*انتخاب اصلح

دو هفته پیش یکی از دوستان همسر ما را دعوت کردند منزلشان و به اصلاح پاگشا شدیم. زن و شوهری برخاسته از خانواده های خیلی خیلی مذهبی یا همان خشکه مذهب.

 ماهواره که نداشتند، تلویزیون زمان پخش برنامه کاندیدها  را اعلام می کرد. شغل همسر هم که مربوط به رسانه و خبر است. آقای خانه هم به همین دلیل از فضای جامعه برای انتخابات پرسید و اینکه وزنه کدام جناح سنگین تر است. همسر هم گفت هنوز خیلی زود است برای اظهار نظر اما به نظر می رسد وزنه آن طرفی ها سنگین تر است!


من هم با اینکه حدس می زدم اینها کدام طرفی باشند، پرسیدم که به چه شخصی رای خواهند داد انشالله؟ آقای خانه فرمودند باید مناظره ها را دیده و بعد تصمیم قطعی بگیرند اما حتی اگر پیروز مناظرات جناب روحانی باشند به ایشان رای نخواهند داد!!!

 با علامت سوال و چشم های گرد شده اینجانب بعد از شنیدن حتی اگر پیروز مناظرات فلان،  پرسیدم چرا؟ که فرمودند از ایشان خوششان نمی آید! و اینکه در این چهار سال هیچ غلطی نکردند!

وقتی ازمهار تورم، بهبود وضعیت درمانی و پیشرفت گردشگری و  تعامل با دنیا و ... گفتم، فقط فرمودند همه اینا که می فرمایید درست است و قبول دارم اما خوشم نمی آید، نمی توانم بپذیرم!!!

لازم به توضیحِ نامبرده فوق لیسانس مدیریت دارد، یک کتابخانه بزرگ آنچنانی دارد و مدام در حال مطالعه است و تازه کتابهای آنچنانی هم می خواند و ... اما به دلیل بزرگ شدن در یک خانواده خشکه مذهب و افراطی که به هر دلیلی بسیار وابستگی عاطفی  هم دارد و مخالفت با عقایدیشان باعث طرد شدنش خواهد شد، ترجیح میدهد کسی انتخاب شود که هر روز فضای جامعه را بسته و بسته تر کرده تا وی در یک جامعه نسبتا آزاد مجبور به رعایت یک سری اصولی که شاید عمیقا هم اعتقادی به بودنشان ندارد، نداشته باشد.

مثلا یکی از درد و دل های همسر ایشان، این بود که خانواده همسر از اینکه دختر بیست و چند ساله و نوعروس زیر چادر گل گلی خانه به جای مقنعه چانه دار بلند، شال طوسی با حجاب کامل اسلامی سر میکند بسیار خشمگین بوده و ایشان را بی دین و لاقید می نامند!!! خب چه بهتر که پوشیدن مقنعه بلند چانه دار مشکی قانون شده و هر چی شال رنگی پنگی توی بازار هست معدوم شود، آنوقت نه خانم خانه متهم به دینی شده و نه همسر بیچاره به دلیل بی غیرتی مورد تمسخر و حتی اعتاب خانواده قرار میگیرد.

یا مثلا اگر فضای جامعه بسته شده و کافه های دوست داشتنی تهران تعطیل شوند، آقای خانه که چند سال پیش، مدتی تحت تاثیر فضای روشنفکری، کمی از خانواده دور شده و کافه نشینی را به مراوده بیشتر با خانواده ترجیح داده بود و امروز به دلیل متاهل شدن و رعایت اصول خانوادگی قادر به حضور در کافه ها نیست، با خیال آسوده تری عصرها بعد از کار به خانه آمده و کمتر حسرت دوستان کافه نشین را می خورد...


*تولد همسر

*امروز تولد همسر است، اما من آنقدر پژمرده ام که حس و حال انجام دادن هیچ کاری را ندارم.

امسال پنجمین تولدی ست که با همیم و اولین تولدی که زن و شوهریم. امسال اولین سالی ست که هیچ تدارکی برای این روزِ خیلی به خصوص ندیدم. واقعیت نه توان مالی دارم و نه روحی. حس میکنم صد سال شاید هم بیشتر از سنم می گذرد.

دلم می خواهد زمان به عقب برگردد یا حداقل یک جایی همین جاها متوقف شود.

خدا می داند که چقدر برای امسال که به اصطلاح عضو یک خانواده شدیم برنامه داشتم، اما انگار فعلا چرخ روزگار خیال چرخیدن بر وفق مرادِ ما را ندارد...

*تکیه گاهِ امنِ من!

همیشه فکر می کردم این روزها باید از بهترین روزهای عمرم باشد، که نیست.

دهم اردیبهشت، مصادف با تولدم با ارشد واحدمان دعوا  کردم و روز بعدش به دلیل کسالت ناشی از استرس استعلاجی گرفتم. دوازدهم با بغض و نفرت در حالی که فکر میکردم بدبخت ترین آدم روی زمینم، راهی سرکار شدم. ساعت ده و نیم مدیر کارگزینی مان احضارم کرد و در کمال ناباوری اجازه داد سند آزادیم را امضا کنم. چند ماه منتظر این روز بودم، بارها استعفا داده بودم که هیچکدام مقبول واقع نشده بود. دست آخر حتی متوسل به دروغ شدم که همسرم به خاطر شغلش مجبور شده برود شهرستان و من هم مجبورم به تبعیت از او بروم. آنجا با رفتنم موافقت شد اما مشروط بر اینکه حداقل تا پایان تیر ماه بمانم! بعد یکهو روز تولدم ورق برگشت و من آزاد شدم.

خب قاعدتا حالا باید خوشحال باشم که نیستم! 

تصمیم داشتم بعد از آزادیم مدتی استراحت کنم و قید کار و قبول مسئولیت را بزنم. چه اشکالی داشت اگر یکی دو ماه، نه بیشتر، پشتم را بدهم به مرد زندگیم و تکیه کنم؟

اصلا درست یا غلط مگر سالها مردها بار زندگی و تامین مخارج به گردنشان نبوده؟ چه اشکالی داشت اگر بار زندگی من هم یکی دو ماه گردنِ مَردم می افتاد؟

چه اشکالی داشت اگر این ژست دوشادوش هم بودن مدتی عوض می شد و او میشد تکیه گاه امنِ من؟

مرد من، تکیه گاهِ امنِ من نشد تا این روزها به جای لم دادن و فراغت از مسئولیت، زانوی غم بغل کنم و با استرس منتظر روزهای نا معلوم آینده باشم...