ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | |
7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 |
14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 |
21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 |
28 | 29 | 30 | 31 |
دیشب رفتیم مشاوره،
یک و ساعت و نیم طول کشید که بیشترش را من و خانم مشاور صحبت کردیم. گویا او خیلی حرفی برای گفتن نداشت! حتی جواب منطقی برای سوال های من و خانم مشاور هم نداشت.
تصمیم گرفتیم یک هفته کاری به هم نداشته باشیم.
نه تماس، نه پیام و نه دیدار.
یکشنبه هفته بعد هم بریم برای نتیجه!
یا رومیِ روم، یا زنگیِ زنگ!
هر دوتایمان خسته ایم از این ارتباط فرسایشیِ اعصاب خوردکن.
خانم مشاور گفت احتمالا افسردگی دارم و حتی تست هم گرفت که جوابش هفته آینده مشخص خواهد شد.
اما خودم اینطور فکر نمی کنم.
من فقط خسته م از تکرار یک سلسله اتفاقات دردآور.
و دلگیرم از شکستن اعتمادم، همین...
*دیشب دوستم توی واتس آپ پیام داد که "من خیلی بدبختم" ، یه لحظه اینقدر حرصم گرفت که دلم می خواست خفه ش کنم ، چهار ساله که با یه آقایی دوسته ، قسمت عاشقانه ، رومانیک و دو طرفه رابطه شون بر می گرده به سه سال پیش ! از سه سال پیش یه رابطه یه طرفه دارن که به اشک و اصرار دوستم ادامه پیدا کرده و حالا اون آقا اعلام کرده که داره زن می گیره و دوست من احساس می کنه که خیلی بدبخته ، میگه با چهار سال خاطره چیکار کنم ؟!! بازم حرصم می گیره از حرفش بهش می گم چهار ساله که هنوز شبها موقع خواب دستم رو می برم پشتم و می خوابم این مدل خوابیدن که خیلی هم راحت نیست باعث خنده خواهرم میشه ولی برای من یه عادته ، یه عادت که اگه بهش فکر کنم درد داره ...
می گه هنوز دوست پسر منه (البته زوری) ولی می خواد بره خواستگاری یکی دیگه و از عدل خدا شکایت می کنه ، می گم شب بعله برونش من هنوز تو شناسنامه ش بودم ، فقط می گه می فهمم چی می گی ، بمیرم الهی ! و من شک دارم که بفهمه ...
*سفرم به مشهد و رفتن به عروسی قدیمی ترین دوستم دیروز رسماً کنسل شد ، با تنها جایی رفتن مشکلی ندارم اما مشهد فرق می کنه ، من آدم تنهایی رفتن به اونجا نیستم ...
*دیروز واسه چشمم رفتم دکتر ، هنوز سه ماه نشده شیشه عینکم رو عوض کردم که باز شماره چشمم بالا رفته ، از عینک بدم میاد و واسه خلاص شدن ازش لنز گرفتم فقط امیدوارم بتونم ساعتهای طولانی تحملش منم ...
*پیشنهاد میده واسه حل شدن مشکلاتمون بریم پیش مشاور ، مدتها بود خودم می خواستم این پیشنهاد رو بدم اما بنا به دلایل احتمالاً احمقانه به زبون نیاوردم ، بعد بدون هیچ دلیلی ، بدون اینکه فکر کنم می گم نه نمی خوام ، در جواب نه من میگه : "شیما می خوام که حلش کنیم ، اصلاً می دونم که بیشتر من مقصرم و می خوام درستش کنم." و من در جوابش فقط سکوت می کنم و باز هم بی دلیل بغض می کنم ... از اون گذشته فکر می کنم که مشاوره لازمم ...
*امروز می خوام برم سینما ، یه فیلم از اکران های هنر و تجربه ... ساعت هفت موزه سینما ... اونجا رو دوست دارم و امیدوارم فیلمش هم خوب باشه ...
این ماه حقوقمان را خیلی دیر می دهند ، شاید هم بگذارند توی مرداد حقوق دو ماه را با هم بدهند ! بی پولی و قسط و قرض های عقب افتاده حالم را بد می کند ، بعد یک بنده خدایی هست که رویش به سنگ پای قزوین گفته زکی !!! حالا خوب است ماه گذشته نصف حقوقم هزینه سفر خارجه ایشان شد ، برای بهتر شدن روحیه اش ! بعد می گوید :
"حقوقت را خودت نگرفتی که یک وقت خرج نکنی ! زرنگی هم حدی دارد !!! پولهایت را داری جمع می کنی بروی سفر خارجه !!!"
می خندد و اینها را می گوید اما حالت صحبتش کنایه وار است !
مادرم همیشه می گوید :
"گاوهای یک طویله اگر همخو نشوند هم بو می شوند."
هنوز هیچی نشده دارد می شود شبیه همسر بعد از این ! گنده گو و طلبکار ! گرچه همیشه طلبکار بود ، زبانش هم تلخ بود اما حالا بدتر شده ، یعنی استعدادش شکوفا شد به لطف همسر بعد از این !!!!
وقتی خوب فکر می کنم می بینم مشاور بیچاره هم خیلی بی راه نگفته که این دو نفر خوشبخت می شوند با هم ، بعد من نشستم متهمش کردم به بی سوادی !!! در و تخته بودنشان را فهمیده بود که قاطعانه نظر می داد ...
خدا را شکر اتفاقات دیشب نگرانیم برای آینده نامعلومش برطرف کرد...