مدل خوابیدن که خیلی هم راحت نیست باعث خنده خواهرم میشه ولی برای من یه عادته ، یه عادت که اگه بهش فکر کنم درد داره ...
می گه هنوز دوست پسر منه (البته زوری) ولی می خواد بره خواستگاری یکی دیگه و از عدل خدا شکایت می کنه ، می گم شب بعله برونش من هنوز تو شناسنامه ش بودم ، فقط می گه می فهمم چی می گی ، بمیرم الهی ! و من شک دارم که بفهمه ...
*سفرم به مشهد و رفتن به عروسی قدیمی ترین دوستم دیروز رسماً کنسل شد ، با تنها جایی رفتن مشکلی ندارم اما مشهد فرق می کنه ، من آدم تنهایی رفتن به اونجا نیستم ...
*دیروز واسه چشمم رفتم دکتر ، هنوز سه ماه نشده شیشه عینکم رو عوض کردم که باز شماره چشمم بالا رفته ، از عینک بدم میاد و واسه خلاص شدن ازش لنز گرفتم فقط امیدوارم بتونم ساعتهای طولانی تحملش منم ...
*پیشنهاد میده واسه حل شدن مشکلاتمون بریم پیش مشاور ، مدتها بود خودم می خواستم این پیشنهاد رو بدم اما بنا به دلایل احتمالاً احمقانه به زبون نیاوردم ، بعد بدون هیچ دلیلی ، بدون اینکه فکر کنم می گم نه نمی خوام ، در جواب نه من میگه : "شیما می خوام که حلش کنیم ، اصلاً می دونم که بیشتر من مقصرم و می خوام درستش کنم." و من در جوابش فقط سکوت می کنم و باز هم بی دلیل بغض می کنم ... از اون گذشته فکر می کنم که مشاوره لازمم ...
*امروز می خوام برم سینما ، یه فیلم از اکران های هنر و تجربه ... ساعت هفت موزه سینما ... اونجا رو دوست دارم و امیدوارم فیلمش هم خوب باشه ...
*مهمانی پنجشنبه همانطور که فکر می کردم حال و هوایم را عوض کرد ، با اینکه حسابی به خودم زحمت دادم و چند مدل غذای پر دردسر درست کردم.
*جمعه ساعت یازده و نیم دوازده شب طی یک تماس تلفنی کوتاه اعلام می کند رفته پیش یکی از دوستانش و نمی تواند تلفنی صحبت کند و مجدداً خیلی زود تماس خواهد گرفت ، خیلی زودش می شود چهار و نیم صبح !!! خیلی عذرخواهی می کند اما در جواب سوال هایم فقط می گوید فردا توضیح خواهم داد و من می دانم که این فردا توضیح خواهم داد یعنی هیچ توضیحی نخواهم داد !!! بعد از چند ساعت بی خبری ، جواب ندادنش به سوالهایم اعصابم را بیشتر متشنج می کند و با خودم عهد می کنم فردا به محض دیدنش وادارش می کنم به توضیح دادن ، مرگ یک بار ، شیون یک بار. آنقدر طفره می رود و مثلاً ، شاید ، فرض کن ٍ می گوید که بی خیال عهدم با خودم می شوم و می گویم کافی ست ، متوجه شدم !!!! با سه تا از دوستانش و همسرانشان قرار پیک نیک داشتیم و آنجا وقتی آهسته داشت از اتفاقات شب قبل برای دوستانش تعریف می کرد با اینکه از فال گوش ایستادن بدم می آید گوشهایم را تیز می کنم و متوجه داستان غیبت شبانه اش می شوم ، دلم می خواست خفه اش کنم برای توضیح ندادنش ، برای طفره رفتنش برای این و پا و آن پا کردنش ، برای نخوابیدن های خودم ، برای نگرانی های بی موردم و از آن موقع مدام دارم با خودم فکر می کنم که دلیل این پنهان کاری های احمقانه چه چیزی می تواند باشد؟!!! می خواهد کارهای پیش و پا افتاده اش را بزرگ و مهم نشان دهد ؟ می خواهد حسادتم زنانه ام را تحریک کند و جای خودش محکم تر کند؟ می خواهد با بیدار کردن حس بدبینیم دلسردم کند؟؟! شاید هم عادت به نگفتن دارد ، عادت دارد از مسائل و اتفاقات پیش افتاده دوستانش مثل یک راز مهم محافظت کند!!!!
در هر حال آن شب با تمام نگرانی هایم گذشت ، فردایش هم او و دوستانش خیلی خوش گذشت ... چهار روز تعطیلی کار خودش را کرد ، حال من خوب است !!!
*این بلاگ اسکای جدید را اصلا دوست ندارم! حالا چرا نمی دانم ٬ فقط حس خوبی ندارم ...
*فردا چند تا از دوست هایم را دعوت کردم خانه مان ٬ به بابا هم گفتم شب دیرتر بیاید خانه ٬ اعتراضی نکرد ٬ شاید پیش خودش فکر کرده مهمانی حال و هوایم را عوض می کند. خودم هم همین فکر را کردم ولی حالا پشیمانم ٬ حوصله مهمان ٬ آشپزی و پذیرایی ندارم. نشستن گوشه تختم و الکی ور رفتن با گوشیم را ترجیح می دهم.
دیشب گفت که برای خریدهای مهمانی همراهیم می کند ، این حس همراهی برای یک لحظه دلم را گرم کرد اما زود خاموش شد ، اینقدر که توی چند وقت گذشته همراهم نبوده و شاید تازه دیشب فهمیدم که این همراه نبودنش چقدر عذابم داده...
دیشب قبل از اعلام همراهیش برای امروز ، نبودن این روزهایش را به طعنه و کنایه به رویش آوردم ، گفتم برای خودش یک منشی بگیرید تا برای دیدنش از قبل بتوانیم وقت ملاقات بگیریم ! طبق معمول خانه همان دوستش بود که خوشم نمی آید ، در جوابم گفت اینجا که نمی شود بعداً جوابت را خواهم داد. چه جوابی دارد؟؟! مگر دروغ می گویم؟؟! مگر نه اینکه مدتهاست آخر هفته ها ، تعطیلات و غیر تعطیلات برنامه های جور واجور دارد ؟! مگر نه اینکه دو شب پیش بعد از یکماه که کلاً به بهانه ماه رمضان نبوده گفت دو روز عید هم وقتم کاملاً پر است و جای خالی ندارد!!!!
خیلی خسته ام ... لبریز شدنم نزدیک است ...
از دیشب درک کردم چطور می شود که می رسی به انتها ،
به آنجایی که با هر جان کندنی شده نقطه بر می داری و می گذاری آخرش ،
فهمیدم که چطور می شود وقتی حتی نمی خواهم و نمی توانم بروم سرخط...
اینقدر خسته هستم که توان آغاز ، توان رفتن سر خط را نداشته باشم.
فکر می کنم به چند روز سفر نیاز دارم،
چند روز استراحت بدون دغدغه کار و زندگی،
فکر می کنم باید برای خودم گل و هدیه بگیرم،
باید این احساس نفرت از خودم را پاک کنم،
چرا که محکومم به ادامه دادن،
به کش دادن این زندگی لعنتی...
دیروز دوستم از مشهد تماس گرفت و عقب افتادن چند روزه تاریخ عروسیش را اطلاع داد ، تا قبل از تلفنش تصمیم به رفتن نداشتم ، از رفتن به آن شهر می ترسیدیم اما یکهو تصمیمم عوض شد ! می خواهم بروم اگر اتفاقی نیوفتد تا آن موقع ، الان مثلاً نمی ترسم ! مثلاً مهم نیست ! مثلاً اهمیتی ندارد ! مثلاً فراموش کردم !
*امروز از آن روزهاست !!!! از صبح که آمده ام مورد التفات مدیریت محترم عامل و خانواده عزیزشان قرار گرفته ام.
این روزها که کلا حالم خوب نیست ، این اتفاقات بدترم می کند.
این روزها مدام به از خودم می پرسم اصلا چرا زنده ام ؟؟؟!
*دارد کمرنگ می شود ، خیلی کمرنگ !!!
چیزی نمانده تا سکوت،
تا سقوط فاصله ای نیست ...
*دنبال بهانه می گردم برای زندگی ، بعد مغزم شروع می کند به خیال پردازی ! توی خیالم به دخترم فکر می کنم ، یک دختر سبزه ، فرفری و شیرین زبان ! توی خیالم همسرم مهربان و پدر نمونه ای ست !!! کمی از خیال پردازی هایم را برایش می گویم ، می خندد ، از خنده اش دلخور می شوم و از رویاهایم متنفر ... حالا خوب است عمر شیرین بودن این رویاها برایم خیلی کوتاه است ...
این ماه حقوقمان را خیلی دیر می دهند ، شاید هم بگذارند توی مرداد حقوق دو ماه را با هم بدهند ! بی پولی و قسط و قرض های عقب افتاده حالم را بد می کند ، بعد یک بنده خدایی هست که رویش به سنگ پای قزوین گفته زکی !!! حالا خوب است ماه گذشته نصف حقوقم هزینه سفر خارجه ایشان شد ، برای بهتر شدن روحیه اش ! بعد می گوید :
"حقوقت را خودت نگرفتی که یک وقت خرج نکنی ! زرنگی هم حدی دارد !!! پولهایت را داری جمع می کنی بروی سفر خارجه !!!"
می خندد و اینها را می گوید اما حالت صحبتش کنایه وار است !
مادرم همیشه می گوید :
"گاوهای یک طویله اگر همخو نشوند هم بو می شوند."
هنوز هیچی نشده دارد می شود شبیه همسر بعد از این ! گنده گو و طلبکار ! گرچه همیشه طلبکار بود ، زبانش هم تلخ بود اما حالا بدتر شده ، یعنی استعدادش شکوفا شد به لطف همسر بعد از این !!!!
وقتی خوب فکر می کنم می بینم مشاور بیچاره هم خیلی بی راه نگفته که این دو نفر خوشبخت می شوند با هم ، بعد من نشستم متهمش کردم به بی سوادی !!! در و تخته بودنشان را فهمیده بود که قاطعانه نظر می داد ...
خدا را شکر اتفاقات دیشب نگرانیم برای آینده نامعلومش برطرف کرد...
شماره خیلی آدم ها از گذشته هنوز توی ذهنم مانده اما شماره او ، همان که چند سال پیش انگیزه انتخاب نام و شروع نوشتنم در اینجا شد از مغزم پاک شده ! تلقین به مهم نبودنش مغزم را واردار به پاک کردن اطلاعات مربوط به او کرده .
چهار پنج سال پیش وقتی دیدم خیلی برایش کمرنگ شدم شانه هایم را بالا انداختم و گفتم به جهنم !
او که فاصله گرفت من دورتر شدم و نفر سوم به سرعت جایم را پر کرد !!!
حالا نفر سوم جای من است ، من هنوز هم می گویم به جهنم ! اما ته دلم گاهی دلتنگ می شوم ، گاهی هم حسرت وجودم را پر می کند !!!!
شاید چند و چون ماجرا خیلی مهم نباشد ، حالا دیگر باید با خودم حرف بزنم و یک بار برای همیشه حلش کنم برای خودم ...
*باید بنشینم با خودم حرف بزنم ، باید برای خودم وقت بگذارم ، به خودم دلداری بدهم ، خودم را آرام کنم.
باید خودم را متقاعد کنم که چیز مهمی از دست نداده ام ... باید فراموش کنم حسرت انکار شده توی مغزم را ...
*دلتنگی ادامه دارد ...
سرگیجه ادامه دارد ...
بی پولی ادامه دارد ...
زندگی ادامه دارد ...
*داشتم ترک می کردم نوشیدن چای و نوشیدنی های کافئین دار را ، یعنی طی ده روز گذشته فقط سه لیوان چای، دو لیوان کاپویچینو خوردم . گرما اولین دلیل محکم این تصمیم بود اما سرگیجه های چند روز گذشته که با وجود رعایت کردنم همچنان ادامه دارد به لجبازی وادارم می کند!
*یک خواب آشفته دلتنگم کرده ! دلتنگ آدم هایی که دیگر نیستند ، دلتنگ یک زندگی که دیگر نیست ! که می توانست باشد ! اگر کسی نابودش نکرده بود با آمدنش ... دلتنگ همه چیزهایی که می توانست باشد اما نیست... کاش خوابم اتفاق می افتاد ، کاش می توانستم دعوا کنم ، کتکش بزنم ، فحش های آبدار نثارش کنم ، تحقیرش کنم شاید مرحم باشد روی زخم های سربسته م ! روی زخم هایی چند سال است انکارشان کردم ...
دل تنگم ...
*دارم عادت می کنم ... عادت به نبودنت ، عادت به ندیدنت ...
*با همکارم دعوایم شد ، حق با من بود اما او هم در حد شخصیتش از خجالتم در آمد ! حالا هم مثل بچه ها قهر کرده مردِ گنده...
*سرگیجه دارم ، خیلی شدید ، خوب که امروز چهارشنبه است ...
یک وقت هایی ، یک آدمهایی ، در مورد مسائلی نظر می دهند که هیچ ربط به آنها نداد و اینقدر نامربوط هست که حال آدم را بد می کند ، اینقدر که احساس تنفر و تهوع می گیری و دلت می خواهد کیفت را برداری و با یک لبخند تحقیر آمیز بروی از آنجا ... اما این جبر لعنتی که باشد لبخند می زنی ، از این خنده های که تمام عضلات صورتت را می کشد و دردت می گیرد از این کش آمدن بی خودی.
صورتم درد می کند ...